شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد:
من عاشق او بودم و او عاشق او ...
ایرج زبردست
Printable View
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد:
من عاشق او بودم و او عاشق او ...
ایرج زبردست
دوبـاره سـیـب بـچـیـن حـوا...
مـن خـسـتـه ام...
بـگذار از ایـنـجـا هـم بـیـرونـمان کـنـنـد...
.:: حسرت پرواز ::.
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بیتاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بیتو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی میگذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!
و من ..
تمام امروز را ..
مانند تمام دیشب ..
خیره به خاطراتم بودم !!
و هیچکس نفهمید دردم را ...
ببار ای آسمون در این شب تار
که عاشقارو میبندن به رگبار
جواب حرف ما سربو گلولست
در این جنگل نمیمیره خبردار
نمی دانم ،
چرا میگویند :
دیوانگان ، همیشه خندانند !
من خودم گاه گاهی ...
گریه میكنم !!!
بـــا او
قلب خون را چنان پمپاژ میکند
که رگ را یــارای انتقال نیست
و مغز را یـــارای تفکر !
باتری ها را از دنیا پس میگیریم
سکته ساعت ها !
زمـــــــان
پوزخندی می زند
و میگذرد
_امیر معینی_
باران: تب هر طرف ببارم دارم
دهقان: غم تا به کی بکارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
من هرچه که دارم از ندارم دارم
ایرج زبردست
مه
من
سکوت
جدایی،بریده از هم؟
آسمان خاموش است.
در سقوطی آزاد
ذهنم!
قطره ها بر روی سنگ.
از هم می پاشد درد های کهنه ی آدم.
میدانی؟!
آسمان آبی بود
افق روشن.
دست ها
آرام-چون دشت-
دانه های شن بر روی هم؟
نمیدانستند.
ناشناس،
کسی هست که بداند؟
دانستن را!
آگاهی.
در روشنایی
شب
کدام است،
گناهم به چه رنگ؟
کودکی را یاد داری؟
پرواز پروانه را
تلاش بیهوده برای
اسارتش
و صدای بال هایش
در بیکران باغ های بدون
خزان.
نفس هایت را
میشنوم
و
فرومیبرمشان
استشمام میکنم
تنفست،
که برایم رقص زیبای رنگ های بال های کوچک فرشته هاست و تو،
زنه میکنی برایم
کودکی،
جوانی،
امروز
و
زندگی!
بال هایت را نبند
بخوان
ترانه ی شاد با هم بودنمان
ما ته نشین شده ایم
در خاطراتی اتفاق نیفتاده
دیگر هیچ حادثه ای
سیاه پوشتان نمی کند
ما سپیدها را هم
سیاه کرده ایم!!
و اینک
تنها از ابری که از سیگارم
بلند می شود
امید باران دارم...
روزنامه های صبح نوشته بودند:
- علاج تنهایی را پیدا کرده اند
. . .
تو که می گفتی
مخفیگاهت آسان نیست .
این عقل لعنتی !!
همیشه مرا از تو دور می کند ..!!
برای با تو بودن ...
باید دور عاقل بودن را خط قرمزکشید !!....
همه چیز آماده ی رفتن است؛ جز دلم ...
آن را که چشمانت پس بدهد
می بینی
سالهاست که رفته ام ...
دوباره سیب بچین حوا ..
من خسته ام !!
بگذار ..
از اینجا هم بیرونـمان کنند !
روح من بی خبر است ،
که چرا خنجر من روی تنش زخمی کاشت .
همه ی آدمیان در خوابند
پس چرا ظلمت شب بیدار است ؟!...
مگر او خسته ز افکار پریشانش نیست ؟
نه...
فکر او جای دگر میگردد
در خیالش همه ی پنجره ها بیدارند
آسمان رنگین است
همه شب بوها پی روزی میگردند ...
خستگی روی تنش پیدا شد
و چه زود چشم خورشید به بالا آمد .
من نگاهم به نگاهش افتاد
همه ی خستگی ام رفت ز یاد
گریههایت را کرده باشی
روزِ رفتن
روزِ سختی نیست
از زیرِ دست و پا
شعرهای نخواندهات را
جمع میکنی
میچپانی در کیف دستیات
پیراهن آبیه را اتو می کنی
میزنی به چوب لباسی
شیر را که ترشیده
میریزی توی توالت
پشتِ فیشِ برق مینویسی
منتظرم نباشید
میروم حافظیه
شاید هم نه
سلامت را نخواهم گفت پاسخ
و
آرام از کنارت رخت خواهم بست
چه نا آرام و بی آوا ست این مغرب
کجائی تو کجائی تو که من بسیار دل تنگم
ساعت: يك دقيقه ي بامداد
كسي هلم داد و
بند ناف مرا بريد و
گره زد به روشنايي مهتاب
دلم گرفته بود و
اولين ترانه
بوي شور گريه را مي داد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی , سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه می کنم , آه
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است
شیر گرم و عسل اند
بوسه های تو
امپراطوری اند
که بر سرزمین گونه های من
حکومت می کنند
و تبسم تو
دشتی که تمــــــام نرگس هایش
دهان گشوده اند به آفتــاب
و آهوانش مشغول زاد و ولدند
این همه واژه
و من از سکوت لبریزم
انگار کابوس این روزهای خاکستری
سایه انداخته به خیال من...
حوالی این ساعت های بارانی
جای زیادی برای رفتن ندارم
غیر از
آغوش تو
یا
کوچه پس کوچه های این شهر غریب ....
_مازيار مجد_
در دفتر شعر من صدا پنهان است
یک رود پر از ستاره در جریان است
من در سر خود ابر زیادی دارم
جیب کلمات من پر از باران است
جلیل صفربیگی
Look out my window to the world below
Moves so fast and it feels so cold
And I'm all alone
Don't let me die
I'm losing my mind
Baby just give me a signاز پنجره به دنیای زیر پایم نگاه میکنمعزیزم فقط یک نشانه به من بده
که چگونه خیلی سریع می گذرد و خیلی سرد
و من کاملآ تنها هستم
نگذار بمیرم
دارم دیوانه میشم
گنجشکان لاف می زنند
جیک،جیک،جیک جیک
جیک هیچ یک شان در نیامد
تو که دور می شدی
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بیایی،
مرا نشناسی،
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
آسمان در عطش دیدار انسان
دل دل می زند
انسان در اسارت شیطان پر پر.
یادم میآید که میگفت:
از هر چیزی که بترسی به سرت میآید.
من از او ترسیدم !!
امّا ..
هرگز به سویم نیامد ..!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تمام اثاث خانه ام را فروختم
جز یک صندلی...
شاید روزی که بر می گردی خسته باشی .... !!!
سخت است هنگام وداع
آنگاه که در می یابی
چشمانی که در حال عبور است
پاره ای از وجود تو را
نیز
با خود خواهد برد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بالا و پایین پریدنم
از شوق ِ زندگی نیست،
ماهی
روی خاک
چه میکند؟
خدا خیر بدهد این کفش های بندی را
که رفتنت را
که رفتنم را
دقیقه ای حتی
به تعویق می اندازند
این روزها
دلم
اصرار دارد
فریاد بزند ..../!
اما ..../
من
جلوی دهانش را
میگیرم
وقتی میدانم
کسی
تمایلی به شنیدنِ
صدایش
ندارد ..../!
این روزها
من
خدای سکوت شده ام ..../!
خفقان گرفته ام
تا
آرامش اهالی ِ دنیا
خط خطی نشود
عادت کرده بودم
گُمت کنم میان روزمرگیها
میان همین سرشلوغیهای روزانه
میان کشمکشها و دغدغه های کاری
از جلسات خشک و روتین و بی حاصل هر روزه گرفته
تا سرو کله زدن با آدمهایِ مدعیِ این روزها
اصلا گمت میکردم
میان کاغذهای پخش شده
روی این میز همیشه شلوغ.
چه بازیگر خوبی شده بودم
برای این نمایش هر روزه ؛
پنهانت میکردم
گاهی میان لبخندهای تصنعی و زورکی
گاهی هم لابلای غر زدنهای پر از بغض
لااقل برای چند ساعت هم که شده از یادم میرفتی...
.
اما وقتی بغض می شوی میان جلسات
درد میشوی و می پیچی میان مکالمات
اشک میشوی و چکه می کنی روی شلوغیهای میز کار
دیگر هیچ کاری نمی شود کرد...
As days go by, my feelings get stronger
To be in your arms, I can't wait any longer
Look into my eyes and you'll see that it's true
Day and Night my thoughts are of U...هرچی که روزها میگذرن، احساسات من قوی تر میشه
برای در آغوش تو، بدون نمیتونم بیش از این صبر کنم
به چشمام نگاه کن، خواهی دید که حرفام راسته
شب و روز تو فکر من هستی...
گاهی احساس آدمک های چوبی ای را داری
که کلی نخ بهشان آویزان است
یکی از آن بالا دارد تو را تکان می دهد
آنقدر اینور و آنورت کرده که نخ هایت کلی گره کور خورده اند
بی خیال نمی شود ...
اسم همه را به سادگی ياد گرفت
من راه وفا ٬ او ره فرياد گرفت
گفتم به خدا برای تو می ميرم
از فعل و زمان جمله ايراد گرفت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]