رود سرد سرما در زمسـتـان
فرو می ریخت آتش در نیستان
کبوتر بچـه ای بی بـال و بـی پر
بـدور افـتـاده از آغـوش مادر
هوای پر زدن در آسمان داشت
سری پر شور و جسمی ناتوان داشت
به سرما یکه و بی یار می گشت
به دنبـال نشـان از نار می گشت
ولی صد حیف، از این سوز سرما
که گـویی برده بود از عشق گرما
به هر کس عشق خود را می نمایید
مـر اورا بـا خشـونت می پرانیـد
کبوتر بچـه با خـود گفت ای دل
چرا مـردم شدند از عشق غافل
مگر عاشق بدن اکنون گناه است
چه کس جز عقل عاشق را پناه است
در این سـرمای بی حـد غریـبی
همـانا عاشـقی ست چیز عجیبی
ولی می آید آن روزی که سـرما
شـود معـدوم در اعـمـاق دریا
به دریای محبـت گـر زنـی دل
نخواهی شد دگر از عشق غافل