همسر خوب یا بد/فلش فیکشن/حمید اباذری
همسر خوبی براش بودم. بهتر است بگویم یک همسر رویایی. مرد آروزهاش که یک روز با اسب سفید سراغش آمده بود. سال اول گذشت. بچه دار شدیم. یک پسر. یک سال بعد من مُردم. من مرد رویاهای زنم بودم. به من وفادار ماند و هیچ گاه ازدواج نکرد. سال ها با بدبختی و نداری سر کردند. پسرم تو خیابان ها بزرگ شد. زنم نمی توانست کنترلش کند. طی چند سال از تخم مرغ دزدی به شتر دزدی افتاد. پانزده ساله بود که اعدام شد. زنم از نداری و نا امیدی بدنش را فروخت و همان شب اول برای اینکه پولی نگیرد، کشته شد. از خدا خواستم زمان را برگرداند. فقط یک روز قبل از مردنم. برگشتم. یک روز قبل از مردنم. جلو چشم زنم بهش خیانت کردم. فرداش مُردم. زنم بعد از یک سال ازدواج کرد. پسرم سیزده سال بعد وارد دانشگاه شد.