یادم نمیاد روزگارو
اما یادم میاد تو رو
نفهمیدم چرا اما من
هنوز عاشفــــــــم...
Printable View
یادم نمیاد روزگارو
اما یادم میاد تو رو
نفهمیدم چرا اما من
هنوز عاشفــــــــم...
من جويبار را
در لحظه هاي نيلي ديدم كه مي گريخت
از چشمه سار زمزمه گر تا رود
بيهودگيست خواندم
بيهودگيست خواندن
در لحظه ي شكفتن نيلابهاي جادويي از دشت نيلوفران به خوابند
بيهودگيست بودن و آسودن
و در بهار خفته ي برگاوران باغ
رازي نهفته بودن
بيهودگيست خواندم و خواندم
من آنم که در پای خوکان نريزم
مر اين قيمتی درّ لفظ دری را [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
درست اول اين نوبهار عاشق شد
دلم ميان همين گيرو دار عاشق شد
زني که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به يک اشاره دلش بيقرار عاشق شد
به شوق لحظه ديدار اشک مي ريزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد
ببين هماره دو چشمش ز اشک لبريز است
ستار و تار و ترانه و يار عاشق شد
بس است اين همه بيهودگي دلم خوش نيست
دوباره شاعر اين روزگار عاشق شد
دلم را برده آن چشم سیاهت
چه راهت می فتد بر من نگاهت
نشینم آنقدر من در کنارت
که آخر سر رود این انتظارت
سفر کردم که باز ایم به سویت
تا نمانم بیش از این در آرزویت
اگر حالا کسی دیگر نمرده است
فقط از درد دلهای تو بوده است
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من
نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام
قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج
آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
لرزه ی شادی فکند بر تن مستان
جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج
پولک زر بر پرند جامه ی او بود
پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج
چرا كه سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي كه
به جز تفاهمي آشكار
نيست.
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي مي كند
آيدا!
لبخند آمرزشي است.
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه،چون نظري از وي باز گرفتم
درپيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مراديگر
از او گزير نيست.
سلام.
تشنه ي گفتنيم به وقت شنيدن
حقيقت گريز
چونان كه از خود
و زندگي ستيز همچون با ديگران
در حركت مداوم
و يا در سكون محض
بي آنكه جهان را بينديشيم
عروسكها را دل خوش كرده ايم
كلمه را
خواندن را
و باوراندن را
در دور دستها نه
كه در نظر گاهمان
سلام