دیروز؛
قصر کاغذیم را باد
بُ...... ر...... د.........
بادبادکهای سرگردان
نقش بازیگوشی یک پروازند
ریزش دغدغه خاطر من
غرش یک رعد است
و خطوط دستم
نقشهی برج بلندیست که غم میسازد
پرواز،
اما
آسان نیست
حتی در
توهم
رنج کشیده
کاغذباد
Printable View
دیروز؛
قصر کاغذیم را باد
بُ...... ر...... د.........
بادبادکهای سرگردان
نقش بازیگوشی یک پروازند
ریزش دغدغه خاطر من
غرش یک رعد است
و خطوط دستم
نقشهی برج بلندیست که غم میسازد
پرواز،
اما
آسان نیست
حتی در
توهم
رنج کشیده
کاغذباد
پشت اندوه دل من
جايي است
كه
به فرداي شما نزديك است
صبحآلوده يك شهر بزرگ
طرح يك كوچ قشنگ
گنگي پوچ زمان
جزيي از اسكلت تقدير است
آه ....
آنِ من کجاست مهربان
سهم من بن بست ثانیه ها
حالا آمده ام
کمی خسته تر از دیروز
کمی خمیده تر
کاش سایه ها کمی مهربانتر بودند
دمی می آرمیدم
بی تشویش از فردایم
دست هایم را
از پشت همین پنجره که بر او می نگارم
بسویت دراز کرده ام
بگذار کمی مهربانی را لمس کنم
خسته ام
خسته .......
دریغ
به یاد او که می افتی
دارد می رود از دست
و لحظه ای که سراغش را می گیری
دیگر دیر شده است
نمي دانم اين صداي شكستن از كجاست ؟
آينه بازي است ؟
يا منم
كه تكه تكه مي شوم ؟!
كولي روح من
با مرده هاي مات كه جفت گيري مي كند
من سپيد مي شوم
من تكه هاي آواره ي كدام تناسخ ناقصم
كه هنوز آرامم نيست ؟!
كه هنوز
هر پاره از هر سو ي ام را
كسي مي كشد
به جايي
به سويي
به سمتي كه زبان محلي اش
هنوز زبانم را ميگيرد
و يا به سمت سايه هاي دستي
كه پوستش مرا به خواب مي برد .
من تناسخ ناقص كدام قبيله ام
كه ليسيدن گونه های سيب را
عجيب دوست دارم
و مردمك چشمهاي ام
چون فلس ماهي ها
مي درخشد
اگر آفتاب روي آب پهن شود !
به تنهايي ام نگاه كن
مثل نيمكت چوبي ِ خالي است
نه ؟
و حالا برگرد به ازدحام لحظه ها ي من
كه پر از آدمم
و خانه ام
جايي براي من ندارد .
مثل بارش شيرين درخت توت
گاهي
از خنده مي بارم
تبر كه مي زنند
خشك يا تر
مي شكنم
تابسوزم
شبيه پيري زني هستم
از اهالي سالها پيش
پیرزنی که سالها پیش
تمام شد نش را لای بقچه پیچید
برای روز مبادا
بچگي ها ي ام
دور حوض مي چرخد
حوضي كه سنگهاي اش از ترس ساكت اند
كاش نجابت مادرم آنقدر تلخ نبود
كه مي پرسيدمش
مرا از چند مرد زاييده؟
به اعتقادخودم
من طعم ساقه ي ريواس مي دهم
و ساقه هاي من از ريشه
پيچك اند
به اعتقاد خودم
من هزار معشوقه ي زن دارم
كه هنوز زاده نشده اند
واااااااااااااااااااااااا اااي
دايره ي كدام مدار است
كه مرا گيج مي كند ؟
من از کجا آمده ام ؟!!!!!!!!
مگر ساعتها
از يك ايستگاه ثابت مرده
شروع به تپيدن نمي كنند؟
چرا من هنوز در پس ساعتها
به دنبال زماني مي گردم
كه در مختصات آن
هيچ تني زاده نشد ؟
به جان تو
من جنون گرفته ام
مثل يك سرما خوردگي ساده
كه خوب شدنم را
همه اميدوارانه به من هشدار مي دهند !
به جان تو
حالم خوب ِ خوب ِ خوب نيست .
مي داني چرا به جان تو اينقدر مي پيچم ؟
گفته بودم كه من طعم ريواس مي دهم
و ساقه هاي ام از ريشه
پيچك اند
روي كاغذها كه سكوت مي كنم
طالع ام را از كف دستهاي ام بیرون می کشم
زن سياهي كه عشوه هاي اش پوسيده بود
با کف دستهای من نان خرید
و به من گفت هنوز زندگی خواهم کرد.
من نیمه ی سیاهم شبیه همان زن است
که طالع ام را در حفره ي چشمهاي اش
كاسبي مي كرد
زبان اش را مي فروخت به سكه هاي پوسيده ي كيف من !
مثل كسي كه يك شب
تن اش را
به دانستن نام من فروخت
و صبح
قبل از اينكه خورشيد زاده شود
تمام خاطرات اش را
به خاطر مصرف زياد الكل
در چاه توالت خانه ام
بالا آورد
و رفت ...
.
.
.
گفتم كه حالم خوب نيست
ولي عجيب است
اين روزها
هر كسي كه مرا مي بيند
حتي نمي پرسد: اتفاقي افتاده ؟
هنوز نفهمیده ام
اين صداي شكستن كه به گوش من مي رسد
آینه بازی است ؟
يا منم
كه تكه تكه مي شوم؟!
شعر از سپهر ..... دفتر آبی
اتل متل یه مادر
نحیف و زار و خسته
با صورتی حزین و
دستای پینه بسته
بپرس ازش تا بگه
چه جور میشه سوخت و ساخت
با بیست هزار تومن پول
اجاره خونه پرداخت
اجارههای سنگین
خرج مدرسه ما
خرج معاش خونه
خرج دوای مینا
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشه جنگ کرد
یا اینکه بی رنگ مو
موی سیاهو رنگ کرد
بپرس ازش تا بگه
چه جوری میشه جنگ کرد
با سیلی جای سرخاب
صورتا رو قشنگ کرد
وقتی که گفتند بابا
تو جبههها شهید شد
خودم دیدم یک شبه
چند تا موهاش سفید شد
میخوای بدونی چرا
نصف موهاش سفیده؟
بپرس که بعد بابا
چی دیده، چی کشیده!
یا میره داروخانه
برا دوای مینا
یا که میره سمساری
یا هم بهشت زهرا(س)
یه روز به دنبال وام
مامان مبره به بنیاد
یه روز به دنبال کار
پیر آدم در میآد!
هر وقت به مامان میگم:
طعم غذات عالیه
مامان با گریه میگه:
جای بابات خالیه
بعضی روزا که توی
خونه غذا نداریم
غذای روز قبلو
برا مینا میذاریم
مینا با غم میپرسه:
غذا فقط همینه؟
مامان با گریه میگه:
بابات کجاست ببینه؟
وقتی که بیست میگیرم
میاد پیشم میشینه
نوازشم میکنه
نمرههامو میبینه
میگم: معلمم گفت:
که نمرههات عالیه
مامان با گریه میگه:
«جای بابات خالیه»
یه بار گفتم مامان جون
این آقا بقالیه
با طعنه گفت: «تو خونه
جای بابات خالیه»
تا حرف من تموم شد
با دست تو صورتش زد
با گریه گفت ای خدا
بیشرفی تا این حد؟
میگم: مامان راست بگو
اگه بابا دوستت داشت
چرا ازت جدا شد؟
پس چرا تنهات گذاشت؟
چشم میدوزه تو چشمام
لب میگزه، میخنده
بیرون میره از اتاق
محکم درو میبنده
رفتم و از لای در
توی اتاقو دیدم
صدای گریههاشو
از لای در شنیدم
داشت با بابام حرف میزد
چشماش به عکس اون بود
انگار که توی گلوش
یه تیکه استخون بود
مرتضی جون میدونم
زندهای و نمردی
بعد خدا و مولا
ما رو به کی سپردی؟
دستخوش آقا مرتضی
خوش به حالت که رفتی
ما اینجا مستاجریم
تو اونجا جا گرفتی؟
خواستگاریم یادته؟
چند تا سکه مهرمه؟
مهریه مو کی میدی؟
گره توی کارمه
مهریه مو کی میدی؟
دخترمون مریضه
بیا ببین که موهاش
تند تند داره میریزه
مهریه مو کی میدی؟
اجاره خونه داریم
صاحب خونه میگفتش
دیگه مهلت نداریم
امروز که صاحب خونه
اومد برا اجاره
همسایهمون وقتی گفت:
«مهلت بده، نداره»
یهو تو کوچه داد زد:
«اینا همهش بهونهس
دق اجاره داره
دردش اجاره خونهس
به من چه شوهرش رفت
یا که زن شهیده
خونه اجاره کرده
یا خونه مو خریده؟»
درد دل خستمو
فقط برا تو گفتم
چون از تموم مردم
«به من چه» میشنفتنم
میگم اجاره داریم
خیلی مریضه بچه
سایه سر نداریم
همه میگن: «به من چه»!
با آه خود به عکس
بابا جونم، جون میده
چادرو ور میداره
موهاشو نشون میده
صورتشو میذاره
رو صورت شهیدش
بابام نگاه میکنه
به موهای سفیدش
اشک مامان میریزه
رو چشمای باباجون
بابا گریه میکنه
برای غمهای اون
بابا با چشماش میگه:
قشنگ مهربونم
همسر خوب و تنهام
غصه نخور میدونم
اتل متل یه مادر
نحیف و زار و خسته
با صورتی حزین و
دستایی پینه بسته
دستای پینهدارش
عجب حماسه سازه
دستایی که شوهرش
به اون مینازه
دستایی که پرچم
بابارو ور میداره
توی خزون غیرت
دستایی که بهاره
دستایی که عینهو
دست بابام میمونه
نمیذاره سلاح
بابام زمین بمونه
دستی که بچههاشو
بسیجی بار میاره
بذر غیرت و ایمان
تو روحشون میکاره
درسته که شوهرش
تو جبههها شهید شد
درسته که موی اون
بعد بابا سفید شد
اما خون بابا و
موهای مادر من
وقتی با هم جمع شدن
سیلی زدن به دشمن
سرخی صورت اون
سرخی خون باباست
موی سفید مادر
افتخار بچههاست
اتل متل یه مادر
خیلی چیزها میدونه
از بی مروتیها
از بازی زمونه
باید فهمیده باشی
چه جوری میشه جنگ کرد
با سیلی جای سرخاب
صورتارو قشنگ کرد
باید فهمیده باشی
چه جوری میشه جنگ کرد
یا اینکه بیرنگ مو
موی سیاهو رنگ کرد
ای که در این حوالی
غربت ما رو دیدی
صدای نالههای
مادرمو شنیدی
دست رو گوشات گذاشتی
چشماتو خیره کردی
زل زدی به مادرم
فکر کردی خیلی مردی!
تو که به زخم قلب
مامان نمک گذاشتی
اگه مامان بمیره
مادرمو تو کشتی
اگه بابام نبودش
هر چی داشتی میخوردن
مال و منالت که هیچ
مادرتم میبردن
اگه مامان بمیره
دق میکنم، میمیرم
پیش خدا و بابام
من جلو تو میگیرم
نميدونم تو كجائي؟دل تو مال كيه؟
اون دوتا چشماي نازت حالا تو فال كيه؟
نميدونم خالي دستاتو كي پر ميكنه؟بگو بگو كي ميتونه؟
جاي عكس من تو چشمات حالا چشماي كيه؟
نميدونم ميدوني ديوونتم مثله قديم
مثل اون لحظه كه گفتي ديگه عشقو بلدي
نميدونم ميدوني هنوز چقدر دوستت دارم؟
هنوزم اسمت مياد به ياد چشمات بيدارم
ناز گلم يادش بخير خاطره هامون يادته ؟
اون همه ديوونگي ها و سادگي ها يادته؟
يادته به زير بارون چقدر عاشق ميشديم؟
همه دنيات ميشدن دوستت دارم هات يادته؟
حالا چي؟چي مونده برامون؟ببين لجبازيمون چي آورده بينمون؟
عارفان قرن ممنوع،جز به من فکری مباشد
من همان حجله درویش که به دلها شعر نبشتم
عارفان قرن مشکی،جز به من رنگی مباشد
من همان رنگ سپهرم که به دیدگان نیافتم
عارفان قرن وحشی،جز به رحم کارم مباشد
من همان رحم درختم که به جغدی لونه دادم
عارفان قرن زندان،جز به عشق جرمم مباشد
من همان قاضی درگاه،به عشقت جرم مگیرم
عارفان قرن سنگی،جز به سائیدن مباشم
من همان آب زلالم که به خاک دل بریزم
عارفان قرن دولت،جز به مردم من مباشم
من همان کودک مسکین که به خانه ات نشینم
عارفان قرن قلعه،جز به شاقول من مباشم
من همان خشتهای خشکم که به روی هم بریزم
عارفان قرن هجران،من به جز مادر مباشم
من همان اصله ارحام که به دور هم کشیدم
عارفان قرن بارون،من به جز قطره مباشم
من همان یه ذره آبم،بر سر گندم بپاشم
عارفان قرن محدود،من به جز حدی مباشم
من همان قصاص مرحوم که به دست و پا بپیچم
عارفان قرن قرآن،من به جز آیت مباشم
من همان لونه نحلم که به آفرین بیارزم
عارفان قرن پرواز،من به جز سیری مباشم
من همان منیت دور از وجود پاک خویشم
عارفان قرن منظوم،من به جز نظمی مباشم
من همان ذات درونم که به وحدت می کشانم
عارفان قرن زیبا،من به جز زینت مباشم
من همان مکتوم یقوت خاکت باشم
عارفان قرن آئین،من به جز آئینه باشم
من همان سینی روحی که به پیش رویت باشم
عارفان قرن مسکوت،من به جز خنده مباشم
من همان هق هق خیسم،که به درک جامع آیم
عارفان قرن نوری،من به جز مطلق مباشم
من همان قدرت محظم که به هر وجود باشم
عارفان قرن مشکوک،من به جز تردید،رسیدم
من همان واقعیت به درون اصل خویشم
عارفان قرن مسدود،من به جز شوسه مباشم
من همان رفتگر پیر،سنگ ز راهت می زدایم
عارفان قرن منطق،من به جز نطقی نیایم
من همان فلسفه کل به درکت جا نیافتم
عارفان قرن مسلخ،من به جز رگت مباشم
من همان تیغه دارم،که به پیش گردن آیم
عارفان قرن شهوت،من به جز تقیه باشم
من همان تزکیه نفس،ریشه کار تو باشم
عارفان قرن مستی،من به جز باده مباشم
من همان مستی بعد از گریه های توبه باشم
عارفان قرن مقصود،من به جز فکرت مباشم
من به این سادگی اما،جز به تنهایی مباشم
دستانم تا ابد سرد خواهد ماند
و با گرمی دستی گرم نخواهد شد
و زندگی در آن جاری نخواهد شد
دستانم تا ابد خالی خواهد ماند
و هم آغوش هیچ دستی نخواهد شد
دستانم هرگز نوازش نخواهد شد
و چهره ای را نوازش نخواهد کرد
و در میان مویی نخواهد شد
و هیچ اشکی را پاک نخواهد کرد
دستانم عاقبت به انتظاری عبث
خواهد مرد
و در خاک خواهد شد .
و این خاک است
که با او هم آغوش خواهد شد .
آه ! چه مهربان ست این خاک !
در این همه سال
خاک بود آرام و بی قرار
به انتظار
دستانم این بار
نرم و آرام نوازش خواهد شد
و بی مهر و عشق و رویا
تا استخوان نازک خواهد شد
آری، خاک تاریک به انتظارم نشسته
همچو یک عاشق
معصوم و خاموش چشم بمن دوخته
و در شب وصل به لبخند خواهد گفت
تجربه در خاک نهفته
و من این دست های سرد را
ناگزیر به مهر ِخاک خواهم سپرد.
هر که نيرنگ وريا داشت رفت بر سر کار
هر که مهري به دل داشت سرش بر سر دار
يک چند بوديم و باز آمديم زان خرابات
خدا را چه آمد سرم از ستم يار