عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر
تصویر
Printable View
عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عطا اولیتر
تصویر
هر غم و شادیی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
سپر
مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد
هجران
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آشوب
مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست
افلاك
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دی
همدم
عشقبازي و جواني و شراب لعل فام
مجلس انس و حريف همدم و شراب مدام
ياقوت
اي سايه سنبلت سمن پرورده
ياقوت لبت در عدن پرورده
لب
لطيفه ايست نهاني كه عشق از او خيزد
كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
اطلس
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
گریان
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
ریحان
بوی خوش او رهبر ما شد
تا گل و ریحان تا گل و ریحان
خار
آخر گل و خار را بدیدی
روز و شب تار را بدیدی
نگار
امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد
آن گل که میان باغ جانست
امشب به کنار ما نیامد
عیار
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چه بر زبانش زخمها زد تیغ تاتاری
مدادرنگی
برای به رنگ بهشت شدن
جعبه مدادرنگي کافی نبود
همه وجود رهگذری
پیش چشم مغرور باد
سر تعظیم فرود آورده بود
غریب
میلاد هشتمین قبله عشق را به همه شما تبریک عرض میکنم
---------------------
به کوی رضا جان صفا می پذیرد
در اینجا فروغ خدا می پذیرد
تو ای بی نوا رو بسوی رضا کن
که این پادشه خوش گدا می پذیرد
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
غروب
آه اکنون تو رفته ای و غروب
سایه میگسترد به سینه راه
نرم نرمک خدای تیره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هایی همه سیاه سیاه
پنجره
پنجرهای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
چرخ
گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
خرم آن روز که با ديده گريان بروم
تا زنم آب در ميکده يک بار دگر
رود
جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا
بهار
گفت پیغمبر که از باد بهارنقل قول:
تن مپوشانید یاران زینهار
کاین بهاران با بدن ها آن میکند
کان، بهاران با درختان میکند
قربان
در رقص هرگه بستهاي زه بر کمان دلبري
من تير نازت خورده و گرديدهام قربان تو
صبور
سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
جهل
«آنکس که بداند و بداند که بداند// اسب شرف از گنبد گردون بجهاند// آنکس که بداند و نداند که بداند// بیدار کنندش که بسی خفته نماند// آنکس که نداند و بداند که نداند// لنگان خرک خویش به منزل برساند// آنکس که نداند و نداند که نداند// در جهل مرکب ابدالدهر بماند.»
رفيق
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
پیمان
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
درد
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
دلبر
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
جهان
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
صید
پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است
از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
محتسب
.
-----------------اشتباه شد.
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
خروش
برو راست خم کرد و چپ کرد راست ..... خروش از خم چرخ چاچی بخاست
مکر
باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
عاریت
عاريت کس نپذيرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
شعبده تازه برانگيختم
هيکلي از قالب نو ريختم
لاف
کو پيک صبح تا گلههاي شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم
اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم
ح
عاشق آن نیست که هر لحظه زند لاف محبت
مرد آن است که لب بندد و بازو گشاید
گیتی
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
مهدی
گلی گم کردهام میجویم او را ...... به هر گل میرسم میبویم او را
گل من نی بود این و نه آنست ...... گل من مهدی صاحب زمان است
دلم اندر هوایش میزند پر ...... شرر افکنده بر جانم چو آذر
خوش آن روزی که با شم یاور او ...... بمانند گدایان بر در او
خوش آن روزی که من پروانه باشم ...... فدای آن گل یکدانه باشم
خوش آن روزی که من بر عهد دیرین ...... نثار او کنم این جان شیرین
الا ای گل کجایی جان فدایت ...... چه باشد گر که گردم خاک پایت
ز درد انتظارت جان به لب شد ...... تن فرسودهام در تاب و تب شد
بسی رفتند و مردند از فراقت ...... ندیدند در جهان آن روی ماهت
اشتیاق