در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
Printable View
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که بيش از اين نپسندي به کارعشق
آزار اين رميده سردر کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدام است غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرمتر بتاب
دلتنگم آنچنانکه اگر بينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تا حالا هزار دفعه پرسیدم
با کدوم ترانه باز جون میگیره
نبض اون حنجره ي فیروزه
میدونم بدون تو فردای من
رنگ خاکستریه دیروزه...
.هزار بغض و غزل کنج ياد اين مرد است
. و تيرگی جهان از نژاد اين مرد است
. ميان خاطره ها می کشيد درد عشقی را
. هجوم حادثه ها امتداد اين مرد است
دوستي
چهار فصلش همه آراستگي است
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستاني هست
من چه ميدانستم
سبزه مي پژمرد از بي آبي
سبزه يخ ميزند از سردي دي
من چه ميدانستم
دل هر كس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند....
دستهایم را در باغچه میكارم
سبز خواهم شد میدانم میدانم میدانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت...
تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنازم همت والاي باز و، بي نيازيها
به ميداني كه مي بندد پاي شهسواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها
تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غير از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها
اما خودت که نیستی ببینی همه اش عذاب
مثل سرابه وقتی میخوام دیگه نیستی
نیستی که ببینی اشکام دیگه نمیتونن
نریزن بمونن بسازن نمیرن..
سلام...
دوباره از نیستان شکایت خیز مولانا
نی بشکساه نای سینه پر خون را جدا کردند
پس از شصت و سه سرما استقامت در بهاری تلخ
ز انبوه درختان سرو موزون را جدا کردند
به سبکی تازه گفتم از فراق این کهنه درد اما
ز شعرم بی تو پنداری که مضمون را جدا کردند
-----------
فرانک خانوم بهتری؟
سلام به همگی