مايكل به جلو نگاه كرد و مرد سياهپوش را ديد كه به او زل زده بود . ياد دوستش جيمي افتاد كه هميشه در مورد اين مرد سياه پوش مي گفت :
- او يك زندانبان مخصوصه كه تا خودت قبول نكني ، حكم زندان رو برات نمي خونه!
مايكل نگاهي به هم بندش انداخت كه با اشتياق به او نگاه مي كرد،و بعد ياد همكارش استوارت افتاد كه او را قبلا در اين مورد نصيحت كرده بود :
- مايكل فريب خنده هاي اين گونه هم بند ها را نخور ... اونها شايد ابتدا بهت لبخند بزنند و محيط رو برات تبديل به بهشت كنند ... اما خيلي زود بلايي سرت ميارند كه از ترس آنها هم كه شده از اين زندان فرار مي كني...
مايكل نگاهي به اطرافش كرد ، در ميان مدعوين،خيلي ها مانند او طعم اين زندان را چشيده بودند،اما حالا براي او كف مي زدند! و بعد ناگهان ياد حرف مادر بزرگش افتاد كه هميشه ميگفت : خيلي ها ميگن با اين كار وارد زندان ميشي ... اما باور كن اين زندان ، از بهشت هم قشنگ تره! با تداعي حرف مادربزرگ،مايكل همه ي حرف ها را فراموش و رو به مرد سياهپوش كرد و دست هم يند سفيد پوشش را گرفت و با صداي بلند گفت : بله ...
مهمانان جشن عروسي براي عروس و داماد كف مرتب زدند!:27: