یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گر به نگهدار ندارم
جانا چودل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو من کار ندارم
سلام مژگان خانوم
Printable View
یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گر به نگهدار ندارم
جانا چودل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو من کار ندارم
سلام مژگان خانوم
مثل کسایی می مونم
که از سفر جا می مونن
شعرای نانوشته رو
با ساز رفتن می خونن
منتظرم نباش دیگه
می رم یه جای خیلی دور
از تاریکی خسته شدم
می رم به سرزمین نور
----------
سلام جلال جان و ممد دادا
شب بخیر
رفتي اما قطره قطره پشت پايت ريختم حجم شادي ر اشکستي بي نهايت ريختم
طاقتم پژمرد وقتي خالي از عطرت شدم يک بهار از اطلسي ها را به جايت ريختم
در غروبي تشنه ي باران ديدارت شدم آهي از اعماق قلبم تا خدايت ريختم
گفتم اين ديوار ها را مي شکافي خشت خشت شعري از فنجان احساسم برايت ريختم
کوله بارت چون که بستي مثل دريا در خودم وسعتي از اشک سوزان پشت پايت ريخت
/////////////
راسنی سلام امت
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پرکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
شب شما هم
مادرم غمگین بود
اشک در خانه ی ما تسکین بود
جغد شومی گویی پشت درسکن شد
عطر یاس و شبو در فضا قایم شد
چه سکوتِ تلخی
چه غروب سرخی
چو نسیمی رفتی
صورتت زیبا بود و دلت نورانی
دست هایت سخت دیده ات عرفانی
غنچه ی سیمایت باز می شد گه گاه سکت و طوفانی کلبه ای تو ساختی بر فراز ایمان
نازنينان را
مه جبينان را خدا
وفا نباشد
اگر چه با اين دل حزين
تو عهدو بستي حبيب من آخ
با رقيب من چرا نشستي
چرا دلم را عزيزمن از کينه خستي
اگر که با اين دل حزين تو عهدو بستي
حبيب من آخ با رقيب من چرا نشستي
چرا دلم را عزيز من از کينه خستي
بيا در بر من وفا يک شب
اي مه شب
تازه کن عهدي
که بر شکستي
یه عاشقی همیشه
نَفَس نَفَس دوستت داشت
اما دل سنگ تو
نطفه ی کینه رو کاشت
تو بودی که شکستی
پیکر و قامتش رو
به میل نفس شومت
دور ریختی زحمتش رو
حالا توی جدالش
با غم عشق و باور
جدایی بین ماها
میزنه حرفِ آخر
سر كلاس ادبيات معلم گفت
فعل رفتن رو صرف كن
گفتم : رفتم ...رفتي ...رفت
ساكت مي شوم ، مي خندم ،
ولي خنده ام تلخ مي شود
معلم داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده
و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت
رفت و دلم شكست ...غم رو دلم نشست
رفت و شاديم مُرد ...
شور و نشاط رو از دلم برد
رفت ...رفت ...رفت
و من مي خندم و مي گويم :
خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است
كارم از گريه گذشته كه به آن مي خندم
*-*-*-
نظرتون درمورد اواتور امضا چیه؟
من و تو عُمریه با پرنده پرواز میکُنیم
من و تو روزمونُ با بوسه آغاز میکُنیم
من و تو دِل به دِل ِغم نمیدیم
توی شب های سیاه ترانه آواز میکُنیم
----------
زمستونی و خاکستریه
دلمه ادم می گیره
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...
محمد مواظب باش!!!