هنوز هم گاهی دلم برای روزهای ابری تنگ می شود...
برای آسمانی که بغض را در چشمانش می توان دید...
گویی خود من است ...
دوستش دارم که انعکاس واقعیت من است...
دوست دارم آسمان غمگین را ...
همان که برای ریختن اشک هایش منت می گذارد
همان که خون بغض می کند در غروب جدایی ها
هنوز هم گاهی دلم برای تو تنگ می شود....
و دوباره باران ....
من که خیره به گریه ی آسمانم چه راحت رنگش عوض می شود ....
چه راحت بغضش می شکند....
خودش را خالی می کند....
دلتنگی اش را بیان می کند....
به قطره قطره ی اشک هایی که می ریزد حسادت می کنم...
خود را به در و دیوار می کوبدشیشه را خیس می کند دیوانگی می کند ، می خندد ، گریه می کند....
هنوز هم گاهی خوابت را می بینم....
صدایت را می شونم....
چگونه می توانی درون من باشی بی آنکه نیمی از وجودت باشم
سرتاسر بودنت بارانی بود ای پناه دیگری...!
ولی من همچون ابرهای غریب غروب تنها با گلویی گرفته خون بغض می کنم!!
خون بغض می کنم ، بغض اشک می ریزم!!
رویایی پنهان می شوم درون لاک همه ی تیرگی ها....
هنوز هم گاهی برای همه ی بد خلقی هایت دلـــــــــم تنگ می شود............
رویا بیات