-
دختر کوچکش با رنگي کاملا پريده ,درمانده و مغموم در کنار تابوت ايستاده بود. وارنکا من از ديدن کودکي که اين چنين در خود فرو رفته باشد ,رنج ميبرم . عروسک کهنه اش بر کف اتاق افتاده بود. با ان بازي نمي کرد. انگشت بر دهان ايستاده بود و حرکتي نميکرد . صاحبخانه مان يک شيريني به او داد ,دخترک ان را گرفت اما نخورد .وارنکا ديدن اين صحنه بسيار دردناک است اين طور نيست؟
مردم فقیر/داستایوسکی
-
پریشب آنجا بودم، در آن اتاق پذیرایی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین « کشتیبانان ولگا » را از روی صفحه سیاه در میآورد. صدای غرش باد میامد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد. کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت. مادلن جلوی من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی بموهای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی میامد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میايد، نمی توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میامد.
صادق هدايت، مادلن، از مجموعه داستان زنده بگور
پاريس، 15 ديماه 1308
-
کين: "رازيل! دنياي مردگان نسبت به تو نا مهربان بوده!"
رازيل: " نکوهش ظاهر من در واقع توهين به خود توست زيرا که تو مرا به اين روز در آورده اي "
کين: "فرزندم، من اختيار دارم هر آنچه بوجود آورده ام از بين ببرم."
رازيل: "لعنت به تو! به نظر مي رسد قدرت چيزي به اسم وجدان درونت باقي نگذاشته باشد."
کين: "هر آني که فشار سنگين انتخاب را درک کردي صلاحيت داري در مورد تصميم من قضاوت کني.
تحمل اين که سرنوشت دنياي اطرافت به درستي تصميم ها و اعمال من مربوط مي شود اصلا ساده نيست، حتي نمي تواني تصورش را بکني که که اگر جاي من بودي چه تصميمي مي گرفتي."
"خير و شر هيچگاه از همان ابتدا آشکار نيست .
اخلاقيات هيچگاه معيار درستي براي تصميم گيري نيستند.
بسياري از تصميم هاي به ظاهر درست تو ممکن است در دراز مدت اثر مخربي داشته باشند."
-
«برای اولین بار پس از مدتهای دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که میفهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانهای که زندگیها در آن خاموش میشدند، شب همچون وقفهای، همچون لحظهٔ استراحتی حزنانگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد مییافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی میدید، هیچ کس، هیچ کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را آمادهٔ این حس میکردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیهاست و بالاخره این قدر برادرانهاست، حس کردم که خوشبخت بودهام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»
بیگانه نوشته آلبر کامو نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامهنگار مشهور فرانسویتبار
-
میتوانی آنقدر نفس نکشی تا بمیری، ولی مردم همچنان مثل قبل رفتار خواهند کرد.
"تاملات"
مارکوس اورلیوس
-
حرف که می زنی /من از هراس طوفان /زل می زنم به میز/به زیر سیگاری/به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان/
لبخند که میزنی من عین هالوها زل میزنم به دست هایت/به ساعت مچی طلاییت/به آستین پیراهنت/تا فرو نروم در زمین/
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای /در کلمه ای انگار/در عین/در شین/در قاف/در نقطه ها
"حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه"
از مصطفی مستـــــــور
-
هرکس از نظر عاطفی نیروی بیشتری می گذارد، بیشتر درد می کشد
طبیعی است که بیشتر هم جیغ بزند!
(رمان تماما مخصوص، عباس معروفی)
-
روباه به شازده کوچولو گفت:
آدمها این حقیقت را از یاد برده اند
اما تو هیچگاه آن را فراموش نکن
تو در قبال هر چیزی که آن را اهلی کرده ای
مسئولی تا ابد
...مسئولی تا ابد
مسئولی تا ابد
مسئولی تا ابد...
---------- Post added at 11:39 PM ---------- Previous post was at 11:38 PM ----------
زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
من فردا باز پیش تو می آیم
هر دو باز فال می فروشیم
هر دو با هم فال می گیریم:
...چنان نماند چنین هم
برای گذشتن از خواب زهر.
جایی نرو
سیاره ی کوچک ما همین جاست،
گل سرخ،ستاره،جهان.
همه
همین جا چشم به راه تواند:
فیل،کلاه،سلطان،ماه،اگزوپر ی...
---------- Post added at 11:39 PM ---------- Previous post was at 11:39 PM ----------
اينجا ديگه چه جور جاييه..
توي سياره خودم گلي داشتم که
هميشه اول اون حرف ميزد..
کي هستين شما؟
با من دوست ميشين؟
-
قاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آنها توضیحات داد.
بزرگترها بهم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شماره ی یک و نقاشی شماره ی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی توانند از چیزی سر در آرند. برای بچه ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.
---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:31 AM ----------
اگر كسي مرا اهلي كند هرگز نمي خواهم مسئول اشكهايم باشد . از او مي خواهم وقتي مي گريم به ستاره اي فكر كند كه در دوردست منتظر اوست ...
---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------
دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست!
آدم فقط از چیزی که اهلی می کند میتواند سر درآرد
اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن.......سلام.......
---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------
اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب، پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
---------- Post added at 01:35 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------
آدم فقط از چيزهايي که اهلي کند ميتواند سر در آرد. انسانها ديگر براي سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها ميخرند. اما چون دکاني نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بيدوست...
-
شبها که به آسمان نگاه می کنی،چون من در یکی از ستاره ها هستم و چون من در یکی از ستاره ها می خندم،پس برای تو مثل این است که همه ستاره ها می خندند.تو،فقط تو ستاره هایی داری که می توانند بخندند.