ما دو تن مغرورو
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من بی تاب بی تابم
من به دیدار تو می آیم
Printable View
ما دو تن مغرورو
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من بی تاب بی تابم
من به دیدار تو می آیم
برای پر کشیدن پر ندارم
و شعر تازه ای در سر ندارم
کمی آهسته تر می رفتی ای عشق
که من مرگ تو را باور ندارم...
تا به کی باید رفت ؟
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم !
نتوانم جستن !
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم .
هنوز هم يك مشت نگاهتمرا كه هيچ ، خورشيد را هم از پا مي اندازد.
ديگر مثل هميشه ها روده ام دراز نمي شود كه ببندم به خاطرهها
چشم هايم ، اين روز هارا تف مي كند
كجايي كه گونه هايم راامضا مي كني ؟!...
تكليف مرا در آسمانهاروشن كن ...
همیشه تو را آرزوی من بوده ست
به قاصدک که نیازی به گفتن این نیست
روز رفتن
اشک بود و گریه
جدایی
با اشک همزاد بود.
در فراق،
اشک بی اختیار بود
با غم همراه بود
در وصال
اشک بود ؛
اماشادی او را با خود آورده بود.
كاش مي شد نغمه ياران شنيد
كاش مي شد شور و مستي را چشيد
كاش مي شد بانگاهش تر شويم
كاش مي شد ناز او را هي كشيد
كاش مي شد عشوه معشوق ديد
كاش مي شد رنج عشقش را كشيد
كاش مي شد همچو باران در كوير
با دل و جانش تمنا را كشيد
كاش مي شد با لبانش يار بود
كاش مي شد نوش دارو را چشيد
كاش مي شد همراه حرف دلش
كاش مي شد با دل او زار گريست
كاش مي شد غرق خواهش مي شديم
كاش مي شد هق هق عاشق نشيد
كاش مي شد با صدايش مست شد
كاش مي شد با حضورش سبز شد
كاش مي شد در دلش غوغا بريخت
كاش مي شد با لب حسرت گريست
كاش مي شد همچون سياوش بود زار
كاش مي شد نغمه هايش را شنيد
منو حالا نوازش کن که اين فرصت نره از دست
شايد اين اخرين باره که اين احساسه زيبا هست
منو حالا نوازش کن همين حالا که تب کردم
اگه لمسم کني شايد به دنياي تو برگردم
هنوزم ميشه عاشق بود تو باشي کاره سختي نيست
بدون مرز با من باش اگرچه ديگه وقتي نيست
نبينم اين دمه رفتن تو چشمات غصه ميشينه
همه اشکاتو ميبوسم ميدونم قسمتم اينه
دو چشم خسته اش از اشک تربود
ز روي دفترم چون ديده برداشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ درآن يک نظر داشت
مرا حيران از آين نازک دلي کرد
مگر اين نغمه ها در او اثرداشت
چرا دل را به خاکستر نشانيد
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ایکاش
عشق اونیه که موقع درد وقتی اونو میبینی دردت فراموشت میشه...
عشق اونیه که آسمون سیاه دلت با قدوم اون رنگین کمان میشه...
عشق اونیه که برای دیدنش لحظه شماری میکنی ...
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
از پستي و بلندي طالع، چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند
از بيم خوي نازك تو، دم نمي زنم
آيينه در برابر آهم نشانده اند
شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند
در ماتم دو روزه هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده اند
محمد قهرمان
همچنان خیره به آتش می مانم
تا که شاید بیابم
التهابی سرخ رنگ ، در میان شعله های سوزانش
تا که شاید بیابم
سرخی داستان عشقم را ، در میان سرخی گرمایش
همچنان خیره به آتش می مانم
بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند
خودمانآیینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم
دو مسافر همه در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
عاشق شدم و محرم این کار ندارم / فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
بسیار شدم عاشق از این پیش / آن صبر که هر بار بود این بار ندارم . . .
گفتی شبی ز کوچه ما می کنی گذر
من ايستاده ام همه عمر پشت در
شايد به چشم بستن من، رد شوی
ولی من پلک هم نمی زنم
از ترس اين خطر
تا يك بهانه بشكفد باز
براي كوچ زيباي پرستو
براي رویش يك آشيانه
به جنس خاطره ازلحظه اي دور
بمان ...
تا من به شوق بودن تو
بمانم زنده دردنياي عشقت
ببينم مردن دلواپسي را
از افسون وجودپرزمهرت
بمان با من....
گفتی مرا از خویش می ترسانی ای یار / وقتی به دریا ها مرا می خوانی ای یار
ترسان من ! گفتم که بگذار این چه و چون / چندم از این تردید می ترسانی ای یار . . .
عشق رازی ست که خورشید به بارانش گفت / نیز رمزی ست که شقایق به گلستانش گفت
ای که ایمان به کسی داری و چیزی بی شک / عشق بود آنچه دلت با همه ایمانش گفت . . .
ما چون دو دریچه روبروی هم / آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده / هر روز قراره روز آینده
اکنون دل من شکسته و خسته ست / زیرا یکی از دریچه ها بسته ست . . .
(رضا صادقی)
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست / ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آن که جان خسته ام را / به آن نادیده ساحل افکنم نیست . . .
دیدن تو عشق منه / نگاه تو عمر منه
لبخند تو گنج منه / ندیدنت رنج منه . . .
من پاي سفر ندارم. دلي هم ندارم تا قوي دارمش .
من باز هم به سفر مي روم...
يادت مي آيد؟
مي گفتي خانهُ باد در گوديدستهاي رنگ پريده و پشت رگهاي آبي بازوان من است .
مي داني؟
ديگر فرقي همنمي كند.
دیدن دوباره ی تو واسه من آغازه / اوج شادی پرنده ، لحظه ی پروازه . . .
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
درد هرکس را طبیبی داده ای
رنج هرکس را نصیبی داده ای
ای خدا آخر طبیب من کجاست
مردم از حسرت نصیب من کجاست
گه ندا آمد که ای شوریده حال
هرچه می خواهی در این درگه بنال
کار لیلی نیست آن کار من است
حسن خوبان عکس رخسار من است
بادبادک
بادبادک دلم
در اوج حقیرش بود
که نخش پاره شد
و بر بام خانه ی تو افتاد....
تو آن را برداشتی
و به رشته ی بی انتهای عشق بستی
و به آسمان فرستادی....
از تو دور می شوم شاید
اما در دست تو می مانم!
توهنوز همان اوج پروازی
وبرایم لبخند می فرستی
اگر می شد به اسمان می گفتم
كمی اشك برایت بریزد
تا تورا غرق باران مهربانی كند...
مهر تو به مهر خاتم ندهم ،وصلت به دم مسیح مریم ندهم،عشقت به هزار باغ خرما ندهم،یکدم غم تو به هر دو عالم ندهم
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت،سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهت، دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود،من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم
دوباره گرماخواهد رسید
و روی پیشخوان دکانها، انبوه میوه ها
عبور تابستان را
به عابران خوب آلود
پیام خواهد داد.
دوباره، شب، روز
هفته، ماه
بهار، تابستان
دوباره بادو باران
برگریز، یخبندان.
باور کن ! ای دیر آشنای ناشناسم!
در قلب شب گر -غیر شب- چیز دگر هست...
در قلب من -جز قلب من - چیز دگر نیست...
باور کن...
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
نه هر آن چشم که بیند که سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچه از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
می روم
نگو چه زود
می روم
نگو احساس نداشت
می روم
نگو حیف, جایش خالیست...
پر می كند دیگری جایم را
می روم در شبی كه صبحش را
جای دیگر خواهم دید
می روم
نگو دوست داشتن بلد نبود
نگو احساسش را گم كرد
بگو در احساس ها گم شد
می روم
حتی بغض نكن
می روم
اشك هایت را برای دیدار بگذار
می روم
تو اخرین دیدار را به یاد دار............
وبدان در قلبم جاودانی!
امشب تو را ز مستی تشبیه به ماه کردم
تو خوبتر ز ماهی من اشتباه کردم
دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سپید خود را آخر سیاه کردم
هر صبح یاد رویت تا شامگه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبحگاه کردم
تو آنچه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب، از تیر آه کردم
صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد؟
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
صدایم همه آه است صدای تو ترانه
دلم افسانه عشق است نگاه تو بهانه