-
کاش بودي تا دلم تنها نبود
تا اسير غصه فردا نبود
کاش بودي تا نگاه خسته ام
بي خبر از موج و درياها نبود
کاش بودي تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مينا نبود
کاش بودي تا زمستان دلم اين چنين
پر سوز و پر سرما نبود
کاش بودي تا فقط باور کني
بي تو هرگز زندگي زيبا نبود
-
پيداست هنوز شقايق نشدي ...
زنداني زندان دقايق نشدي ...
وقتي که مرا از دل خود مي راني ...
يعني که تو هيچ وقت عاشق نشدي ...
زرد است که لبريز حقايق شده است ...
تلخ است که با درد موافق شده است ..
. شاعر نشدي وگر نه مي فهميدي ...
پاييز بهاريست که عاشق شده است
-
به روی برگ زندگی دو خط زرد میکشم
و چشم عاشق تو را که گریه کرد میکشم
تو رفتی و بدون تو کسی نگفت با خودش
که من بدون چشم تو چقدر درد میگشم:11:
-
خسته تر از آنم
که لیوانی چای
آرامم کند
آغوش گرم ترا می خواهم
در جنگلی ناشناس
وقتی که آسمان
از لا به لای شاخه ها
سرک می کشد
-
آه... این صدای گام های توست
در زمستانی به وسعت برف
و رد پای تو
که از من دور می شود
چه بیگانه است گام های تو
با سرنوشت من
و تقدیر عشق، این گونه رقم می خورَََََََََََََََََد!
ما نقش مهربانی را بازی کردیم
و عشق بهانه بود.
-
تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ا م
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا . . .
-
...
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه،ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه،آه آی از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
.....
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط یکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم زهم
شادیم یکدم بیلاید به غم
آه می خواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پرواز ها؟
این شب خاموش و این آواز ها؟
ای نگاهت لای لائی سحر بار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
قسمتی از شعر "عاشقانه" فروغ فرخ زاد
-
فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است
دوباره " دیده امت " ، زل بزن به چشمانی
که از حرارت " من دیده ام تو را " گرم است
بگو دو مرتبه این را که : " دوستت دارم "
دلم هنوز به این جمله شما گرم است
بیا نگاه کنیم عشق را . . . نترس ! خدا . .
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویند
چهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
. .
به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است .
نجمه زارع
-
دوباره پشت اين چراغِ قرمزم
دوباره بوقِ اعتراض،
دوباره دود و انتظار.
همه به فكر رفتناند،
به فكر لحظهي فرار،
و صفرِ ثانيهشمار...
فقط منم!
- منِهميشه بيخيال-
كه بينشان نشستهام،
دوباره چشم بستهام،
و فكر ميكنم
چه خوب بود اگر
به جاي اين چراغ،
تو سبز ميشدي!
-
دوستت دارم
و این بار
با اولین پرواز زمستان
روی ایوان گذشته های تو
یک رقص
خواهم بارید
علی خانی
-
می دونم نباید تشکر کرد ولی واقعا حیفم اومد نگم که یه تاپیک عالی هستش و دستتون درد نکنه من همیشه شعر ها و نثر های زیبای این تاپیک رو می خونم
موفق باشید
-
صداي تو
كيلومترها سيم را
به آتش مي كشد..
از گوش تا سينه ي من،
يك و نيم وجب كه بيشتر فاصله نيست!
-
این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی،خبر ز سوی تو _این روزها_کم است
اینجا_کنار پنجره_تنها نشسته ام
در کوچه ای که عابر درد آشنا، کم است
من دفتری پر از غزلم ناب ناب ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا ،کم است
باز آ!ببین که بی تو در این شهر پر ملال
احساس ،عشق،عاطفه،یا نیست یا کم است
اقرار می کنم که در این جا_بدون تو_
حتی برای آه کشیدن ،هوا کم است
دل در جواب زمزمه های "بمان"من
می گفت"می روم"که در این سینه جا کم است
غیر از خدا ،که را بپرستم ؟تو را تو را
حس می کنم برای دلم یک خدا کم است...
محمد سلمانی
-
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی است
همین که کجا می روی ، دلتنگم .
براي ستايش تو
همين گل و سنگريزه كافي است
تا از تو بتي بسازم .
( شمس لنگرودي )
-
سلام می کنم به باد،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب گلِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا»های کودکی،
به چالهای مهربان گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیزِ پسینِ پروانه،
به مسیر مدرسه،
به بالش نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویرِ زنی نی زن،
به نی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هواییِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم باز نیامدن نگاه تو...
باور کن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلامِ سرسری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟
-
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم
تو مثل شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان تو مشتي خاك گلدانم
تو درياي تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم
تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاك بارانم
نمي دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم
تو دنياي مني بي انتها و ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم
تو مثل مرهمي بر بال بي جان كبوتر
و من هم يك كبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب كنار لحظه هاي بي قرار من
ببين با تو چه رويايي ست رنگ شوق چشمانم
شبي يك شاخه نيلوفر به دست آبيت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فكر خواب گلهايي كه يك شب باد ويران كرد
و من خواب ترا مي بينم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه مي گيرد
و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم
تو مي آيي و من گل مي دهم در سايه چشمت
و بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشكي كه از يك ابر مي بارد
و من تنها ترين نيلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر كرده
و شايد يك مه كمرنگ از شعري كه مي خوانم
تمام آرزوهايم زماني سبز ميگرددكه تو
يك شب بگويي دوستم داري تو مي دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش درياست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توي اين دنياي پر غوغاست
قدم بگذار روي كوچه هاي قلب ويرانم
بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم
-
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
-
ناگهان در كوچه ديدم بي وفاي خويش را
باز گم كردم ز شادي دست و پاي خويش را
گفته بودم بعد از اين بايد فراموشش كنم
ديدمش وز ياد بردم گفته هاي خويش را
ديدمو آمد به يادم دردمندي هاي دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلاي خويش را
تا به من نزديك شد گفتم سلام اي آشنا
گفتم اما هيچ نشنيدم صداي خويش را
-
چشم من از دوريت هم ارغواني هم ترست
منتظر مانده بيايي طفلكي خوش باور است
من كجا و تو كجا چه روزگار مبهمي ست
فكر و ذكرم پيش تو فكر تو جاي ديگرست
آن گل سرخي كه دادي دست من پژمرد و مرد
هر چه گل دادم به تو در دستهايت پرپرست
هيچ چيزي كاش ننويسم برايت بعد از اين
به گمانم هرچه كه من مي نويسم بدتر است
خواستم تنها بگويم لحظه اي اينجا بايست
اعتراضي گر نداري دوم شهريور است
-
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن را
هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...
-
گر در کنار او بنشینم چه می شود ؟ از دست او ستاره بچینم چه می شود ؟ گفتم چه وقت جان بدهم پیش چشم تو ؟ او ناز کرد و گفت ببینم چه می شود ؟
-
پیچک نگاهم
دزدانه تا پشت پنجره ی
اتاق تو
بالا آمده
به کجا خیره شده ای!
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود.
-
زمستان آمده است.
خسته ام
می خوابم
بهار که آمد
پیله ام را می شکافم
تا با پرهای خیس
دوباره
عاشقت شوم.
-
برای تن شستن ات
خزینه ای ساخته ام
در چاله ی پشت دلم
از صادقانه ترین اشک ها
سرد بود
اشک تازه ای بخواه
-
کاری کن که ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست.
-
به یک نقطه خیره می شوم
لیاسهایم کثیف و پاره
موهایم ژولیده
چین بر پیشانیم نشسته
چهره ام را عرق هیجا ن
فرا گرفته
اندامم غرق در موج اضطراب
به یک نقطه خیره می شوم
دستم تکیه گاه چانه ام
قلبم لرزان مثل دستهایم
دو چشمم مانند دو گوی آتشین
اشک هایم بی هیچ مانعی سرازیر می شوند
به یک نقطه خیره می شوم
خانه ام از یار تهی
خشت های دیوار و سقف
مثل یک خیال
فضای اطرافم ، مثل یک خواب
فرش و بالشم در حسرت
طنین خنده ها و بزله گویی هایم
به یک نقطه خیره می شوم
آن چنان خیره می شوم
تا دو چشمم از کاسه سرم
بیرون آیند
تا بمیرم و خانه را در حسرت
جای خالی تو نبینم
به یک نقطه خیره می شوم
و خیره سری های تو آزارم می دهد
به یک نقطه خیره می شوم
شاید آن نقطه نیز
نشانی از تو داشته باشد
شاید ... شاید ...
دکتر علی شریعتی
-
چشم مخصوص تماشاست
اگر بگذارند
وتماشای تو زیباست
اگر بگذارند
سند عون مشاعی است ، همه می دانند
عشق اما فقط از ماست ، اگر بگذارند...
-
فاصله ی ساقه تا شکوفه
فاصله ی خیال تو
با من
فریادی است
که با مرگ خاموش می شود
-
این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می شوم
دوباره راه می افتم
دوباره
گم می شوم
-
مــانــده نــگـاهـم بــه د ل پـنـجـره
تــر شــده از هـجرت تـو خـاطـره
کوچه پر از حسرت ديوانه گـيست
خــانــه تـهـي از نـفـس زنـدگـيست
بـي تـو دلـم نـيمه شـبي سوي دشت
پـر زد و آواره شـد و بــر نگـشت
لـــذت بــيـداري يــلـدا تـــويـي
تــازه تــريـن رکــن تــمـنـا تــويـي
چــشــم تــو آغــاز پـــريــشـانـي ام
هــجــرت تـــو عــلــت ويــرانـي ام
-
گفتم : کبوتر ِ بوسه!
گفتی : پَر!
گفتم : گنجشک ِ آن همه آسودگی!
گفتی : پَر!
گفتم : پروانه پرسه های بی پایان!
گفتی : پَر!
گفتم : التماس ِ علاقه،بیتابیِ ترانه،بیداری ِ بی حساب!
نگاهم کردی!
نه انگشتت از زمین ِ زندگی امبلند شد،نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید!
سکوت کردی که چشمه یشبنم،از شنزار ِ انتظار من بجوشد!
عاشقم کردی! همبازی ِ ناماندگار ِ اینهمه گریه!
و آخرین نگاه تو،هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است!
حالا - بدون ِ تو!-
رو به روی اینه می ایستم!
می گویم: زنبور ِ گزنده یاین همه انتظار،کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه!
و کسی در جواب ِ گفته های من«پر!» نمی گوید!
تکرار ِ آن بازی،بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست!
پسبه پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی،باز هم می نویسم:
برگرد!?
-
یه کاری کردی به قلبم که بدونت حتی مردم
سخته حتی بی تو خوبم لذت از زندگی بردن
یه کاری کردی که از یاد نمیری حتی یه لحظه
درد عشقت کرده پیرم اما باور کن می ارزه
دیدن تو گرچه از دور واسه من یه جور امیده
یه چیزی مثل جادو که به من رهایی میده
این مهمه که میدونم واسه من چقدر عزیزی
من که جام عشق رو دادم چه بنوشی چه بریزی
-
شریکم با تو تو این درد منم مثه تو غم دارم
منم محتاج لبخندم منم دستاتو کم دارم
از این بازی طولانی منم مثه تو دلگیرم
منم با عشق درگیرم منم بی عشق می میرم
-
چشمانت کارناوال آتش بازی است
یک روز در هر سال برای تما شا یش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد....
( نزار قبانی )
-
تا زمانيكه تو با من باشي ،
چه تفاوت دارد
آسمان آبي رنگ
يا كه
شب باراني .
-
من به خوشنودي خود مي نگرم
و به اين كه نفس عشق چه حالي دارد؟
و به اينكه تو چرا با همه شوق مرا مي خواني
و به يك قهر مرا مي راني؟
من به يكرنگي اين آينه ها مشكوكم
كه مرا با همه سادگي ام ،
چون كلافي پر از گمراهي ، چون مترسك پر از ويراني
به هزاران گونه ، مثل يك هيچ نمايان كردند
من در اينجا
نفسم تنگ شده است
بس كه گرداگردم پر از ديوار است
گر نبودي اينجا ، گر دلت با دل من ساده و يكرنگ نبود
بي گمان غصه مرا مي دزديد
مي سپردم به خزان
در دو دستان تواناي خزان مي مردم
بي تو دستم سرد است
بي تو روحم چون موج
دلم در تپش و در شور است
با تو اما شادم
تو شبيه بادي
من شبيه بادبادك هستم
تا تو هستي
هستم
بي تو اما
ورقي كاغذ و ... هيچ .
-
از دست عزیزان چه بگویم ، گله ای نیست
گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود ، زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا ، مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام ، چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست
-
تو را صدا كردم
تو عطري بودي و نور
تو نور بودي و عطر گريز رنگ خيال
درون ديده من ابر بود و باران بود
صداي سوت ترن
صوت سوگواران بود .
ز پشت پرده باران
تو را نمي ديدم ،
تو را كه مي رفتي
مرا نمي ديدي ،
مرا كه مي ماندم
ميان ماندن و رفتن ،
حصار فاصله فرسنگهاي سنگي بود .
غروب غمزدگي
سايه هاي دلتنگي
تو را صدا کردم
تو رفتي و گل و ريحان تو را صدا كردند
و برگ برگ درختان تو را صدا كردند ؛
صداي برگ درختان صداي گلها را
سرشك ديده من ناله تمنا را
نه ديدي و نه شنيدي .
ترن تو را مي برد
ترن تو را به تب و تاب تا كجا مي برد ؟
و من حصار فاصله فرسنگهاي آهن را
غروب غمزده در لحظه هاي رفتن را
نظاره مي كردم .
-
پا برهنه تا کجا دویده ای؟
که این همه
گل شکفته است؟!
-
از ستاره ها بادبادک ساختم
یا
از بادکنک ها ستاره...
نمی دانم!
چشمانِ تو پر از بادبادک و ستاره بود