گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود
به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد
مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند
Printable View
گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود
به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد
مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند
منم ، آن گرگ خسته و پیر
آواره از خانمان خود
زوزه هایم در نیمه های شب مرحمی است بر زخمهای همیشگی
و انسانها چه زود باورند
گویی ناله ی مرا به شیپور جنگ تشبیه می کنند
می خورم که زنده بمانم
مگر شما این چنین نیستید که مرا متّهم کردید
کدامین گرگ در تجاوز به شهر شما در امان ماند، که،
در امان مانید از تجاوز به بیشه ی کوچکمان
ولی شما در امان ماندید
و من در خانه ی خود اسیر
و زوزه هایم در نیمه ها ی شب مرحمی ست بر زخمهای همیشگی
و چگونه با این ادعایتان
ناله را از تجاوز تشخیص ندادید
مانده ام در خانه ی تاریک خود،
خانه ای که شما بر من تاریک کردید
آواره و بی خانمان،
اما هنوز چشمانم سو سو می کند
و گرمی دلم مرا گرم می کند
و اشکانم مواظب تنها یادگار بیشه یمان است ؛
که مبادا خشک شود!
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام، کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم، این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود، گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گفته ام بارها و می گویم باز :
زان به هنگام تقسیم نور،
سهم ما نیز همچون دیگران!
سایه ای بیش نبود.
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده ی شکر کنم وز پی شکرانه روم
تحقیر می کنی و تردید دارم هنوزگفته هایت با دلت یکی باشد
از رفتن می گویی و هنوزسرشار ماندنم
از نبایدهایی می گویی که با همه ی وجودبایدشان را می خواهم
خسته ام از این حس تنهاییاز این همه "اما"، "اگر"، "شاید"، "باید"، نباید
دل تنگم و خسته....
من حرفی نداشتم
کلمات مرا زدند
سخت و ستمگرانه
چونان که به سخن در آمدم
رسوا و بیپروا
اینک
چه کسی مرا به خانه راه خواهد داد؟
با این همه تنِ
سیاه و کبود !
سارا محمدی
از همان آغاز
از همان یکی بود ، یکی نبود قصه ی ما
من . . . آن یکی که بودم
و تو . . . که نبودی !
دیگر چه فرقی می کند
بمانی یا بروی . . . وقتی از آغاز نبودی !
کاش قصه گوی این قصه می دانست
برای قصه ای که قرار است نا تمام بماند
یکی بود ، یکی نبود نگوید . . .
.
.
.
کابوس می بینم
کابوس!
چرا بیدارم نمی کنی؟
آه دوباره یادم رفته من و تو هم خانه نیستیم...................................... ........
سنگینی زبانم و مزه ی گس دهانم با زلالترین آب معدنی های دنیا از بین
نمی رود.
ذرات ِ معلق ِ دود ِ سیگار یا تفاله ی افکار آدمکها ؟!!!
ذهنم ، نامطمئن به من و هجوم بی مروت تردید.
نا آرام بخواب ، من هنوز زنده ام ...