Beep,Beep,beeeeeeeeeeeeep
دیگه تمام شد....
بای بای خوب بخوابین
Printable View
Beep,Beep,beeeeeeeeeeeeep
دیگه تمام شد....
بای بای خوب بخوابین
یکی نیست بگه آخر من و تو کجای کاریم...
توی یک جاده روشن یا هنوزم توی غاریم...
من كيستم ؟ ترانه لبهاي آرزو
همچون صدف ، نشسته به درياي آرزو
تلخ آب مرگ مي خورم و دم نمي زنم
اندر هواي جرعه ي صهباي آرزو
واي كه دلم طاقت دوري تو نداره
بغض نبودن تو اشكامو در مياره
اي كه بي تو اين كوير، خواب بارون مي بينه
وقتي نيستي، غم دنيا توي قلبم مي شينه...
همیشه به چهار راه
دیر می رسم.
و زمین خسته
که دیگر توان مرا ندارد.
باید بنشینیم
و فاصله های کش دار را شماره کنم
کمی انتظار برای من
و گویش تو با زمین
او را صبور تر خواهد کرد.
بمان بر سر خیابان
کمی انتظار برای من
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر كه تو را جوبم
***
گفتم این شعر اخر هم بزاریم بهد شرمون رو کم کنیم
هنوز از سقفه دلم، داره بارون مي چکه
هنوز از سقفه دلم، داره بارون مي چکه
واثه درياي غمم خيلي، قلبم کوچيکه
واثه درياي غمم خيلي، قلبم کوچيکه
همجا سبزو من، چرا خاکستريم
تو کتابم ولي حيف، صفحهٌ آخريم
کفترا رفتنو من، کفتر يريريم
به همين دلم خوشه، که تو ناباوريم
همه جا سبزو من، چرا خاکستريم
تو کتابم ولي حيف، صفحهٌ آخريم
کفترا رفتنو من، کفتر يريريم
به همين دلم خوشه، که تو ناباوريم
همه جا بهاريه، چرا من خزونيم
همه با قصه ها قهرن چرا من جون جونيم
هنوز از زخمه دلم، داره بارون مي چکه
هنوز از سقفه دلم، داره بارون مي چکه
واثه درياي غمم خيلي، قلبم کوچيکه
واثه درياي غمم خيلي، قلبم کوچيکه
مرا به خانه صدا كن
در ماه برف مي بارد
و از روي تمام پل ها
از روي تمام جاده ها و ريل ها
هراسي تازه مي گذرد
مرا به خانه صدا كن
سراسر اين همه شب زمين
خود را از دور تماشا كردن
كه در شيب پل ها و پيچ كوچه ها
دور مي شود
وقتي از پنجره ها
حتي چراغها مي ترسد
ميان باد مي گريد
كنار راه مي ميرد
این چه حرفیه محمد جان
دل خلوت خاص دلبر آمد
دلبر ز کرم ز دل بر آمد
جان آینه ی جمال جانان
تن خاک دیار دلبر آمد
شد محفل دل ز غیر خالی
یار از در دلبری در آمد
ذاتی به ظهور خویش دم زد
صد گونه صفات مظهر آمد
دیــوانـــه محبت جـــانـــانه ام هنـــوز
دست از دلم بـــدار کــه دیوانه ام هنوز
عمـــری بگرد شمع جمال تــو گشته ام
و آتش نخورده بــر پر پـروانه ام هنوز
زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعلهايست که در آسمان گرفت
ميخواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار ميشدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقي در آن گرفت
خواهم شدن به کوي مغان آستين فشان