-
در جستجوی زمان از دست رفته/طرف گرمانت 1 و 2/مهدی سحابی
اثری که يک فرد يا يک نمايش پر قدرت و استثنايی اجرای آن بر ما می گذارد،اثری خاص است.هنگام تماشا تصوراتی از زيبايی،قدرت سبک،رقت انگيز، و مانند آنها را همراه خود داريم که، در نهايت، می شود بپنداريم که مصداقشان را در پيش پا افتادگی يک استعداد يا يک چهره نه خيلی بد ديده ايم،اما آنچه در برابر ذهن هشيار ما پافشاری خود می نمايد شکلی است که ذهن ما هيچ مرادف فکری برای آن ندارد و ناگزير بايد به راز آن پی ببرد.آوايی تيز،لحنی با حالت استفهامی شگرف می شنود،از خود می پرسد:زيباست؟اين حسی که به من دست داده حس ستايش است؟آيا غنای الحان،فخامت،قدرت بيان همين است؟و آنچه دوباره به او پاسخ می گويد صدايی تيز و لحنی شگرف استفهامی است،تاثيری جبارانه ناشی از موجودی که نمی شناسيم،موجودی يکسره مادی که در او هيچ فضای خالی برای قدرت اجرا باقی نمانده است.و به همين دليل،آثار به راستی زيبا،اگر صميمانه تماشايشان کنيم،آثاری اند که بيش از همه دلسردمان می کنند،زيرا در مجموعه تصوراتی که در ذهن خود گرد آورده ايم حتی يکی را نمی توان يافت که با يک تاثير فردی همخوانی داشته باشد.
به راستی پيش می آيد که با فرار رسيدن خواب آنچه را که شايد در بيداری می کرديم تنها در رويا به انجام برسانيم،يعنی پس از دگرگونی ناشی از خواب،و با افتادن به راه ديگری که در بيداری نمی رفتيم.و داستان يگانه ای ادامه می يابد اما به پايان ديگری می رسد.با اين همه،جهانی که در خواب می بينيم آن چنان متفاوت است که کسانی که به زحمت خوابشان می برد بيش از هر چيز می کوشند از جهان واقعی بيرون بروند.پس از آنکه، ساعتها پياپی،سرگشته با چشمان بسته در انديشه هايی همانند آنهايی غوطه می زنند که در بيداری گرفتارشان می بودند،دلگرم می شوند اگر ببينند که دقيقه گذشته بسيار سنگين از استدلالی بوده است که با اصول منطق و بداهت زمان هال تناقض آشکار دارد،چه اين غيبت کوتاه برايشان به معنی گشوده شدن دری است که شايد اندکی بعد بتوانند از طريق آن از جبر ادراک واقعيت بگريزند،بروند و به جايی کم و بيش دور از آن سری بزنند،و در نتيجه خوابی کم و بيش خوب بکنند.اما خود گام بزرگی است همين که به واقعيت پشت می کنيم،هنگامی که به نخستين مغاکی می رسيم که در آن تلقين به خويشتن،چون جادوگری معجون جهنمی بيماری های خيالی يا بازگشت بيماری های عصبی را برايمان تدارک می بيند،و چشم به راه ساعتی است که بحرانهای سر بر آورده در طول خواب ناخود آگاهمان چنان بالا بگيرد که ديگر خواب نماند.
گفته اند که سکوت نيرويی است.درست از جنبه ديگری،سکوت نيروی سهمگينی است که در اختيار معشوق.سکوت بر دلشوره انتظار دامن می زند.هيچ چيز به اندازه آنچه جدايی می اندازد آدم را به نزديک شدن به ديگری دعوت نمی کند،و چه صدی گريذناپذيرتر از سکوت؟نيز گفته اند که سکوت شکنجه اي است،و می تواند زندانيان محکوم به سکوت را به ديوانگی بکشاند.اما چه شکنجه اي بزرگتر از نه سکوت کردن.که سکوت دلدار را ديدن.
-
آه...کاش زمان میتوانست به سرچشمه ی خود بازگردد! و کاش گذشته باز می گشت! ناتانائیل، دلم می خواست تو را با خود به روزهای عاشقی جوانی ام ببرم، روزهایی که زندگی در من همچون عسل جاری بود. آیا جان ما هرگز از چشیدن طعم آن همه خوشبختی، تسلی خواهد یافت؟
زیرا من آنجا بودم، آنجا، در آن باغ ها، من و نه دیگری. به نغمه ای که از نیزار برمیخاست گوش میدادم. آن گل ها را می بوییدم. به آن کودک نگاه می کردم؛ او را لمس می کردم و بی شک با هر یک از این بازی ها بهاری تازه همراه است. امّا آن کسی که من بودم، آن «دیگری»، آه...چگونه می توانم بار دیگر او بشوم!؟
مائده های زمینی
آندره ژید
-
و صدایی که باید بلند ترین صداها باشد ؛ انگار خیلی هم بلند نیست . برای همین از دل باب پنجم ارمیای نبی به گریه می گوید :
- در کوچه های اورشلیم آیا منصفی پیدا می شود تا او را بیامرزم ؟
جوابی نمی آید ... به جر صدای بیل :
- دو یو اکسپت کردیت کارد ؟ (do you accept credit card?)
قسمتی از کتاب ارمیا نوشته رضا امیرخان.
-
اگر طبیعت بشری پست نبود بلکه کاملا شریف بود، میبایست در هر مباحثهای فقط در پی کشف حقیقت میبودیم. نمیبایست کمترین اهمیتی میدادیم به اینکه حق با ماست یا خصممان. میبایست این مسئله را بیاهمیت، یا، به هر حال، حائز اهمیت ثانویه تلقی میکردیم.
ولی، در شرایط فعلی، دلمشغولی اصلی همین است. نخوت ذاتی ما، که نسبت به قوای فکریمان حساسیت خاصی دارد، قبول نخواهد کرد که موضع اولیهی ما نادرست و موضع اولیه خصممان بوده است.
تنها راه حل این معضل آن است که همیشه به خود زحمت دهیم تا حکم درستی صادر کنیم.
به این منظور، انسان باید پیش از سخن گفتن بیندیشد. ولی، در مورد اکثر مردم، نخوت ذاتی با پرحرفی و فریبکاریِ ذاتی توأم است. انسانها پیش از این که بیندیشند سخن میگویند؛ و حتی اگر پس از آن بفهمند که سخن نادرستی بر زبان رانده اند، باز هم میخواهند این امر را وارونه جلوه دهند. علاقه به حقیقت، که ممکن است تصور شود تنها انگیزهی آنها از بیان سخنی بوده که مدعی درستیاش هستند، جای خود را به منافع و مصالح نخوت میدهد.
بنابراین، به خاطر همین نخوت، آنچه درست است باید نادرست، و آنچه نادرست است باید درست به نظر برسد.
هنر همیشه بر حق بود / آرتور شوپنهاور.
-
به تو فکر میکنم، تو خیلی خوبی و اگر نتوانم خوبی های تو را درک کنم باید قلبی از سنگ داشته باشم. می دانی همین الان چه فکری داشتم؟ شما دو نفر را با هم مقایسه می کردم. چرا او مثل تو نیست ؟ تو از او بهتری، حتی اگر او را بیشتر از تو دوست داشته باشم.
شب های روشن :: فئودور داستایوسکی
-
من بي ايمان بار آمدم واين مناسب احوالم بود، تا اينكه روزي، در سياه ترين سالهاي كمونيسم، متوجه شدم كه دارند مسيحيان را تهديد مي كنند. بي ايماني تحريك آميز و پر شور وشر نوجوانيم، چون حماقتي طفلانه، در جا، از بين رفت. دوستان مومنم را درك كردم و در هيجان ناشي از همبستگي احساسات گه گاه همراهشان به آئين عشاي رباني مي رفتم. درباره خدا چه مي توانستم بدانم؟ و آنها، آنها چه مي توانستند بدانند؟ آيا از بابت اطمينانشان مطمئن بودند؟ در كليسا با اين شور و شوق غريب و شادمانه كه بي اعتقادي من و اعتقاد آنها عجيب به هم نزديك بود، مي نشستم.
ميلان كوندرا، وصيت خيانت شده، ترجمه از فروغ پور ياوري
.................................................. ............................
(اين كتاب با عنوان وصاياي تحريف شده نيز در ايران متشر شده است.)
-
بودن يا نبودن؟ مساله اين است!
آيا شريفتر آن است که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شويم و يا آنکه
سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگيم تا آن ناگواريها را از ميان برداريم؟
مردن...خفتن...همين و بس؟
اگر خواب مرگ دردهاي قلب ما و هزاران آلام ديگر را که طبيعت بر جسم ما مستولي مي کند پايان بخشد،
غايتي است که بايستي البته آرزومند آن بود.
مردن...خفتن...خفتن...و شايد خواب ديدن.
(هملت - شکسپیر)
-
راحت شدم
ولی نیما چی ؟
نیما اون طرف قیافه اش چه شکلیه ؟
الان چی داره تو دلش میگذره ؟؟
چی میگه به من ؟
روم نمیشد از تو بغلش بیام بیرون .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم ..
بعده چند دقیقه که بینمون سکوت محض بود و فقط صدای ماشینای تو خیابون از بیرون می اومد منو کشوند عقب
با چشمای اشکیش زل زده بود بهم ..
می دونستم هیچی نداره برا گفتن
دلم براش سووخت ..
سرمو انداختم پایین به زور گفتم خودت خواستی بگم ..
پاشد وایساد .. به قامته بلندش که بالا سرم سنگینی میکرد نگاه کردم .. لبخند رو لبش بود .. دلم گرم شد .. دستامو گرفت منم بلند کرد ..
تا بلند شدم یه آهی کشید و سفت بغلم کرد ..
دستامو حلقه کردم دوره گردنش و خودمو چسبوندم بهش .. خوشحال بودم از این که تونسته بودم بهش بگم و الان با عشق بغلش کنم ..
ولی نیما چرا چیزی نگفت ؟؟؟ یعنی تعجب کرده ؟ ناراحت شده ؟ خوشحال شده ؟ دیوونه شده ؟ چرا حرفی نمیزنه ؟
تو همین فکرا بودم که صداش تو مغازه پیچید .. صدای مهربوونش
_ اگه تو نمیدونی از کجا شروع شد .. چی شد که شروع شد .. چجوری شد ؟ من میدونم ..
از همون بچگی دوستت داشتم .. همیشه دوست داشتم مواظبت باشم .. همیشه هواتو داشتم کسی از گل بالاتر بهت نگه ..
لغزش دستاشو روی کمرم حس میکردم که این طرف و اون طرف میرفت
پس حدسم درست بود .. نیما هم مثه من شده بود ..
دوست داشتم اون همه چیزو بگه ..
از اوله قصه
چشمامو بسته بودمو تو آغوشش بودم .. و گووش میدادم
از همه چیز برام گفت .. از این که از اول جوونیش هیچ دختری اونقدر به دلش نشسته .. نمی تونسته زیاد باهاشون دووم بیاره .. از این که وقتی با من بوده تو نهایت ارامش بوده .. از این که ارزوش بوده یکی مثه منو پیدا کنه برای آینده اش .. از این که مثه منو هیچ وقت پیدا نکرده .. از این که تصمیم گرفته دل به من بده و عاشق من شده .. ولی نیما عمره عاشقیش از من بیشتر بوده .. اونطوری که خودش میگفت خیلی وقته که با وجوده من احساس نیاز به هیچی رو نمیکنه .. و میخواد کناره من به آرامشه همیشگیش برسه .. ولی خب بخاطر شرایط خاصمون هیچی نمیتونسته بگه ..
گفت تصمیم گرفتم انقدر بهت محبت کنم انقدر کمکت کنم که خودت متوجه بشی ولی هیچ وقت فکر نمیکرده که منم عاشق بشم ..
از آغوشش خسته نمی شدم .. دلم میخواست برام حرف بزنه .. صداش تمام وجودمو گرم میکرد ..
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..
بیشتر از این طاقت نیاوردم .. تمام این همه غصه و دوری و درد عشقی که از همه قایمش کرده بودمو تلافی کردم .. انقدر بوسیدمش که دیگه توان نداشتم .. داشتم خفه میشدم از قدرتی که تو خودم احساس میکردم ..
بعد از چند دقیقه بازی لبهامون با هم .. نیما خودشو کشید عقب .. رفت خیلی سریع نشست رو صندلی .. دستاشو کرد تو موهای بلندشو به زمین خیره شد .. من هنوز چسبیده بودم به دیوار .. دو تا دستامم از پایین چسبونده بودم به دیوار .. زل زده بودم بهش .. به هیچی فکر نمی کردم ولی نیما انگار داشت به همه چیز فکر میکرد ..
سرشو بلند کرد نگام کرد بی اختیار یه لبخند نشست رو لبهام .. نیما زل زدم بهم و هیچ عکس العملی نشون نداد ..
دسته کلیدو گوشیشو برداشت و آروم گفت بریم عزیزم .. بریم ..
-
وقتی دبیرستان میرفتم,پدرم یک روز با کاغذی پیشم آمد.نامه سازمان لیگ بیسبال یود که از او دعوت کرده بودند آن سال,گل شمار رسمی تیم دموان باشد.کار کمابیش مهمی بود و هر بازی پانزده دلار درآمد هم داشت که ان موقع پول خوبی به حساب میامد.
از من پرسید:"دوست داری این کار را بکنی؟"
گفتم:"جدی؟"فکر کردم شاید از نظر مقررات لیگ مشکلی وجود داشته باشد.
پیشانیش را چین انداخت و همینطور که به نامه نگاه میکرد, گفت:"خب,مثل اینکه میخواهند کسی به اسم بیل برایسون این کار را بکند."
خنده ای کرد و ادامه داد:"ننوشته اند کدام بیل برایسون."
خبرنگار بیسبال/بیل برایسون/ترجمه احسان لطفی
-
من معمولا صفحه اول روزنامه و اخبار روز را دنبال نمیکنم.چیزهایی که ارزش دانستن دارند معمولا در حاشیه هستند.به هر حال هیچ وقت به فکرم هم خطور نمیکرد که یک روز خودم موضوع اخبار بشوم.
هزار و یک,هزار و دو/جوزف ریچ/ایمان عقیلیان