چه می شد گر دل آشفته ی من
به شهر چشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره ی غربت نمی کرد
چه زیبا بود اگر مرغ نگاهت
میان راز چشمان تو می ماند
تو می ماندیِ و اوهم مثل یک کوچ
زباغ دیده ات حجرت نمی کرد
تمام سایه روشن های احساس
پـرازآرامش مهتابـیـت بـــود
ولیکن شاعـر آیـیـنه هـا هـم
بخوبی درک این وسعت نمی کرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر
بدنبال حظورت کوچ می کرد
به غیرازانتظارت قلب من را
کسی اینگونه بی طاقت نمی کرد
تو می ماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود می رفت
و تا میخواست دل چیزی بگوید
تو می رفتی و او فرصت نمی کرد
وحالا انتهای کوچه ی شعر
منـم بــا انـتـظاری مبهـم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت
غـزل های مرا غــارت نمی کرد