ای کاش می دانستم چیست؟
آنچه از چشم تو
تا عمقِ وجودم جاریست
Printable View
ای کاش می دانستم چیست؟
آنچه از چشم تو
تا عمقِ وجودم جاریست
من، پيش از تو"دل" نداشتم!
حال كه آن را به من هديه داده اي...
مي تواني هر چقدر كه مي خواهي بشكني و دوباره از نو بسازي!!!
شادم که نگار نازنینی دارم
در غیبت او حال حزینی دارم
آمد به سراغ من دوباره آن گل
چون شکر کنم که یاسمینی دارم///
تموم خاطراتت یادم میاد
یاد اون روز که دلت میگفت منو میخواد
اگه تو نمونی پیشم دیونه میشم
آخه من چی کار کنم تو بمونی پیشم
فکر تو یه لحظه از سرم نمیره
من میگم میمونی اما دل میگه میره
نزار تا قصه مون این جوری تموم بشه
میدونم تو میری مهرم حروم میشه
بگو حرفت چیه ؛ آخه دردت چیه
تازه اول راهیم ، خداحافظی چیه
می دونستم میری و تنهام میزاری
تو که از حال دلم خبر نداری
می دونستم آخرش این جوری میشه
یکی مون تنها میمونه واسه همیشه
شب و من
شراب و نگاه ستارگان
آیا
تا سپیده با هم میمانیم؟...
هی ..../!
پاییـــــــــز ..../!
ابرهایت را زودتر بفرست
شستن این گرد غم
از دل من
چند پاییز
باران میخواهد
به چه می خندی !؟ به چه چیز!؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد!؟ یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها یا به ........ خنده داراست.....بخند !!
ترافیکبهترین پدیده ی بشری استوقتی که کنارمدر تاکسی نشسته ایو تاکسی رانگویی فرشته ای استوقتی که آرام می راندعابری پیرکه با عصاآهستهاز عرض خیابان می گذردچه متین راه می رودامروزو رنگ قرمز چراغ راهنمادر نظرمچه زیباست!"تمام راه ها، به مقصد، بسته است"این رارادیو می گویدو چه صدای خوشی داردگوینده
نیا باران زمین جای قشنگی نیست...
من از جنس زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است و اما یک طرف سودای بلبل
یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد...
من از جنس زمینم خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است...
و دیدم شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند...
نیا باران زمین جای قشنگی نیست...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
بعد از تو
حباب های چسبیده بر تنگ آب
راه لب هایت را گم کرد
تمام آینه ها تهی شدند و
جهان شکل نقاشی های کودکی ام شد
سیاه و سفید
دیگرهیچ رنگی نیمرخ تو را به خاطر نمی آورد
الا رنگ عجیب چشمانم
که عمود بر خوابت
شانه هایت را می تکاند
تا مبادا دیر شود
که
دیر شده بود
.
ن.مسعودی
نه، فوارهي زيبا!
تو نميتواني به پرندگان دست سايي
تو اسير و رهايي
پاي در گل و آزاد
محبوبههاي تو
پشهگان كورند
كه از سر اتفاق
بر گلها خواب ميروند
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فكر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می كردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه ام تو دیدن باش
رویایی
نگاه تو تلخ
اشک های من شور
یادت شیرین
زندگی "با مزه" ای دارم ......
هيچ كس دفترچه ی عمر ِ مرا امضا نكرد.
هيچ دستي دستِ تنهايي مرا پيدا نكرد
آنقدر درحجم ِ سنگينِ سكوتم مُرده ام.
که سنگ حتّي اين سكوتِ سرد را معنا نكرد.
موج ِ دريا پشتِ درهاي دلم در انتظار.
اين كوير ِ خسته را ابر ِ كسي دريا نكرد .
بس غزل ها گفتم و بس راه ها رفتم ولي...
شعر حتي راز ِ چشمانِ تو را افشا نكرد.
ذره ذره آب شد برفِ سكوتِ سردِ تو.
رودها يه خلوتت باغِ مرا زيبا نكرد ... !
ک شاخه گل ، یک شعر ، یک لیوان چایی
آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی
از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک مرد مالیخولیایی
بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ روپوش بچه های ابتدایی
یک روز من را می کشی با چشمهایت
دنیا پر است از این رمان های جنایی
ای کاش می شد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلمهای سینمایی
امسال هم تجدید چشمان تو هستم
می بینمت در امتحانات نهایی
می بینمت؟...اما نه! مدتهاست مانده است
یک شاخه گل ... یک شعر... یک لیوان چایی .
گفته بودي دلتنگي هايم را با قاصدك ها قسمت كنم تا به گوش تو برسانند...
مي گفتي آنها گوش شنوا دارند...غم هايت را در گوششان زمزمه كن و به باد بسپار...
من اكنون صاحب دشتي قاصدكم...!
اما مگر نمي دانستي قاصدك هاي خيس از اشك مي ميرند ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از پل ها به مرگ مى گذرم
در اين روزهاى سگى
از خيابان ها
و از اين همه ميدان به مرگ مى رسم
مسافركش هاى محله ديگر نام من مى شناسند
مى دانند كه هر روز از چه اين جا مى آيم
اين نيز داشته باشيد:
مسافرهاى اين گذرهمه اين گونه مى گذرند
باز بى نتيجه و با نانى در بغل
من با تو مى نشينم
من با تو واژه هاى هم سياه مى كنيم
از اين روزهاى سگى به مرگ مى رسيم
و اسمش مثلا" زندگى مى گذاريم
در اين روزهاى سگى
كاش گرگى از دور مى آمد
كاش با من سگى به مرگ مى رسيد
لبخند بزن
بدون انتظار پاسخی از دنیا
و
بدان كه روزی دنیا آنقدر شرمنده می شود كه به جای پاسخ لبخندت ،
با تمام سازهایت می رقصد !
سالهاست دنیا را
با تمام جاذبه هایش
پشت درب این خانه منتظر گذاشته ام
وقتی بیرون میروم
خودم را نمیبرم
وقتی برمیگردم
خاطره ی جدیدی به خانه نمی آورم
ساکتم
و تنها صدایی که از دیوار در می آید
تیک تاکِ ساعت است
برو و باور کن
تنهایی هیچ وقت برای دو نفر جا ندارد..
.
گفتی برو، گفتم به چشم این بود کلام آخرین
گفتی خدا حافظ تو، گفتم همین؟، گفتی همین
گریه نکردم پیش تو با این که پر پر می زدم
با خون دل از پیش تو رفتم و باز نیومدم
بازی عشق تو رو جانانه باختم
مثل بازنده خوب مردانه باختم
همه ثروت من تحفه درویش
نفسم بود که به تو شاهانه باختم
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم
شاه مهره دل رفته بود، من لاف بردن می زدم
قلعه دل، اسب غرور، لشکر تار و مار عشق
دادم به ناز رخ تو، این همه یادگار عشق
گفتم ببر هر چی که هست، رقیب درد چیره دست
گفتی تو مغروری هنوز، با فتح این همه شکست
بازی عشق تو رو جانانه باختم
مثل بازنده خوب مردانه باختم
همه ثروت من تحفه درویش
نفسم بود که به تو شاهانه باختم
لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود
من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم
شاه مهره دل رفته بود، من لاف بردن می زدم
بادبادک با باد
تا فراسوی زمین
خبر شادی ما را می برد
سنگ هر کودک بر پهنه رود
لک لکی بود که لی لی می کرد
دامن پیرهن هر کودک
پر لک و پیس ز رنگ شاتوت
عصر هنگام که از مدرسه بر می گشتیم
و اندر آن کوچه تنگ
چه هیاهوی غریبی برپا می شد
نی سواران همه آماده جنگ
سر من گر چه به سنگ پسر همسایه
غرق خون گشت
ولی در دل من دلگیری
یک نفس راه نداشت
گاه ترنا بازی
گرچه چوب و فلکی بود , اما
دیو کین در دل کس راه نداشت
آرزوهایی بود
که به اندازه یک شیر و شکر شیرین بود
شادمانی همچون
نور خورشید به قلب همه خوش می تابید
شب که می شد
گوش ما منتظر قصه خاتون می ماند
قصه یوسف و شاه مصری
قصه زرد پری , سرخ پری
قصه دختر شاه پریان
سند باد بحری ما را می برد
بسوی چین , ماچین
تا فراسوی زمین
ناز خاتون می گفت
دیده را بربندیم
تا مبادا که در آن خواب بیاید , اما
ناگهان چشم گشودیم دریغ
کودکی را دیدیم
که به همراه صفا همچو عقاب
پر کشان رفت بر این اوج فلک
آسمان زیر پر خویش کشاند
و بجز خاطره ای مبهم از آن
هیچ نماند ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چین به پیشانی و غم بر دل ماراه نداشت...
قناعت وار
تکیده بود
باریک وبلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سئوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود.
خرخاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرد.
***
پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود.
بر پرت افتاده ترین راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نا منتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال های یش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند.
من که تسبیح نبودم
من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود-خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن:رشته ایمان دلم پاره شدست
منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
عمریست که در هجر رخت اشک فشانم
یکدم نظری کن که از این غم برهانم
ای پادشه حسن به سیمای تو سوگند
اندر غمت عمریست که رسوای جهانم
ای کعبه دل های خزان دیده کجایی
یکدم بنما رخ که گرفتار خزانم
ای یوسف گمگشته به کنعان قدمی نه
تا کی به رهت دیده ی گریان بنشانم
تو نور خدایی و چراغ شب تاریک
تو جانی و جانانی و تو روح و روانم
من غرقه ی بحر غم و تو باد موافق
بنواز شها تا که به ساحل برسانم
جز دیدن روی تو امید دگرم نیست
پروانه ام ای شمع که سوزد ز تو جانم
تا کی به امید سحری ای شه خوبان
در دام غم این شب تاریک بمانم
شاعر تو و شعر از تو من قافیه پرداز
ای قافیه ی شعر خدا نیست زبانمتوضیح:نیست زبانم یعنی دیگر زبان توصیف ندارم(از مدح تو عاجزم)
------------------------------------------------------------------------------این شعر رو در مدح امام زمان (ع) گفتم .امیدوارم خوشتون بیاد
من وتو میدانیم
که به هم محتاجیم
تو به احساس تماشایی لبهای پُر از حسرت من
ومن
از
عطر نفسهای تو
جان میگیرم.
ایـن تفـاوت عقلهـا را نیـک دان
در مراتب از زمین تا آسمان
هست عقلی همچـو قـرص آفتـاب
هست عقلی کمتر از زهره و شهاب
هست عقلی چون چراغی سرخوشی
هست عقلی چون ستاره آتشی
ز آنـکه ابـر از پــیش آن وا جـهد
نور یزدان بین خرد ها بر دهد
عقلهای خلق، عکس عقـل اوست
عقل او مشک است و عقل خلق بو
عقل کل و نفس کل و مرد خداست
عرش و کرسی را مدان کز وی جداست
مظهر حق است ذات پاک او
زو بجو حق را و از دیگر مجو
عقل جز وی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بیکام کرد
آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید
آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وین ز محذومی ز راه عز بتافت
آن ز فـرعـونی اسیـر آب شد
وز اسیری بسط صد سهراب شد
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبالست و بخت
بر خیال و حیله کم تن تار را
که غنی ره کم دهد مکار را
مکر کن در راه نیکو و خدمتی
تا نبوت یابی اندر امتی
مکر کن تا وارهی در مکر خود
مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی
رو بهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن
لیک چون پروانه در آتش بتاز
کیسهای ز آن بر مدوز و پاک باز
زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر
گر کنی زاری بیابی رحم او
رحم او در زاری خود باز جو
زاری مضطر تشنه معنویست
زاری سرد دروغ آن غویست
گریه اخوان یوسف حیلتست
که درونشان پر زرشک و علتست
؟
حسرت را آن هنگام دیدم
که کودکی
به نان نوشته شده در کتابش خیره مانده بود
و پس از اندک زمان گذر ثانیه ها
به هنگامه ی خواب
در آسمان با ستاره ها
نانوایی باز کرده بود
و به بچه هایی که با حسرت
در صف نان بودند
نان هدیه میکرد.
" بی همه گان به سر شود ... "
و من ...
خیلی نگران شده ام ...
چون ...
دیگر دارد بی تو هم به سر می شود انگار ...
آه ... چه سخت است نبودنت...
و چه لحظه های تلخی ست رفتنت...
چرا نمی گذرند این لحظه ها...!!
ساعت شده اند ثانیه ها
و چه سنگین رژه می روند در مقابلم
...
از جنازه ات پیداست زنده نیستی
عاقبت روزگار هم دست از سرت برداشت
آهسته از بالا خودت را تماشا می کنی
تا اشک لاغری نصیبت کنی
و روی دو پا می نشینی
اعلامیه مرگت
هنوز آماده نیست
ای کاش
تا ابد هیچ وقت سیگارت را خاموش نمی کردی
میگویند
آنجا نور به اندازه کافی نیست!
من به یادت هستم
با تمام دل خویش
با تمام احساس و تمام دل خویش
و همین ابر سپید, لحظه ی بیم و امید,میدهد شوق نوید
به لب تشنه ی بید دل من:
ما به هم خشنودیم مثل مهتاب و زمین
و به هم محتاجیم مثل لبها به دعا
و نگاهم به نگاه تو دچارست هنوز,مثل پروانه به شمع
خاطر من باشد
تا تو یادت نرود
عهد و پیمانت را
خودم
زندگی را دور بزن
و
آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی
لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن
که
پایت را خراشیدند
میان این همه نامه های الكترونیكی،
دلم
برای طعم یك سطر دستخط واقعی
تنگ شده!
طنین سبز ندبه رو
رو لحظه های من بریز
قنوت پر گرفتنو
سمت دعای من بریز
بعضی حرف ها مال نگفتن اند..
مال آلوده نشدن در دایره کلمات..
همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند..
زاده که شوند، انگار مرده اند...
با اینکه عمق فاصله، در چشممان پیداست
اما همین دوری برای هر دومان زیباست
ما مثل اقیانوس ها تنهای تنهاییم
با ظاهری آرام،در اعماقمان غوغاست
این بغض های خسته و این اشک های سرد
قانون استکبار بی رحمانه ی دنیاست
همواره مثل چشم های بی بدیلت باش
معصومیت، زیباترین تصویر آهوهاست
کامل ترین ماه غزل های دلم هستی
ماهی که مهمان عزیز هر شب دریاست
چونان كرم ابريشمي
كه ميترسد
فردا و در اولين روز پرواز
بالهاي مچاله شدهاش
از هم باز نشوند
نگرانم ...
قهوه , همان قهوه بود ..
تنها بوسه های من , قهوه ات را " قند پهلو " کرده بود !..
و تــو...
بی رحمانه طعم قهوه را تحسین کردی !..
که ...
مارک قهوه چیست...!!
تو داری میروی ..!
و من ..
دلخوشم ..
به این که ..
زمین هنوز گرد است !
و ما ..
هر چقدر هم از هم دورتر شویم !...
به هم نزدیکتر می شویم ...!
چه باشكوه
دروغ مي گويي
وقتي دوستت دارم
روي لبانت
هرلحظه براي كسي
مي رقصد !
قصه
از همان نگاه گناه زده ي تو
آغاز شد
بي مقدمه اي از احساس
اكنون
پايان قصه ايم
با اين همه فهرست !
نفرت
براي تو
دست می زند
و تو
برای زندگی
دست و پا!
شوان کاوه