دیگه این پنجره ها همیشه بسته می مونن
تا یه روزی که خدا خودش بذاره بشکنیم
بیا ای غریبه ی همیشه آشنای من
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
Printable View
دیگه این پنجره ها همیشه بسته می مونن
تا یه روزی که خدا خودش بذاره بشکنیم
بیا ای غریبه ی همیشه آشنای من
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشمهاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمتآبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيد
هيچ كس داد من از فرياد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونان که بايدند
نه بايدها
هر روز بي تو روز مبادا است
آيينه ها در چشم ما چه جاذبه اي دارند
آيينه ها که دعوت ديدارند
ديدارهاي کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهاي صاف
ديوارهاي شيشه اي شفاف
ديوارهاي تو
ديوارهاي من
ديوارهاي فاصله بسيارند
آه ! ديوارهاي تو همه آيينه اند
آيينه هاي من همه ديوارند ...
ديوار وسقف خانه كه پر ميشود ز تو
چيزي شبيه زلزله انگار ميكشد
آري! خراب ميشوي و … سهم مرد تو :
دردي كه زير اين همه آوار ميكشد
من ميشناسم اين غم بانوي قصّه است
كز شانههاي خسته ی او كار ميكشد
? …
بانو! بدان كه آخر اين قصّه با من است
روزي تو را، طناب تو بر دار ميكشد
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
سلام فرانک. خوبی؟
آفتاب همه جا رو روشن و داغ کرده است
ما هر دو به موج ها خیره شده ایم
موج ها یکی یکی می آیند
خود را به ساحل می کوبند و برمی گردند
من به موج ها خیره شده ام اما آنها را نمی بینم
وقتی با تو هستم هیچ چیز را نمی بینم
تنها یک نفر را می بینم و آن ...
سلام
ممنون
شما خوبی ؟
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشمانتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
خوبم. ممنون
توی این شهر ِسیاه ِصبح به ظاهر ...... دلا از تنهایی مُردن ای مسافر
دلت و به جاده بسپار
دستت و به دست یک شعر
فانوسک به دست بگیر و
تو بشو خورشید ِپر مهر
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران