تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
Printable View
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
مو آن رندم که نامم بيقلندر نه خان ديرم نه مان ديرم نه لنگر
چو روج آيو بگردم گرد گيتي چو شو آيو به خشتي وانهم سر
راه همان سوختن است
راه همان رنج من است
راه همان بار غم ظلم تو اندوختن است
تا به کی با همه از راه بگویی
ظرافت در چیست؟
ساربان ره بی مقصد تو آخر کیست؟
به فراق تو از این راه غم آلود بروم
تا بجویی و دگر بار نیابی اثرم
میخور که فلک بهر هلاک من و تو قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و می روشن میخور کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
*-*-*
سلام صبح بخیر
همه از دیشب تا حالا م دادن
وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم
سلام
تقدیره دیگه محمد این میم هم جواب بده دیگه میم نمی دم
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيمیايي که از او يک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
اینم برا شما
دانم اكنون از آن خانه دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خيالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی كه كاويده نوميد
پيكری را در آن با غم و درد
بينم آنجا كنار بخاری
سايه قامتی سست و لرزان
سايه بازوانی كه گوئی
زندگی را رها كرده آسان
دورتر كودكی خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل های قالی
سرنگون گشته فنجانی از شير
پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردی كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده
گربه با ديده ای سرد و بی نور
نرم و سنگين قدم می گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوی عدم می سپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
می سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
*-*-*-*
فرانک خانومی با اجازت.من برم لا لا .نظر رو درباره اون مینیاتورها فراموش نشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] []
شب خوش [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ]
از این خلسه ناگوار
تا تو
بی واژه
بی اشک
بی لبخند
در حیرتی شیرین
چقدر فاصله است
تاعاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهي مُهيا شدهي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکي شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يک دلْدل بود. يک هواي نشستن و گفتن.
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس براي باز تا هميشه با هم بودن.
براي يک قدمزدن رفيقانه، براي يک سلام نگفته، براي يک خلوتِ دلْخاص، براي يک دلِ سير گريه کردن ...
براي همسفر هميشهي عشق ... باران!
باري اي عشق، اکنون و اينجا، هواي هميشهات را نميخواهم
... نشاني خانهات کجاست؟!