در لا احب الافلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
Printable View
در لا احب الافلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
اگر خيالش به دل نيايد سخن نگويم «چنان که طوطي / جمال آيينه تا نبيند سخن نگويد خبر نبندد»
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسب درافکند
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه ی بدبین بد پسند مباد
دلا دلدارت آمد با خبر باش
ز تشویش جدایی بی خبر باش
شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب
هاتف
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود بر ندارم از قدمت
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هرلحظه به دام دیگری پابســتی
گفتا شیخا هرآنچه گویی هســــتم
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
یارب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
دلهای دوستان تو خون می شود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل می دهد رجا
سعدی
امشب ز غمت میان خـون خواهم خفت
وز بــستر عـافیــت بــرون خـواهم خفت
بـــــاور نــکنی خیـــال خود را بـــفرست
تـــا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا دارد
دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي ميرود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
سعدی
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زان که چو گردی ز میان برخیزم
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم ====> (پول هم صرف مهریه اش)
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد عاقل زاهد زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
حافظ
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
حافظ
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ناقه ی صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود
رومی
دولت از مرغ همایون طلب و سایه ی او
زانکه با زاغ و زغن شهپر همت نبود
در گلستان چشمم زچه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سربرگ گل ندارم,به چه رو روم به گلشن
که شنیده ام ز گلها همه روی بی وفایی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
يار من جّيب سماجت به دلم بگذارد ........ بِه كزان روي مشعشع نظري من بِكنم
گر سرودي به تمناي دلم ميخواند ........... همه اش شوق دل و دُر و فّلّح ميدانم
مصرع اول : jaib
مصرع دوم : 2- beh - 1 bekanam
مصرع چهارم :2- dor - 1 falah
ما مست و خراب و عالم سوزيم
با ما منشين وگرنه بدنام شوي
یک عمر شهان تربیت عیش کنند
تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند
نازم به جهان همت درویشان را
کایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند
ديروز که چشم تو بمن در نگريست
خلقي بهزار ديده بر من بگريست
ابوالسعيد ابوالخير
تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ... گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
تاثیر محبت بین بلبل به چه کیفیت
سرمست و غزل گویان در پای گل افتاده
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نــجست اســرار من