روی سُل ِ پایانی (پگاه احمدی)
همه چیز در این یادداشت کوچک از قلم افتاده است پدر !
جز اینکه من با شلختگی ِ عصر رفته ام
نام عمارت سنگی را بقچه کرده ام
و فوت حاجی را
بر سنگ نبشته ی دیوار
بن بستی که کودکی ام را بست
و روزی که مادربزرگ دستم داد
در کاسه های قلمکار
...
نه کهنه تر از این نمی شوم برج ِ بابلی ِ من !
من ادامه خوابی هستم که مادر ندید
رویایی که در هزاره ی اول مچاله ماند
سنگینی آوازی تازه را سر خط می کشم
کفش های زنی را پشت سرم جفت کرده ام
و آرزویی بلند ساخته ام
از دو جمله ی کوتاه
کوتاه
نه ، نمی شوم !
به آن زنی که پشت سرم ایستاده بگویید :
دیگر به رسم تو عاشق نمی شوم