در من منتشر می شود عشق تو
چون انتشار شراب؛
در آب!
Printable View
در من منتشر می شود عشق تو
چون انتشار شراب؛
در آب!
رضایت میدهم...
با اینکه میدانم تو دلم را ربوده ای
و باز هم تکرار داستان همیشگی ...
با خیال دیگری می رفت
و من ساده
چه عاشقانه
به نقطه ای که از نظرم ناپدید شد
خیره شده ام
...
"خودم"
دیدی چه بی صدا ،
دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین؟!
دیدی دلم شکست؟!!
داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
---------- Post added at 04:44 PM ---------- Previous post was at 04:42 PM ----------
چقدر دوست داشتم سرت داد میزدم و بیدارت می کردم
که با من شب زنده دار بمانی
مثل قدیمها...
گاهی شعر سراغم را میگیرد
گاهی هوای تو
تفاوتی نمیکند
هر دو ختم میشوید
به دلتنگی من..
صد بار به دور الله بگشتی ، دیدی ثمرش را ... ؟؟؟
آیین نیاکان تو چه بدی داشت ؟ که یک بار نگشتی ...
دعا کردیم که بمانی
بیائی کنار پنجره
باران ببارد ...
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن
راز غریب همین زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد...
Oh My God ...
نمیدانم این جمله را اولین بار از آن فا/حشه در فیلم ... شنیدم یا از مادربزرگ ، سر سجاده ... ؟؟؟
---------- Post added at 02:11 PM ---------- Previous post was at 02:09 PM ----------
... 44
... 45
... 46
......
همه دلخوشی اش در پس همین ثانیه های قرمز خلاصه می شود !
درست همانجا که ما فکر میکنیم ، وقتمان دارد تلف می شود ...
... این پسرک گل فروش سر چهار راه
حرفی اگر هست
بهتر كه چشمی بگويد و چشمی پذيرا شود،
غمی اگر هست
بهتر كه دستی بازگويد و دستی به غمگساری نشيند.
هرگز كلام اين چنين ناتوان نبوده است...
کمال رجا
من با دستهایم می گویم
تو با دستهایت بشنو....
دیگر اعتباری به زبان نیست....!!!
---------- Post added at 02:59 PM ---------- Previous post was at 02:55 PM ----------
************************************************** *************
من به استراحت نیاز دارم
به یک استراحت ابدی ...
بدون شادمانه ها...
بدون این من غمناک...
بی بهشت ... بی خدا حتی..
بدون ادراک....
درود بر خاک
دورد بر خاک
درود برخاک
لبخند کالی میشود
روی سیب لب هایت
بغضی که نه بیرون میریزی
نه فرو میخوری اش!!!
برای نشان دادن درخت
چقدر واژه لازم است؟
نامت
از ساق هایم شروع می شود
از دلم عبور می کند
و دهانم را به آتش می کشد
چطور می تواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند.
یک,دو,سه...
بس نیست
این همه چین و چروک
که ریخته اند روی هم
مثـــــــــل امواج
ما را به بند کشيده اند
زنداني مان کرده اند
مرا در اين درون
و تو را در آن بيرون
اما چيزي نيست اين
ناگوار هنگامي ست که برخي
دانسته يا ندانسته
زندان را در درون خود مي پرورانند
مترسک میدانست تا او زنده است ،
کلاغها از گرسنگی خواهند مرد!
فردا.....
مترسک خود را کشته بود..!
او تازه کلاغ ها را فهمیده بود!
زندگی ام
کافه ای شده بود
لبریز از:
باورهای دم نکشیده
ذهن های جوش اورده
و قلب هایی زنگ زده
با کافه چی هایی که
در لباس فرشته ها
شیطانی میکردند!
با اینهمه تنها
به دوستی فکر میکنم
که هیچ وقت نفهمید
به خاطر او کافه می رفتم.
فاضل ترکمن
چهار فصل
کامل نیست
هوای تو
هوای دیگریست
حسام الدین مقامی کیا
نمی دانم دوباره از من
چه گناهی سر زده است
که به این اخم ملیح
محکومم کرده ای
اختیار دست هایم در خواب
باور کن دست خودم نیست.
من بی تو
خندیدی و گفتی((خداحافظ))!!
رفتی و مرا با گیجی ام رها کردی
و نماندی ذره ای حتی
به انتظار جواب خنده ات...
می دانستی که منه بی تو
حتی نمی تواند
لب هایش را کج کند
نه به تو
که به عشق...!!
عشق را با تو تجربه کردم
امید به زندگی را در تو آموختم
محبت را در قلب تو یافتم
ای شاپرک شب های تنهاییم
با هر تپش از قلبم می گویم دوستت دارم
چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست
"خودم"
انگشتم را نخ بسته ام
تا به ياد آورم
فراموشت كرده ام
نوبت من تمام شد
نوبت تو به انتها نزدیکتر است
زمان ما را خط میزند
ما برچه خط کشیده ایم ؟
برای تو بوده است
سکوت من
در سالیان دراز
و اینک برای تو ست
که می گویم
از سکوت گذشته ام
آدم کجا ز میوه ی ممنوعه خورده بود؟
ابلیس با خدا به توافق رسیده بود
---------- Post added at 02:12 PM ---------- Previous post was at 02:11 PM ----------
گاهی دلم برای چوپان دروغگو می سوزد
بیچاره دو بار بیشتر دروغ نگفت
انگشت نما شد
ولی ما هنوز صادق ترینیم!!!
---------- Post added at 02:14 PM ---------- Previous post was at 02:12 PM ----------
چهار دیوار بین منست و آن چیزی که من گمان می کنم “شما”ست
این “شما” معنی نمی دهد
چهار دیوار بین منست و آن چیزی که من گمان می کنم “تو” یی
این “تو” معنی نمی دهد
چهار دیوار بین منست و آب
آب آنسوی دیوارهای من جاریست
آب با نور می رقصد با نسیم می رقصد با باد حتی
با پاروی پاروزن های رهگذر حتی
با من نمی رقصد.. تا آغوش وا می کنم غرق می شوم
چهار دیوار بین منست و تو و این شما معنی نمی دهد
چهار دیوار بین منست و من که می خواهم ترا در خود فرو کشم
همیشه می خواهم ترا در خود فرو کشم
گل سرخي به او دادم . گل زردي به من داد...!!!
براي يك لحظه ي ناتمام قلبم از طپش افتاد ... !!!
با تعجب پرسيدم :
مگر از من متنفري ... ؟؟؟
گفت :
نه ؛ باور كن ... نه !!!
ولي چون تو را واقعا دوست دارم نمي خواهم پس از آنكه
از لبانم كام گرفتي براي پيدا كردن گل زرد ؛ زحمتي به
خود هموار كني
کو کو
کو کو
کو
همه چیز را با خود بردی
جز صدای این پرنده
خدایا تو اونی نیستی که همه میگن،...خب میدونم.
خدایا تواونجایی نیستی که همه میگن...خب میدونم.
اما میدونم خدایی...خب ولی چرا نمیدونم.
خدایی که خداست،چرا پس اینجاست....خب میدونم.
خدایی که بی همتاست.......خب میدونم.
اما میدونم نیستی تو خدا ...خب ولی چرا نمیدونم.
خیلی ها مگن خدایی .....خب ولی چرا نمیدونم.
حالا هستی خدا یا نیستی .....خب من نمیدونم.
چه کنم خدا...عادت کردم .صدات..کنم......ولی هنوز نمیدونم.
هستی...چرا.....نیستی...چرا خدامن نمیدونم.
خدایی؟...پس من هم بندم....ولی خب نمیدونم.
اگه خدایی...من کیستم؟.....اینو خب میدونم....بنده نیستم.
نیستم اون چیزی که خلق کردی.....اینو خب میدونم.
.
.
.
.
.
اشکالی نداره نشنوی من کیستم....
میگویم ومیگویم ومیگویم...توکیستی!!!
هيچ كس اشكي براي ما نريخت
هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يك غزل آمد كه حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امروز گمست آنجا بود
اگر به مرگ من
امید بسته ای،
تا نهایت نشاندنت به خاک؛
زندگانی ام
دراز باد!
بر چهار سوی باغ آرزوی من؛
هر چه در،
دریچه،
باز باد!
بیرق امید و شادمانی ام،
با نسیم درک زندگی
در اهتزاز باد!
گر فنای من امید توست،
تا نهایت نشاندنت به خاک،
زندگانی ام دراز باد!
نوامبر 1982
مینا اسدی
از دفتر شعر "از میان گمشده ها
ورق می زنم
سفید
سفید
دفتر سکوتم دارد کامل می شود...
نقل قول:
سلام شما محشرید
سبز باشید
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
اگر سی سال پیش پرسیده بودی
از هر آستینم برایت
چند تعریف آماده و کامل
که مو لای درزش نرود
بیرون میکشیدم
در این سن و سال اما
فقط میتوانم دستت را
که هنوز بوی سیب میدهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گِل
و دنده ی گمشدهی من
اینبار قلممو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوانهایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بیتو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد.
زندگي دفتري از خاطرهاست
يك نفر در دل شب
يك نفر در دل خاك
يك نفر همدم خوشبختي هاست
يك نفر همسفر سختي ها
چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد
ما همه همسفريم
درون سینهام،
تصویرِ خندانت را
بیرحمانه
به آتش کشیدند.
آن طرفتر
سمتِ چپِ سینهام
کمی بالاتر،
انقلابی برپاست.
وای
آتشِ دلت؛
سوزاند
تمام خاطراتم را.
اشکها حتی نمیبارند؛
نکند چشمهایم نیز
پیشِ دلت
جا مانده باشد؟!
لبخند همهمان کمی مشکوک است مونالیزا!
همهمان بار داریم
و نمیدانیم
در دلمان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همهمان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالقمان
داوینچی نبود.
آب می شوی برف
وقتی بشنوی
چه به روز من آوردی