-
تو دریا را دوست داری
بی اندازه دوستش داری
آغوش باز می کنی و خود را در آن می اندازی
شناکنان جلو و جلوتر می روی
مثل همیشه من را و فریادهایم را نمی بینی
هرگز التماس هایم را برای نرفتن نمی شنوی
هرگز نمی بینی که من برای نجات تو خود را به آب می اندازم
سلام
این شعر قشنگ رو که یادتونه اقا جلال
-
مستی من
از نفس باور عشق
در نوازشگری خاطره ات
سهم من
آمدن حس نیاز
این اسارتگر بستان وجود
در پی جستن تصویر نهان
از گهر هم نفسی
سهم تو
حس تلاطم
غزل موج غرور
سفر ابر ملالت زده
در زمزمه بارش چشم
سهم من
رخوت هم فاز شدن
با تپش اینه ات
شعله لحظه دلباختنت
از نگه قاتل من
سهم تو
بو سه بر این
مخمل گیسوی بلند
رخ ز مستی زده
تا پیچ و گذار کمرم
سهم من
لمس نگاهت
گذر پیچک عشق
دور این قامت من
در پی تسخیر دلم
سهم تو
شعر تب غرق شدن
آمدن فصل نیاز
مردن از سوختن و
زنده شدن در شب راز
----------
سلام شب بخیر
-
اون فصل زندگیم گذشت
گفتم فصل ...
اون موقع تابستون رو بیشتر دوست داشتم
هوای گرم
روزهای تعطیل
روزهای بلند
توپ های دو لایه
کوچه های آسفالت و خاکی ...
زانوهای همیشه زخمی
شلوارهای همیشه پاره ...
اما باز آرزو می کردم
آرزوهایی که شده بود
دلخوشیِ لحظه هایِ سختِ زندگیم ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
خوبید همه؟
آره یادمه فرانک. همون ادیتیه!
-
و محبت
گل سرخی ست
که درسینه خود
کاشته ام
نفس گرم تو
از کوره خاکم
عطش قلب مرا
دامن زد
و من انگار
که در سوختنم
مهمانم
-
مدتي است ديگر صدايم را نمي شنوي
صدايت را نمي شنوم
درست از همان روز كه گفتي تنهايت نمي گذارم
مي نويسم شايد بخواني
اما حالا ديگر خواندنت هم دردي را از من دوا نمي كند
مرسی شما خوبید؟
نه مژگان برنامه رو ندیدم جالب بود ؟
-
در این دوره
دیگه تابستون رو دوست ندارم
نه اینکه دوستش ندارم ، نه
نمی بینمش !
من فقط پاییز رو می بینم ...
توی این روزا دیگه آرزو نمی کنم ...
دیگه به تولد آرزوهام فکر نمی کنم
با گذشت هر دقیقه
هر ساعت
هر هفته
هر ماه و هر سال
فقط به چال کردن آرزوهام فکر می کنم ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
-
وای از آن جبهه ابری که باران سموم
به چمنزار، نمک زار شدن آموزد
عاشقا! درد ز بی درد نهان باید داشت
او طبیعی است که بیمار شدن آموزد
آیینه گر شکند باز همان آیینه است
ننگ آن است که زنگار شدن آموزد
-
انگار که
درد غم تو
باید
تا من بدهم
روح
به این
کاغذ خالی
زنگار صدا
موج غرور
آمدن فصل گلایه
من
اینهمه را
مانع بازآمدن عرش خدا
دیدم
در نغمه بارانی این
شعر تبلور
-----------
رو هم رفته خوب بود
جلال جان خوبی شما؟
-
روح گلرنگ شراب
در تنم مي گردد
دست ويرانگر شوق
پرپرم مي كند اي غنچه رنگين پر پر
من در آن لحظه كه چشم تو به من مي نگرد
برگ خشكيده ايمان را
در پنجه باد
رقص شيطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهاني بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابديت را مي بينم
بيش از اين سوي نگاهت نتوانم نگريست
اهتزاز ابديت را ياراي تماشايم نيست
كاش مي گفتي چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاري است ...
ممنون مژگان خانوم.
فرانک چطوره؟!
-
که خدایی
شب هنگامه
تماشاگر این سوختن
است
کشتن و
کشته شدن
مردن و
یکبار دگر
از نفس عاشق خود
زنده شدن