رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد
Printable View
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کیینه خدای نما میفرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
تو را که حسن خدا داده هست و حجله ی بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا میفرستمت
تو وطوبی و ما و قامت یار
فکر هرکس بقدر همت اوست
گر من الوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد ان اشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم خطا کرد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
در ازل بست دلم با سر زافت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هرچه جز بار غمت بر دل مسکین منست
برود از دل من وز دل من ان نرود
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دور فلكي يكسره بر منهج عدل است
خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف انچه تو اندیشیحکم انچه تو فرمایی
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر کنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگذ میکنند
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد
حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
ترا که هرچه مراد است در جهان داری
چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
این گستردش کنید تا بتونیم فال بگیریم دمتون گرم.....
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
................
راز درون پرده ز رندان مست پرس
كين حال نيست زاهد عالي مقام را
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست
منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست