می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گلست و باده یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
...
Printable View
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گلست و باده یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
...
[b]تا کي غم آن خورم که دارم يا نه [/b]وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره می بینم حوری
_ دختر بالغ همسایه_
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست. لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم،
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
...
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده لعل کن بلورين ساغر
کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا بسيار بجوئي و نيابي ديگر
*-*-*-*-*-**
من اخرشم حرف دل سهراب رو نفهمیدم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي
گرفت
...
توي ده شلمرود،
حسني تک و تنها بود.
حسني نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موي بلند، روي سياه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلي، نه قلقلي، نه مرغ زرد کاکلي،
هيچکس باهاش رفيق نبود.
تنها روي سه پايه، نشسته بود تو سايه.
همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو
چهره دلبرا!تا جان بر افشانم چو شمع
همه شب با دلم كسي مي گفت
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود مي رود نگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فردا ها
روي
مژگان نازكم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تورها
مي شكفتم ز عشق و مي گفتم
هر كه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
آه اكنون تو رفته اي و غروب
سايه ميگسترد
به سينه راه
نرم نرمك خداي تيره ي غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هايي همه سياه سياه
...
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم
من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرايش که خورشيد
چنين زيبنده افسر نباشد