-
از تو بايد مي گذشتم ولي افسوس نتونستم
تو عروسک بودي و من آخر قصه دونستم
تو وجود خالي تو جز دروغ هيچي نديدم
کاش مي شد به اين حقيقت پيش از اينها مي رسيدم
سوختمو سوختم و ساختم
هرچي داشتم به پات باختم
کاش تو رو از روز اول مثل امروز مي شناختم
آخه عشق يعني شکستن
عاشقانه سر سپردن
دل سپردن به سرابه
که از سکوت خويش مردن
-
نه چراغ چشم گرگي پير
نه نفسهاي غريب كارواني خسته و گمراه
مانده دشت بيكران خلوت و خاموش
زير باراني كه ساعتهاست مي بارد
در شب ديوانه ي غمگين
كه چو دشت او هم دل افسرده اي دارد
در شب ديوانه ي غمگين
مانده دشت بيكران در زير باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير
نه صداي پاي اسب رهزني تنها
نه صفير باد ولگردي
نه چراغ چشم گرگي پير
...
-
همه رفتند کسي دور و برم نيست
چنين بيکس شدن در باورم نيست
نگار من رفتي تو از کنار من
واي از من و اين دل بيقرار من
رحمي کن اي خدا به روزگار من
دل ناگرونم که ز يادت برم
نميره اين غصه ديگه از سرم
يادم بمون اي مهربون
يه وقت نشي نامهربون
همه رفتند کسي با ما نموندش
کسي خط دل ما را نخوندش
همه رفتند ولي اين دل مارا
همون که فکر نميکرديم سوزوندش
همون که فکر نميکرديم نموندش ...
ديدي رفت و دل مارو سوزوندش
....ديدي عشقي نبود در تار و پودش .
.. ديدي گفت عاشقه .عاشق نبودش
-
شايد اي خستگان وحشت دشت !
شايد اي ماندگان ظلمت شب !
در بهاري كه مي رسد از راه ،
گل خورشيد آرزوهامان ،
سر زد از لاي ابرهاي حسود .
شايد اكنون كبوتران اميد ،
بال در بال آمدند فرود ...
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !
...
-
يه روز ديدم يه بلبلي اومد توباغچه ي خونم
چه چهي زد اومد نشست کنار گلبرگ خونم
تکون تکون ميخوردو بعد رفت و اومد با سوز ودرد
ديدم با گلبرگم ميگفت ميخوام تورو با خوب و بد
ساده و بي ريا بگم ميخوام تورو دوستت دارم
باورنميمني چقدر قدر خدا دوستت دارم
گلبرگ پاک وخوش خيال فکر کرد عوض شده زمون
گذشت وچندروزبعدازاون رفتم بپرسم حالشون
ديدم گلم پجمرده بود بيچاره رنگش رفته بود
زود فهميدم که بلبل آرزوهاشو برده بود
گل رنگ بلبل رو مي ديددروغ و نيرنگش نديد
تاگل قشنگ بوداون نشست ازش که خسته شد پريد
-
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي كه اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم كرده راهي
مرا با خود به هر سويي كشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
كه زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گم كرده بودم
زهر بام و دري سر مي كشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا كه او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بي كس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها شكسته
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت سر به زير بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بي كس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سكوت جاوداني را شكستند
ميپرسيد اي سبكباران مي پرسيد
كه اين ديوانه از خود بدر كيست
چه گويم از كه گويم با كه گويم
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بي كرانه
لبي از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مي پرسد اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
...
-
دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
-
در پرده رنگين تزوير
با نغمه نيرنگ تقدير
چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پيش
اين آدمك هاي ملول بي گنه را
هر جا به هر سازي كه ميخواهي برقصان
تو مانده اي با اين همه رنگ
من ميروم با آخرين حرف
اي خيمخ شب باز
در غربت غمگين و دردآلود اين خاك
آزاده اي زنداني تست
قرباني قهر خدا نامش محبت
زنجير از پايش جدا كن
او را چو من از دام تزويرت رها كن
همراه اين آزرده درد آشنا كن
...
-
نمیترسی ز آه آتشينم
تو دانی خرقه پشمينه داری
به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر میدوشينه داری
-
یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره