-
کودک که بودم شمردن ستاره ها را
به من سپرده بودند
يک
دو
سه
به صد نرسيده
خوابم می برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپيده دم
بيدار می ماندند
اينک
اعداد بزرگی ياد گرفته ام
وشمردن ستاره های بسيار
ستاره ها، امٌا
از سرزمين آبی تخيل
پرواز کرده اند
وزمينه
دودی
دودی است
-
بادکنک از دست کودک رها شد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهارزانو بر زمین نشست
و گریست
در این بازی
نقش من چه بود؟
-
پاکنويس روزها
چه فايده ای دارد؟
چرک نويس اش را
نمی توان دور ريخت
-
شعرهايم را به آتش هديه خواهم کرد
خاکسترش را به باد
اندوهم را به خاک خواهم سپرد
و براي آيندگانم هيچ نخواهم گذاشت
جز لبخندي در قابي کهنه
-
من و تو شبیه هم هستیم
تو ماهی نیستی
و خفه نمی شوی در اقیانوس اشک های من
و من نیز سمندر نیستم
و نمی سوزم در لهیب آتش عشق تو
-
چقدر دوریم از هم!
تو بیستون یخ زده ای و
من تیشه ی فرهادم
تو زنجیر وزن و قافیه ای و
من شعری بی وزن
هرگاه شب و روز به رسیدند
من و تو نیز آن گاه
با هم م خندیم و می گرییم!
-
ترانه های انسان ها از خود انها زيباترند
از خود انها اميدوارتر
از خود انها غمگين تر
و عمرشان بيشتر
بيشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزيده ام
بی انسان زيستم
بی ترانه هرگز
به عشقم خيانت کردم
به ترانه اش هرگز
و ترانه ها هرگز به من خيانت نکردند
-
این وقت شب
چهار و چند دقیقه ی بامداد است وهنوز
تمام هر چه هست
از برای شفای تحمل و خستگی خواب است
درخت
پنجره
خیابان
خواب
و نور
که پابه ماه چراغ
با شب زانو ... چانه می زند
ومن
که از احتمال یک علاقه ی پنهان خوابم نمی برد
تنها پرنده ای که سحرخیز تر از اذان باد و عطر شبنم است می فهمد
شب زنده دار درمان ندیده ای چون من
از چه خیال یکی لحظه ی خواب شکسته اش در چشم خسته نیست
کاش کسی می آمد
کسی می آمد از او می پرسیدم
کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد
کدام ترانه شادمانی آدمی
کدام اشاره شفای من ؟
حالا برو بخواب
ثانیه ها فرمان بر بی پرسش مرگ اند
ساعت چهار وچند دقیقه ی بامداد است هنوز
-
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.
اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم
رفتار من عادی است
-
دخترک لب دريا ايستاده بود
و از ته دل آه مي کشيد
و از اين که آفتاب رو به افول است
احساس درد مي کرد
عزيز
اين قصه سر دراز دارد
نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند
خوشبختي هميشه
از يک سو غروب مي کند
و از ديگر سو طلوع