دم که می زد ز نیستان می زد
ناله می کرد گره رازی داشت
شاخه در شاخه هم آغوش نسیم
چون شباویز شب آوازی داشت
غصه با جام جهان بین می گفت
قصه با مست سراندازی داشت
مرغک من شده خاموش ای کاش
این سرانجام سرآغازی داشت
هی کنکور!
آره عجب دورانی بود!!
Printable View
دم که می زد ز نیستان می زد
ناله می کرد گره رازی داشت
شاخه در شاخه هم آغوش نسیم
چون شباویز شب آوازی داشت
غصه با جام جهان بین می گفت
قصه با مست سراندازی داشت
مرغک من شده خاموش ای کاش
این سرانجام سرآغازی داشت
هی کنکور!
آره عجب دورانی بود!!
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سرسوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهترازآب روان. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناله عاشق ، ناز معشوق ............... هر دو دروغ و بي ثمر شد
راسته و مهر و محبت فسانه شد ..... قول و شرافت همگي از ميانه شد
از پي دزدي ، وطن و دين بهانه شد .. ديده تر كن!
جور مالك ، ظلم ارباب ................... زارع از غم گشته بي تاب
ساغر اغنيا پر مي ناب .................. جام ما پر ز خون جگر شد
اي دل تنگ ناله سر كن ................. از مساوات صرف نظر كن
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجهءگرمى
اسير غربت بى انتهاى خويشتنم
و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مىشكنم
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
هميشه وقتي يکي ازم مي پرسيد چند تا دوسم داري يه عدد بزرگ ميگفتم...
ولي وقتي تو ازم پرسيدي چند تا دوسم داري گفتم : يکي !!!
ميدوني چرا ؟چون قوي ترين و بزرگترين عدديه که ميشناسم ...
دقت کردي که قشنگترين و عزيز ترين چيزاي دنيا هميشه يکين ؟
ماه يکيه ... خورشيد يکيه ... زمين يکيه ... خدا يکيه ... مادر يکيه ...
پدر يکيه ... تو هم يکي هستي ... وسعت عشق من به تو هم يکيه ...
پس اينو بدون از الان و تا هميشه : يکي دوست دارم
ما تماشاچیانی هستیم ،
که پشت درهای بسته ماندهایم !
دیر آمدهایم !
خیلی دیر ...
پس به ناچار
حدس میزنیم ،
شرط میبندیم ،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونهیی دیگر در جریان است
جوابمونو ندادی محمد جان
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یك زمان با من نشینی ‚ با من خاكی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می كشم تا خرمنت سوزم
من غرق تمام غرقابهاي تو
تو لحظه عزيز رسيدن به بندري
من چيره مي شوم به هراس غريق من
از تو مراست وعده ميلاد ديگري
از تو گر كه بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمي برم از من تو بگذري
ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل ابر بهاران را چه شد
ج.اب دادم جلال جان
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم ...
ممنون