هرچی میخوای بگی بگو..اما نگو بهم برو.نقل قول:
نوشته شده توسط saye
این دل رو عاشقش نکن..اگه منو دوست نداری.
راحت بگو اگه میخوای قلب منو جا بزاری.
دلم پر از شکایت..اما صدام در نمیاد..میترسم از دستم بری..کاری ازم بر نمیاد.
Printable View
هرچی میخوای بگی بگو..اما نگو بهم برو.نقل قول:
نوشته شده توسط saye
این دل رو عاشقش نکن..اگه منو دوست نداری.
راحت بگو اگه میخوای قلب منو جا بزاری.
دلم پر از شکایت..اما صدام در نمیاد..میترسم از دستم بری..کاری ازم بر نمیاد.
رخسار خیسم از اشک آغشته شد به باران
عطر یاس و بنفشه گوید آمد بهاران
با ظاهر خموشم در سینه میخروشم
شاید که عطر یادت باز اورد به هوشم
با برگ گل نام تو مینویسم
باران شوید رخسار خیس خیسم
شبنم ز عمر کوتهش با شکوه ها سر میکند
خندان لب گل را به اشک دیده اش تر میکند
بهر خدا با او نگو حرف حیات جاودان
چون قلب او پاک است و این افسانه باور میکند
با برگ گل نام تو مینویسم
بران شوید رخسار خیس خیسم
در گلرنگ بهاران جای تو مانده خالی
دیدار روی ماهت شد فرصت محالی
چون سایه روی دیوار از بی کسی شکستم
با تو بخود رسیدم
شد باور که هستم
در جان با جان مهر ترا سرشتم
فریاد فریاد از بخت و سرنوشتم
با برگ گل نام تو مینویسم
باران شوید رخسار خیس خیسم
من و تو اگه باهم یار و هم صدا بمونیم..نمیبینیم غم و درد روزگار رو.
اگه همهیشه با هم دوست و آشنا بمونیم...نمیبینم غم و رنج روزگار رو
(یه چیزی تو همین مایه ها بود!).
یا حق.... ;)
وقت رفتن، تو چشماش نگاه نکردم
آسمون چشماشو ابری نکردم
با یه قلب پاره پاره، برمی گشتم از دیارش
به یاد اون گُل سرخی که می داد به دست یارش
قلب من براش می تپید، اون ولی چیزی نمی گفت
توی قلب ساده ی من، باز گُل عاشقی می شکفت
توی دنیایی که داره، آسمون پر از ستاره اس
من ولی دنیایی دارم، که شباش فقط خاطره اس
خاطراتی پُرِاز عشق، پُرِ از شادی و خنده
همه لحظه های نابی که دیگه برنمی گرده
همه واژه های این شعر بمونه به یادگاری
شاید یک روزی شقایق، بخونه برای یاری
...
ياور از ره رسيده با من از ايران بگو
از فلات غوطه در خون بسياران بگو
باد شبگرد سخن چين ، پشت گوش پرده هاست
تا جهان آگه شود ، بي پرده از ياران بگو
شب سياهي مي زند بر خانه هاي سوكوار
از چراغ روشن اشك سيه پوشان بگو
پرسه ي يأس است در آواز اين پيتارگان
از زمين ، از زندگي ، از عشق ، از ايمان بگو
سوختم ، آتش گرفتم از رفيق نارفيق
از غريبه ، آشنا ، ياران هم پيمان بگو
ضجه ي نام آواران زخمي به خاموشي نزد
از خروش نعره ي انبوه گمنامان بگو
قصه هاي قهرمانان قهر ويرانگر نداشت
از غم و خشم جهان ساز تهي دستان بگو
با زمستاني كه مي تازد به قتل عام باغ
از گل خشمي كه مي رويد در اين گلدان بگو
و به هنگام نيايش سر سجاده ي عشق
جز براي دل محبوب دعايي نکنيم
مهرباني صفت بازار عشاق خداست
يادمان باشد از اين کار ابايي نکنيم
منو ببخش كه ساده از عشق تو گذشتم.نقل قول:
نوشته شده توسط Monica
سپردمت به تقدري..بار سفر رو بستم.
بايد برم از اينجا..چاره نموند جز كوچ...
براي زنده موندن تو اين زمونه پوچ(همين بود مصراع آخرش؟؟؟!!!).
يا حق..... ;)
چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم
برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فرو ريزم
چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آويزم
اي سايه ! سحر خيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز در گذارم
نمی مانم به یکجا بی قرارم
سلام
ــــــــــــــــ
مي رسد روزي كه سر بر دامنم
اشك شوق از ديده ات جاري شود
با تپش هاي دل بي تابمان
لحظه ي مستي و دلداري شود
...
چشم مي دوزم به تقويمي كه هست
رو به رويم ، روي ديوار اتاق
مي گذارم يك نشان از روز قبل
خط به خط ، بر روي ديوار اتاق
...
فاصله هر روز كمتر مي شود
روز موعود من و تو مي رسد
لحظه هاي روشن فرداي ما
با شتاب و پر هياهو مي رسد
دیگه دیره...دیگه دیره برای از تو گذشتن...نقل قول:
نوشته شده توسط magmagf
دیگه دیره ..دیگه دیره برای از تو نگفتن.....
نمیشه از تو جدا شد..نمیشه از تو رها شد.
هر کی تو چشم تو زل زد..برده وسوسه ها شد...
یا حق...(این زل رو درست نوشتم) ;)
در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال من
همه از من گریزاندد
تو هم بگذر از این تنها
اين زندگي غمزده غير از قفسي نيست
تنها نفسي هست ولي هم نفسي نيست
اين قدر نپرسيد كجا رفت و كي آمد
اشعار پراكنده ي من مال كسي نيست
تمام وحشتِ گورستان
در رودِ روحِ یاغی من
جاریست.
من
با مرده های بی شمار
پیوند خورده ام.
و هرشب
با پای شو مِ خیالِ ولگردم
تابوتِ تازه تری را
تا ما ورای قصه گیسوی کهکشان
تا جامِ قبرِ شهوتِ ناهید
تشعیع می کنم.
از من فرار کن ای ماهِ نرم موی
ورنه در شبِ رؤیای پوچِ نور
ترا به بی شماره ترین پیوندهای مرده خود
پیوند می زنم.
من .ازازل كردم تماشايت. تو هم كردي تماشايم
دلتنگم اينجا مثل درياي غروب-اينگونه دلتنگم
اما نه مانند تو- اي آيينه روي تودريايم
ديروزمن مانندامروزتو. حتي ديدني تربود
امروزمن امانداردمعني ديروز زيبايم
خواب زمستاني مرا آشفته ترمي خواهداكنون
بعدازتوبافوج كبوترهاي برفي راه-پيمايم
فرداكه برهرشاخه اي بلبل-ويا آوازگل-رويد
خواهي مراديدن.وليكن برنخواهد خاست آوايم
معلوم نشد که در طربخانهی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا ?
سلام آقا محمود احواله شما [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------------
آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚ تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
از كم پيدايي هاي شما ! ، فقط چسبيدي به فروغ و يكي دو تا هم پست مشاعره ميدي
با ما باش و لذت ببر [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
__________________
در خاک غرور خفتهاند ای ساقی
رو باده خور و حقيقت از من بشنو
یه زمانی یادش به خیر تو متفرقه هر بار رفرش می کردی تا تاپیکه جدید می دیدی حالا همه یکی یکی دارن بای می دن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] همه رفتن مام کم کم باید بریم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
از كم پيدايي هاي شما ! ، فقط چسبيدي به فروغ و يكي دو تا هم پست مشاعره ميدي
با ما باش و لذت ببر
------------
و باورم نميشود که رفته اي...
تو قرنها
هميشه خط انتها
به انتظار ميزدي
همينکه خسته ميشدم
براي من
سه تار ميزدي....
تو اشکهاي ناتمام و غمگنانه مرا
پناهگاه امن و عشق ميشدي
و گاه «من»
«تو» ميشدم
بگاه لحظه هاي بيخور از خودي....
اگرچه رفته اي ولي
دلم براي تو
هنوز
تنگ ميشود...
وبعد رفتنت
بدل به يخ شدم
عجيب نيست
بي تو
شيشه «سنگ»
ميشود.........
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من ميدانی ؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در گردش خود اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
غروبي مي ساخت
از خالي ترين کوچه هاي عبور ....
مي گذارم در قاب ، زير شيشه
عکس تو را
به ياد پاييز
دنبال نگاهم
در چشمان تو مي گردم ؛
نيستي ؛
نيست
جز تصوير بي رنگي از من در شيشه
که بي صدا
از نيستي ات
عالمي مي سازد ....
در پای اجل يکان يکان پست شدند
بوديم به يک شراب در مجلس عمر
يک دور ز ما پيشترک مست شدند
ياران موافق همه از دست شدند
دیشب به یاد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل می سوخت
حرمان ، به زیر دخمه ی پندارم
شمع هوس ، به یاد تو می افروخت
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
من در اين کوه درست است که پژواک ندارم
ولي از بخشش فرياد خود امساک ندارم
پيش من نقطه ي گنگيست سماوات که ديريست
در فراموش تر خاکم و افلاک ندارم
چشم با هيچ که جز عقربه ي ساعت سستي
گوش با هيچ به جز زمزمه ي تاک ندارم
پاک از دست خودم رفته ام اي عشق نگاهي!
خوب شد غير تو را من دگر اي پاک ندارم
پس چرا چشم بدوزم به تو اي آبي بالا
من مگر عرصه ي پهناور اين خاک ندارم.
مست از کلامم می کنی هرگه سلامم می کنی
دنیا به نامم می کنی ای دلبر خوش خوی ما
هر گه جوابم می کنی خانه خرابم می کنی
از غصه آبم می کنی زرد از فراقت روی ما
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار پهن
و بوی خکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ‚ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود
جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین
در لای خکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندبه پیمانه زدند
اسمان بارامانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
ساکنان حرم ستروعفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
جنگ افتاد و دوملت همه را عذر بنه
چون ندیدندحقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزدکه میان من واوصلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
اتش ان نیست که از شعله اوخنددشمع
اتش انست که در خرمن پروانه زدند
کس چوحافظ نگشاداز رخ اندیشه نقاب
تا سرزلف سخن را به قلم شانه زدند
دركوچه هاي خلوت پائيزوزمستان
صداي بي صدايي ازقدمهاي نيامدن ها مي آيد
همان پنجره ي گشوده ديروز وهمان پنجره بسته ي امروز
سرما دركوچه
خانه وكاشانه اي پرازتمناي بخشش سرگردان است
احساس مي كنم دلي دارم كه قطعات شكسته اش راباانگشت نمي توان شمرد
وپيامي دارم به ياران...
اوهم صداقتي داشت تنها درتصويروشعر!
حرفها درپي گفتن ازحقيقت مي ترسيدند
وآمدن را تامرزگفتن تصوير مي كردند
وآنگاه به سكوت پناه مي بردند
حال ازاين ناگفته هاكه خموشانه درخاكستر مي سوختند تنها پوزخندحقيقت برجاست
اين همان رنگ پريده ي تجسمي است كه برلبانبسته من نقش بست
و مي دانم بازهم درآسمان آبي خيالم باران خواهد باريد
پس از آن بازهم فراموش مي كنم كه روزي باران باريده است
وروزي ديگردوباره خواهدباريد!....
ديروز :
نگاهم را به نگاهت دوختم ،
تا شايد ؛
بخواني هر آنچه را كه در دل دارم .
امروز :
در انتظار دستان تو ،
تا شايد ؛
مرهمي شود بر زخم هاي دلم .
و فردا :
باشي يا كه نباشي ،
دل تو را مي خواند .
در عالم اب و گل در پرده ي جان و دل !
هم ايمني از عشقت وين فتنه و غوغا هم
زان طره ي روحاني زان سلسله ي جاني
زنار تو بر بسته هم مومن و ترسا هم !
من حكم مي كنم
تو آزادي
همانند واژه ي زيباي مرگ
همانا
فرمان داديم
كه در آزادي تام
مرگ را انتخاب كني
تو را وعده داديم
به مرگي سخت
در سرزميني آزاد
ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمري به خطا دوست خطابش كردم
محكم ايستادم
به آسمان نگريستم
طناب دور گردنم را به ماه گره زدم
راحت پريدم
خاطرم ماندگار شد
قرار گرفتم در محل قرار
و به گذار انسو نگريستم
گريستم
باران شد
آه كشيدم
باد شد
چرا نمي آيد
حتي حال هم پاداشم نيست.
.
.
.
بسوزانيد مرا!
حيف بر اين آتش
حيف بر اين آتش كه مي سوزاند مرا
در اين چاله عميق حتي آتش هم بر من اسراف است
اگر وقت ارزشش بيشتر نبود
حتما من رها مي شدم
تا بميرم از تنهائي
واي بر من
واي بر من
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من
ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من
دوستان مي خواستم براي تولد عزيزي يك متن يا شعر زيبا كه سطحش بالا باشه بگذاريد .
ممنونم
میشه بیشتر توضیح بدین ؟نقل قول:
دوستان مي خواستم براي تولد عزيزي يك متن يا شعر زيبا كه سطحش بالا باشه بگذاريد .
ممنونم
..................
نقل قول:
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من
ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من
نگارا به ایین یاری قسم
به درد و غم و بی قراری قسم
به دلهای خون گشته از عاشقی
به لبهای از خنده رویی قسم
...
يك قطعه شعر يا متني كه سطحش بالا باشه و محتواش ارتباط داشته باشه به تولد
ديگه نميدونم بيشتر از اين چه جوري توضيح بدم ؟
ميبرم تن به نشيب!نقل قول:
نگارا به ایین یاری قسم
به درد و غم و بی قراری قسم
به دلهای خون گشته از عاشقی
به لبهای از خنده رویی قسم
...
ميروم خسته و درمانده به آغوش شكست،
كو؟ چه شد سايه ي آن كهنه درخت؟
بانگ آن مردم شادان و دلير؟
چه شد آن باروي سخت؟
چه شد آن بازوي بخت؟
چه درافتاده در اين بيشه ي آتش زده؟... شير
رفت واين روبهكان جاي گرفتند به تخت!
همه مرگ است به هرجا نگرم، مرگ اميد!
تيرگي بر سر هر تيرگي افكنده پلاس،
درد بر درد و هوس بر هوس افتاده خموش!
آه! اين ناله ز كيست؟
بانگ شير است كه مي آيد از آن دخمه بگوش!