سر كه بلند مي كني
نگاهت سر به آسمان مي سايد
و من اين جا
ميان خاك ها نشسته ام
افسوس!
اي كاش هميشه سر به زير بودي.
Printable View
سر كه بلند مي كني
نگاهت سر به آسمان مي سايد
و من اين جا
ميان خاك ها نشسته ام
افسوس!
اي كاش هميشه سر به زير بودي.
يادگار روزها و شب هاي وصل؟
اتصالي با جهان بي كران؟
اتفاق كوچه هاي تنگ شهر؟
التماس روزهاي زرد رنگ؟
يا غرور بي بديل سبز و گرم؟
***
خاطرات نورهاي بي فروغ؟
يا كلامي زشت و بي رنگ و درنگ؟
من لباسم بر تن افكار پوچ؟
من توانم بر عصاي روزگار؟
من كه خاكم نيست از بدو وجود؟؟؟
***
من نه آنم كه مرا آن شمريد
يا كه او را از تبارم شمريد
ما كجا و قطره عمق وجود
ما كجا و اسم او شرط ورود
***
من هزاران چهره از خود ديده ام
وز وجودم بر تنم باليده ام
در ره آدم شدن در مانده ام
وز رهش سالها كج مانده ام
***
من سلامم به بلنداي نياز
من سلامت چون دل اين روزگار
او زمن هرگز نگويد داستان
من ز او دانم هزاران چيستان
***
من پرم از خالي حَض وجود
او زمن آگاه از غش سجود
من ز من بيدارتر از خواب دگر
او زمن هوشيار و هوشيارتر
***
من به آتش قانعم دودم كنيد
من به پايان آگهم نورم كنيد
او زمن دوري كند نازش كشيد
من ز او عاري شدم يادم كنيد
***
اي كسان دار ما دارم زنيد
بر لسان الكنم پايان زنيد
من وجود قاصرم خاكم كنيد
من درخت بي بنم كاهم كنيد
***
من شراب نارسم بي راه و رسم
من كتاب ناصحم بي شرح و وضع
من سفيرم يا وزير اشتهار
من منم بي من شما را ياد باد
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
...
نگوبامن حكايت گل وسبزه ديروز
نگوبامن شكايت دل ازقصه امروز
نگوبامن كه مثل خشكي يك شاخه شكستي
كه توازدنيابريدي حالا يه گوشه نشستي
شكسته ها شكست بگذر
نذاركه بشكني امروز
گذشته هاگذشت بگذر
گذشته هرچي بودديروز
بلندشودلتوزغم رهاكن
منوتوشهرعشق بازم صداكن
بخون باخوندنت شهروتوپركن
همه بي خبراروتوخبركن
بگوكه زندگي همين دوروزه
نذاربيشترازاين دلت بسوزه
هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار كاينات آرند
يكي به سكه ي صاحب عيار ما نرسد
دیگر بس است تجربه کردن سراب را
دریا کجاست تا که بفهمیم آب را
من تشنه ام به جان غزل سخت تشنه ام
با چه فرو نشانمش این التهاب را؟
این روزنه برای امروز من کوچک است
باید که خوب لمس کنم آفتاب را
زن شريك شيطونه .... زن خداي افسونه
زن وفا براش سخته .... بي وفايي آسونه
:biggrin: :biggrin: :biggrin:
ببخشيد اشتپ شد
انان كه خاك را به نظر كيميا كنند ... كي ميشود كه گوشه چشمي به ما كنند
در نگاهت دل تعارف می کنی دعوت از من بی تکلف می کنی
مثل حوا تا به کی هی دزدکی سیب می چینی تخلف می کنی
عشق!هان ای اتفاق زندگی با دل من کی تصادف می کنی؟
هر چه با اصرار می خوانم تو را باز اظهار تاسف می کنی
می شناسم خلق و خویت را عزیز خوب می دانم تعارف می کنی.
با سلام
يك بار نيز
يادت اگر باشد
وقتي تو راهي سفري بودي
يك لحظه واي تنها يك لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاك زيستيم
اي سركشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
ای بازگشته از فریدون مشیری ( بهار را باور کن )