مي رفتم در كوچه باغ بزرگ طبيعت
با كوله باري سنگين
ميرفتم
با يادها, يادگارها
با مرگ صد بهار و هزاران پاييز
مي رفتم تا دفن كنم
با اشكي بدرود بگويم همه را
آنگاه آسوده زندگي آغاز كنم
در عمق جنگل گوري كندم
در ديارگاه
آنجا كه ميعاد عاشقانه كوه و درياست
گور مي كندم اما
انگار
مژه ام مي كاويد كه چنين سخت مهيا مي شد
و شايد هنوز مي ترسيدم
دفن يادگارها هرگز سهل نيست
سرانجام دفن كردم همه را
حالا ديگر در كوچه باغ بزرگ طبيعت
من بودم و نقاش ازلي
كه به شادي از رهاييم
شكوهي ميداد آسمان را با ابر
حتي خورشيد را گردانيد تا حرم آنرا از من دور كند
به خيال آرامم كرد
آنگاه آهسته در گوشم گفت:
بي نيازي؟
خوشبخت؟
گفتم :نه
عشق مي خواهم
نا اميد بيرونم كرد از بهشت!