نقل قول:
نوشته شده توسط c.gam3r
دوست عزيز يه سري از پستها بدليل اينكه شما پيغام خصوصيتون فعال نبود و اينجا نوشتيد پاك شد ... ;)
Printable View
نقل قول:
نوشته شده توسط c.gam3r
دوست عزيز يه سري از پستها بدليل اينكه شما پيغام خصوصيتون فعال نبود و اينجا نوشتيد پاك شد ... ;)
سلام . تاپیک خیلی باهالیه آدم رو بیشتر یاد جوونیهاش میندازه!
حالا سوتی منو بشنوید:
حدود 11-12 سال پیش بود . اون موقع من 8ساله بودم . یادمه یه روز گرم تابستون دم دمای ساعت دو بعد از ظهر بود . منم از اون بچه شرهای محلمون بودم . یادمه یه گدای بسار تنومند میومد محلمون و گدایی میکرد. همیشه زنگ تمام خونه ها رو می زد و طلب پول میکرد . با اون اوضاع و هیبتی که داشت آدم یاد رضا زاده می افتاد (نزدیک بود یه سوتی دیگههم بدم "الان یاد رضازاده میافتم ")
به هر حال اون روز روزی بود که اون گدا سرو کلش تو محله ما پیدا شده بود. من نمی دونم با اون بدبخت چه مشکلی داشتم ولی اون روز میخواستم یه جوری عقده بازی در بیارم و اونو اذیت کنم. (چون پیش خودم فکر می کردم که با این هیکلی که این داره نباید گدایی کنه) . به هر حال اون روز من یواشکی اون رو دنبال کردم و در یه لحظه مناسب از پشت سر با با یه سنگ بزرگ محکم زدم تو
کمر یارو و ده در رو. موقعیت جوری بود که گداهه نمی تونست آنی منو ببینه ولی به هر حال ما جیم شدیم ورفتیم ته محل. بعد از یک دقیقه دیدم گداهه دنبال فردی به نام حمید میگرده و خیلی هم عصبانی هست . (مثله اینکه با پرس و جو متوجه شده بود که این کار فقط از عهده من برمیاد و من بچه شره هستم ولی خوشبختانه قیافم رو نمیشناخت. بالاخره گداهه اومد طرف من و گفت :
"فلان فلان شده! چرا منوزدی؟ "
من: "کی گفته من شما رو زدم ؟؟؟؟؟؟"
گداهه: " همه میگن حمید زده "
من یه هو یه فکر پلید اومد تو ذهنم.گفتم آره حمید زده . به خدا حمید زده . در این زمان من تنها حمید محل بودم .
گداهه : "خوب حمید کجاست ؟ بگو تا پدرش رو در بیارم . "
در این موقع دوست بسار خوبم مهدی جان سوار ماشین باباش شده بود تا با هم دیگه برن تفریح پارک ساعی. همینکه ماشینشون راه افتاد من به گداهه گفتم " حمید اوناهاش " یعنی اشاره کردم به مهدی .
گداهه با عصبانیت راه افتاد به طرف ماشین و با یه پرش جلوی ماشین باعث توقف ماشین شد. یه هو یه قشقرقی به پا شد که نگو! گداهه گفت که بچت فلان کرده و .....
چشمتون روز بد نبینه بالای مهدی بدون اون که سوالی ازش بپرسه همچین کشیده ای زد زیر گوش پسرش که نگو بعد از ماشین پیادش کرد و برد خونه ده بزن . حالا نزن کی بزن؟؟
آقا اون روز بزرگترین سوتی عمرم و دادم . اصلا فکر نمیکردم اینطوری بشه هنز هم خیلی ناراحتم. البته بعدها این موضوع باعث شد من یه جورهایی با اون گداهه درگیر هم بشم . و اون خاطره ها رو اگر ببینم خواستید میگم چون اونا خاطره میشن نه سوتی!
:rolleye: نه بابا آزارمون هم به یه مورچه نمیرسه!!؟؟؟؟
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوب دوباره می خوام برگدم به گذشته.همونطور که متوجه شدید من بچه شره محلمون بودم . جوری بود که از در و دیوار بالا میرفتم . یادش به خیر!!!!! یادمه اون روزا یه پیرمرد ارتشی تو محله ما بود. به اسم اسمال آقا (اسماعیل آقا) . که سالها بود بازنشسته شده بود. ایشون از اون آدمهای قدیمی محله بودند و از مسنهای محله.
از وقتیکه یادم میاد یعنی از 5 سالگی تا 11 سالگی همیشه من با این آدم مشکل داشتم. ولی باید بگم من از اون اول تا حالا آدم تو داری بودم و هیچ وقت با این آدم سر ناسزا و رو باز نکردم.و احترم سن بالاش رو داشتم (سنش حدود 80 سالی میشد).
داشتم میگفتم من با این آدم خیلی مشکل داشتم . اون فکر میکرد محله جزوی از قلمرو اونه . بنابراین ما که عاشق فوتبال بودیم اونم تو محله ای که اصلا برای فوتبال طراحی شده بود (شرایط فیزیکی محله برای بازی فوق العاده بود. تنها ایرادی که داشت این بود که تیر چراغ برقی که ما از اون به عنوان دروازه استفاده می کردیم منتهی میشد به در خونه اسمال آق)ا. بنا به خواست ایشون نه صبح ها میتونستیم بازی کنیم نه ظهر ها نه بعداز ظهرها نه شبها نه هیچ وقت تنها مواقعی که به میل خودش میتونستیم باهم بازی کنیم روزهایی بود که نوه های لوث اسمال آقا میومدند به دیدن پدربزرگشون و اونموقع بود که ایشون به ما اجازه میدادن با نوه هاش فوتبال بازی کنیم . ولی حالا ما بودیم که بازی نمیکردیم و کفر اسمال آقا در میومد. به هر حال روزها اومدند و رفتند در این سالها ما و اسمال آقا یه جورهایی به تفاهم رسیده بودیم و دیکه زیاد سربه سر هم نمیذاشتیم. به هر حال من 12 ساله شدم . و چند ماهی گذشت . اسمال آقا هم
بسیار پیر و فرسوده شده بود . اما هنوز هم عادات خودش رو حفظ کرده بود. بالاخره در همین اوضاع اسمال آقا بر اثر سکته قلبی به دیار حق میروند ( روحش شاد) . به هر حال من هم در سوگ فقدان ایشان سوگوار شدم .
یادم میاد برای به خاک سپردن ایشون به بهشت زهرا (س) رفتم . خدا عزیزان شما رو براتون حفظ کنه جای عجیب و محزون کننده ایه.
در همین موقع بود که جسد اون خدا بیامرز رو آوردند برای خاک سپاری . نمیدونید خانواده اون مرحوم چه شیون و زاری میکردن . اون لحظه لحظه عجیبی بود. منم بغض گلوم رو گرفته بود.
مرحوم رو روی زمین گذاشتند و بعد از قرائت قرآن کریم و مرثیه خوانی متوجه یه رفتار عجیبی از نزدیکان ایشون شدم ! بستگانش میومدند با ضرباتی (که به یه آدم خفته میزنن تا اون آدم بیدار بشه ) اصول الدین و امام ها بزرگوار شیعه و
همه چیزهایی که در عالم قبر از آدم می پرسن رو بهش تلقین میکردند.
من تو این لحظه پیش خودم فکر کردم نکنه خدا به خاطر رفتارهایی که اسمال آق با من کرده عذابش کنه . بنابراین منم
سراسیمه خودم رو به پیکر بی جان ایشان رسوندم و با ضرباتی محکم به ایشون با صدای فریاد گفتم :
" اسمال آقا منم حلالت کردم -اسمال آقا من تو رو بخشیدم اسمال آقا من ازت گذشتم و ..... "
در همین لحظه دختر بزرگ اسمال آقا متوجه من شد و یه هو مثل یه بمب ترکید . و هر چی از دهنش میومد به من با ناله و شیون گفت :
" قاتل . تو پدر منو کشتی تو قاتلی من بابام رو از تو میخوام قاتل - بی دین - قاتل قاتل قاتل و ..... "
وای نمودونید اون لحظه چه لحظه مزخرفی بود همه نگاهها به من بود انگار که همه منو تو مرگ اسمال آقا شریک میدونستند ولی روشون نمیشد که بگن !!!؟؟؟
اون موقع دوست داشتم آب شم و برم تو یکی از این قبرها!
وای وای وای الانم که یادش میوفتم دوست دارم خودم رو سر به نیست کنم .
من تو اون روز هیچی نگفتم تا از خودم ذفاع کرده باشم . اون روز مزخرف ترین روز زندگیم بود.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
البته چند هفته بعد از این مسئله دختر اسمال آقا از من بابت اون روز عذرخواهی کرد :sad: اما حالا چرا؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوب دوستان عزیز باید منو ببخشید به جای خوشحال کردن ناراحتتون کردم . اما خوب من تو این جریان یه سوتی دادم دیگه !!!! باید اون حرفها رو تو یه دلم میگفتم .
خوب دوستان خواهش میکنم ازتئن منو سرزنش نکنید من الن هم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم ! البته نمیدونم چرا!!! ولی جون مادرتون سرزنشم نکنید.
----------------------------------------------
خاطره بعدی رو راجع به بلایی که سر داییم آوردم میگم . منوط به اینکه بعد از این پست من 3-4 تا سوتی دیگه هم نوشته شده باشه. ( راستی یادم رفت امروز پنجشنبه هست برای شادی روح اسماعیل آقا یه فاتحه بخونید . خدا پشت و پناهتون. :blush:
رامبد جان شمام گير دادي به پيغام خصوصي من هانقل قول:
نوشته شده توسط WooKMaN
من فقط نوشته بودم اين چقدر باحال بود درست مثل بقيه ي شما ها
بهترين راه اينكه قضيه رو خصوصي با مديران اين انجمن در ميون بزاري [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط C.GAM3R
ولش کن حالا جواب منو که نميدن
بهتره بحث رو تمومش کنيم تا بهمون گير ندادن
سلام
من معمولا صوتي كم ميدم ولي وقتي كه ميدم ،اورجيناليش را ميدم
يه شب با بچه محل ها رفته بوديم شام بيرون .تو راه برگشت من يه خلال
دندون دستم بود و دندونم را خلال مي كردم بعد خلال را تو دستم گرفتم
(طوري كه داشتم به بچه ها نشون ميدادم) و به بچه ها گفتم عجب نخ دندون
خوبه خرابم نمي خواد بشه كه يهو همه بچه ها زدند زير خنده.
بدك نيست ولي لطفا اورجينال تعريف كن
آقا جالبه
من فعلا یادم نمیاد .
سلام . بچه ها آدم رو دلسرد می کنید! الان می خواستم یه سوتی توپ بنویسم و لی دیدم هیچ کس تا حالا سوتی های منو نخونده .
یا خونده و بیمزه تشخیصش داده یا کم اهمیت. مارو باش نیم ساعت نشستیم و سوتی نوشتیم . الان هم حالم رو گرفتید دیگه نمی تونم سوتی بنویسم . حیف این یکی از شاهکارام بود.
اکه کسی سوتیهام رو نخونده بره صفحه 150 .
تا بعد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!