من با كمر تو در ميان كردم دستتا من ز كمر چه طرف خواهم بر بست
پنداشتمش كه در ميان چيزي هست
پيداست از آن ميان چو بر بست كمر
Printable View
من با كمر تو در ميان كردم دستتا من ز كمر چه طرف خواهم بر بست
پنداشتمش كه در ميان چيزي هست
پيداست از آن ميان چو بر بست كمر
هر روز دلم بزير باري گداستبيرون ز كفايت تو كاري دگراست
در ديده ي من ز هجر خاري دگراست
من جهد همي كنم قضا ميگويد
ببين چه قلبهائي كه شكستن توي دست روزگارفرياد بزن بگو...دوستت دارم
ببين چشمائي رو كه گشتن پي نوري موندگار
از عشق و باور بايد كه آخر بشن لبريز دلهامون
يه روزي هرجا پر بشه دنيا از طنين صدامون
پس بيا با هر زبون تو هم بخون ...بخون تو هم عاشقونه كنارم
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرتقصد خون ماست
چون رخت از ان توست به یغما چه حاجت است
جام حهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشتهام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام میم چون سینه راغمگین کنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری کنم
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پختهست انگورم چرا من غوره افشاری کنم
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بیخواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
در آسمان تاریک امید های من
چون نکته سپید
نمایان میشوی
من هم با بال های کبوتر خیال
پرواز میکنم
تا اوج شهر عشق
تا بستر وصال
تا آنکه عرشیان بشنوند صدای من
در گوش قدسیان برسانند نوای من
پرواز چه زیباست
با بال ها کبوتر خیال
هرگز نمیروم
به شهر پر فریب راستی
آنجا که جز آن نکته سپید
دیگر امیدی نیست
در راه زندگی شکستم چو شیشه یی
زانو زدم چو قطره یی در پای صخره یی
در جمع دوستان بودم بلبل و گلی
تنها شدم چو مرغ پر و بال شکسته یی
دیوار از سکوت کشیدم به دور خویش
خاموش شدم چو نغمه یی از یاد رفته یی
آتش زنم به حلقه یی یاران بیوفا
ماتم کنم به رشته از هم گسسته یی
همه چیز را باور کردهام
حتی دروغهایی که به خودم میگویم...
همهاش راست بود
روزم سیاه بود و شبم شب
او خمس میداد
من واجبالزکات بودم
یعنی شکمم به من دروغ میگفت؟
یا این دروغ راست بود...
هرجا هم بروی آسمان همین رنگ نیست،
مگر با عسلی چشمهای خودت به آن نگاه کنی.
خواستم گریه کنم
یادم آمدم مردهام
اشکهایم گونهای برای ریختن روي آن ندارد
پشیمان شدم،
خنديدم..
شماهم می خندید، نه؟
حتی دلی ندارم که برایش بخندم..
حرفهایم را فهمیدید..
اگرسر در نمیآوريد حق دارید.. من هم نفهميدم مردن یعنی چه..
شنيدم كه مردهام.
شاید برای همین است که کسی گریه و خنده و حرفهای مرا نمیفهمد...
مهم نيست
همه يك روز اينطور ميشوند..