باسلام :11:
رمان شيطان كيست از اينجاو رمان رانده شدكان را از اينجاکد:http://mt.hamtaraneh.com/cat/
مي توانيد مطالعه كنيد :20:کد:http://mt.hamtaraneh.com/cat_6/
Printable View
باسلام :11:
رمان شيطان كيست از اينجاو رمان رانده شدكان را از اينجاکد:http://mt.hamtaraneh.com/cat/
مي توانيد مطالعه كنيد :20:کد:http://mt.hamtaraneh.com/cat_6/
خانمی!وسترن جان
نمی خوای ادامه داستان قشنگت رو بزاری ما که مردیم
حالا به نظر شما كدوم يكي از اين 9 تا وارثه هست ؟
western جان عالیه
در مورد وارث من به ان پسری که تو کار اشپز خانه کمک کرد شک دارم
شخصیت ها خیلی خوبند
منتظر ادامه اش هستیم
به نظر من ریمی وارث
منتظر ادامهی داستان ایم
به نظر من هركي هست تري نيست
western جان عزیز کجایی
منتظر ادامه رمانت هستیم
منتظریما...............
زود تند سریع
وسترن جان ممنون
منم در مورد وارث به پسری که تا دم در اشپزخونه شب اول بتسی رو همراهی کرد مشکوکم فکر کنم اسمش متیوس بود
rsz1368 دوست عزیز
منم به همین پسره مشکوکم ان همون کسی که بعدا به دخترا کمک کرد
از همون اول همه چیز را می دونست
بابا اينا به غير از 2 -3 تاشون بقيه همه مشكوكن ، وسترن جون حالا كه داري مينويسي ، يه كاري كن همه پسرا عاشق بشن بعد دخترا هي حال پسرا رو بگيرن ، بهشون محل نذارن ( عقده اي شديم انقدر تو داستانا دخترا اول عاشق شدن )
دوست عزیز اگه این جور که شما می گویید پیش بره که موضوع تکراری می شه
به نظر من همین خط داستانی که در پیش گرفتن عالیه
منتظره ادامه داستانیما
سر همه آنچنان مشغول خوردن بود که کسی غیر از ناتالی که نگاهش بی هدف در جمعیت می گشت
متوجه ورود کوین شد.کوین مثل هر دوره ورود شاگردان جدید،خود را جلوی سالن رساند و رو به همه کرد:”لطفا آقایون و خانمها...یه لحظه...”
همه نگاه ها به سوی او چرخید و سالن در سکوت خفیفی فرو رفت.کوین لبخند رسمی به لب آورد:”همتون خوش اومدید..من کوین وست هستم مربی ورزشی شما...همونطور که قبلا ازتون خواسته شده بود امیدوارم همه مهمانان در سالن حضور داشته باشند...”
ریمی به سوی بنجامین برگشت و به شوخی گفت:”همه غیر از داداش مامانی...”
ومتوجه حال غریب بنجامین شد.بر روی میزش خم شده رسما پشت سر او قایم شده بود!ریمی بی صدا سربرگرداند وسالن را از نظر گذراند.هیچ تازه واردی به چشم نمی خورد غیر از مربی ورزشی!یعنی از او قایم شده بود؟حواسش با ورود آلن پرت شد.آلن سریع خود رابه صندلی اش رساند و گفت:”داره میاد!”
نگاه ریمی به سوی در چرخید.کوین ادامه میداد:”قصد ندارم در مورد قوانین جزیره براتون توضیح بدم قوانین وبرنامه کلاسها و کارهای جزیره در یک کتابچه کوچک در اختیارتون قرار داده میشه...”
و جوزف وارد شدو در نزدیک ترین صندلی به در،نشست.هیچ حالت غیر طبیعی در چهره اش دیده نمی شد اما بالا و پایین رفتن تند سینه اش کاملا مشهود بود.بنجامین هم با برگشتن آلن متوجه جوزف شد و نفس راحتی کشید.ریمی آهسته از آلن پرسید:”کجا بود؟”
آلن در گوشش گفت:”پشت دفتر روزنامه...”
ریمی ناباورانه چشم بر جوزف دوخت:”چرا باید اونجا باشه؟”
کوین ادامه می داد:”می خوام شما رو از برنامه امروز مطلع کنم...بعد از ناهار شما تا پنج عصر بیکارید می تونید استراحت کنیدیا اگه خواستید می تونید از حمامهایی که هر طبقه جداگانه داره استفاده کنید”
نگاه ناتالی هم بر اثر حرکت کوچک جلوی در به سوی آلن وبعد جوزف چرخید وبا دیدن او باز به همان لرز نا آشنا افتاد.جوزف نه متوجه برادرش بنجامین بود نه دیگران...نگاه خاموشش بر کوین قفل شده بود و به حرفهایش دقیق گوش می کرد.کوین به ساعت مچی اش نگاه کرد:”ساعت 5 از همتون می خوام جلوی ساختمان اصلی جمع شید من و خانم لیچ و آقای براون اونجا خواهیم بود تا شما رو برای آشنایی بیشتر با جزیره به گردش دوساعته ببریم...ساعت هفت که برگشتیم باز تا ساعت هشت وقت استراحت دارید تا ساعت هشت وقت شام...ساعت یازده باید همه توی خوابگاه باشند چون سر ساعت یازده بعد از حضور غیاب درها بسته می شه...البته این برنامه شب اول شماست ما مجبوریم تا ثبت نام کامل و مشخص هم هشاگردان احتیاط لازم رو بکنیم..از فردا بعد از تعیین شدن کلاسها و مسئولیتهاتون دیگه نیازی به حضور غیاب هر شب نیست و بسته شدن در خوابگاه ها منتفی می شه...”
همه یک صدا هوی کشیدند و سالن برای مدت کوتاهی نظم خود را از دست داد.بتسی آهسته گفت:”من عاشق این قسمتشم...هورا..”
اما حواس ناتالی در جوزف مانده بود.چرا دیر امده بود؟چرا غذا نمی خواست؟چرا آنطور مرموز به کوین زل زده بود؟چرا آنقدر زیبا و خاص بود؟
کوین با دست اشاره داد همه سکوت کنند و بعد اضافه کرد:”ازتون می خوام امشب اون کتابچه ها رو حتما مطالعه کنید چون از فردا طبق برنامه و قوانین باهاتون رفتار خواهد شد و انتظار متقابل از شما خواهیم داشت..هرکس مخلف عملی که ازش خواسته شده انجام بده مجازات می شه!”
اینبار دیگر علتی برای شوق جوانان وجود نداشت.کوین سر خم کرد:”حرفام همینقدر بود..یادتون نره سر ساعت 5جلوی ساختمان اصلی حاضر باشید...فعلاً”
و به سوی در خورجی راه افتاد.ریمی از گوشه چشم بنجامین را زیر نظر داشت.همانطور که حدس می زدبنجامین از کوین مخفی می شد چون به محض نزدیک تر شدن کوین برای رد شدن از جلوی آنها،بنجامین با قصد چنگالش را زمین انداخت و به بهانه آن خم شد تا از تیر رس کوین خارج شود.ریمی به همان سرعت نگاهش را به سوی کوین برگرداند تا ببیند او هم عکس العملی نسبت به بنجامین نشان خواهد داد یا نه که با دیدن لبخند خفیفی که بر لبهای کوین نقش بست باز هم در حدسش مطمئن شد.
ناتالی با صدای سونیا به خود آمد:”به چی نگاه می کنی؟”
ناتالی تازه متوجه شد دقایق طولانی است که چشم برروی آن بیگانه داردو سریع سر بر گرداند :”هیچ...داشتم فکر می کردم عصر منم برم گردش یا کاترین رو بفرستم!”
سوفیا پرسید:”راستی از کترین خبری نیست ؟هنوز توی آشپز خونه قایم شده؟”
سونیا سر تکان داد:”عجیب اینه وقتی رفتم برای خودمون نوشیدنی بیارم متوجه شدم به غذاش اصلا دست نزده!”
بتسی نگران شد:”چیزی شده بچه ها؟”
با این حرف حتی آلیس که در خود بود سربه سوی او برگرداند:”چطور مگه؟”
چشمان درشت بتسی بر تک تک چهره ها چرخید:”از وقتی شاگردان تازه وارد اومدند همتون عوض شدید..ناتالی ...آلیس .....کترین...”
سوفیا با طعنه گفت:”تو!”
بتسی وحشت کرد:”من؟..من نه!”
“تو هیچوقت وقت سرویس دهی غذا لبریز نمی کردی...واسه یه پسر دستپاچه نمی شدی و زیر چشمی بهش زل نمی زدی!”
بتسی از روی خجالت داد زد:”نه من فقط خیلی تعجب کرده بودم که یکی مثل اون...اومده کمک...”
سوفیا حرفش را برید:”مثل اون چی؟جذاب؟”
سونیا به حرف خواهرش خندید و بتسی شرمگین سر به زیر انداخت.آلیس انگار که با خود حرف می زد زمزمه کرد:”مگه عاشق شدن گناهه؟”
فک سوفیا قفل شد!بتسی هم ناباورانه به او نگاه کرد.سونیا نالید:”خودت با پای خودت برو اورژانس قبل از اینکه از دست بری!”
سوفیا و بتسی خندیدند اما ناتالی همچون هیپنو تیزم شدگان نگاهش به سوی در چرخید و متوجه جای خالی بیگانه شد.
به محض ورود چشمش به به سینی غذا افتاد که بر روی تختش برگردانده شده تمام ملافه را کثیف کرده بود ودردی در قلبش پیچید.ونیز روی تخت خودش نشسته کتاب می خواند.بروکلین با خستگی در را بست و رفت سینی را از روی تختش برداشت.ازمقدار غذاهای ریخته شده معلوم بودحتی لب هم نزده بود.دندان بر هم فشرد و در دل به ساشا فحش داد.ونیز کتابش را بست و از جا بلند شد.بروکلین فهمید باز هم می خواهد از بودن با او در زیر یک سقف،بگریزد پس به سرعت گفت:”ساعت5باید همه جلوی ساختمان اصلی جمع شیم از ما می خواند باهاشون به گردش برای شناخت جزیره...”
ونیز اتاق را ترک کرد.انگار که مست شده بود.تلو تلو می خورد و احساس تهوع پیدا کرده بود.تهوع از شدت نفرت!نه او نمی توانست بیشتر از آن درآنجا بماند .باید با مسئولین حرف می زد اگر مجبور می شدمی توانست جزیره را ترک کند.یک لحظه به خود امد.در بیرون ساختمان بود و بارانی که دوباره شدت گرفته بود داشت خیسش می کرد اما او فرار نکرد.به این قطرات سرد برای آرام شدن نیاز داشت.پس سر بلند کرد و چشمانش را بست.دلش می خواست داد بزند.از کسی نمی ترسید.از چیزی شرم نمی کردفقط صدایش در بغض گلویش حبس شده بودو نفسش در نمیامد.فکر برگشتن به آن اتاق او را تا مرز جنون عصبانی می کرد.پلک گشود.ساختمان مدیران هنرستان درست روبرویش بود.راه افتاد.بله تصمیمش را گرفته بود.باید از جزیره می رفت.بماند زیر یک سقف،بر روی یک زمین هم نمی توانست با او بماند.حتی اگر مخالفت می کردند،او حاضر بودخود را به آب بزند وتا جایی که می تواند شنا کند و دور شود.درست سه قدم مانده بود به در برسدکه شخصی از پهلودوان دوان خود را به او رساند و تا بفهمد کیست،بیگانه دست او را گرفت وکشید.ونیز هم بی اختیار همراهش راه افتاد و هر دو شروع به دویدن کردند.آنچنان محکم دست او را گرفته بود و میکشید که ونیز قدرت مقابله و ایستادگی نداشت.تاآنجا که باران اجازه می داد رنگ طلایی موهای بلند پسرک را تشخیص دادو پرسید:”تو کی هستی؟چی شده؟”
پسرک بجای جواب دادن او را برد وبرد تا اینکه وارد جنگل شدند.هر دو نفس نفس می زدند.دلهره ای طبیعی بر دل ونیز افتاد و بالاخره ایستاد و با خشم دستش را کشید:”ولم کن....چی می خواهی از من!؟”
پسرک دستش را رها نکرداما مجبور شد بایستد وقتی رو به او کرد چشمان سبزش پر از هیجان بود:”باید باهات حرف بزنم با من بیا”
اما ونیز باز دستش را کشید و توانست خود را رها کند:”:”خوب حرفت رو همین جا بگو”
پسرک با صدای جدی اش غرید:”نمی شه ...ممکنه زیر نظر باشیم یه جایی پیدا کردم می تونیم اونجا قایم شیم”
“در مورد چی؟”
جوان به جلوتر اشاره کرد:”اوناها..ساختمان نیمه کاره خوابگاه...بریم اونجا”
ونیز بناچار با دودلی راه افتاد.اینبار لزومی نبود جوان دست او ر ابگیرد.لحن جدی اش او را نگران کرده بود...
ساختمان نیمه کاره تاریک و سرد و رعب انگیز بوداما وجود دیوارهای هر چند ناقص،داخل را از وزش باد و باران و خروج صدا تا حدودی حفظ می کرد.داخل که شدند هر دو طرفی تکیه زدند تا نفسی تازه کنند و ونیز فرصت کرد بپرسد:”تو کی هستی؟”
پسرک از جایی که وارد شده بودند بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبشان نمی کند.ونیز غرید:”چی شده؟”
پسرک عقب رفت:”بیا توی تاریکی...دنبالمونند”
ونیز شوکه شد:”کیا؟”
جوان آستین بلوز او را کشید:”نمی تونم تشخیص بدم...هیس”
قلب ونیز شروع به کوبیدن کرد.اینکه از چیزی سردر نمیاوردنگرانترش می کرد.دوشادوش او به دیوار تکیه زد و منتظر شدند.صدای قدمهایی شنیده می شد .دو نفر حرف می زدند.کم کم صدایشان قابل تشخیص شد.هردو مرد بودند:”دیدم این حوالی اومدند”
“شاید رفتند توی ساختمون”
“آره اما...نمی تونیم بریم تو...بفهمند تعقیب کردیم چی فکر میکنند؟”
“چرا این کارو می کنی؟خودت گفتی وظیفه ما تا اونجا بود که اونها رو جاسازی کنیم...بقیه اش به ما مربوط نیست”
“آخه این خیلی مهمه...ونیز کینگ رو تشخیص دادم....داشت میومد دفتر اما اونیکی که تشخیص ندادم کی بود اونو با خودش برد تا مانع بشه!”
ونیز با تعجب به نیم رخ بیگانه که کنارش ایستاده بود نگاه کرد اما او نگاهش نمی کرد گوش می کرد.
“یعنی چرا داشته میومده دفتر؟”
“حتماً می خواسته بازم انتقالی اتاق بخواد”
“تومی تونی اینو گزارش بدی”
“اما اونیکی رو هم بایدبشناسم بعد...اون حتماً چیزی می دونسته که مانع شده”
“ما می تونیم با بقیه چک کنیم،برگردیم ببینیم کی توی خوابگاه نیست!”
“آره بریم”
پسرک با ناامیدی بالاخره به ونیز نگاه کرد.ونیز مطمئن شد به این جوان مدیون است.با اشاره پرسید چه شده؟بیگانه اشاره داد ساکت باشد.صدای قدمها داشت دور می شد.هر دو صبر کردند تا آنجا که صدا کاملاً قطع شد و فقط صدای افتادن قطرات باران بر روی برگها ماند.ونیز دیگر تحمل نکرد به بازوی جوان چنگ زد:”بالاخره می خواهی بگی اینجا چه خبره؟”
بیگانه رو به او کرد:”تو نمی تونی از جزیره بری”
ونیز شوکه شد!این جوان از کجا می دانست او چنین قصدی داشته؟”چرا؟”
“اونوقت اونها بهت شک می کنند و توی درد سر می افتی”
ونیز گیج شد:”من منظورتو نمی فهمم”
پسرک نفس عمیقی کشید:”بذار از اول بگم...ببین اونها دارند دنبال یکی می گردند و تو نباید کاری کنی که توجه اونها بهت جلب بشه و فکر کنند تو هستی!”
ونیز گیج شد:”اونها کی اند؟”
“اسمشونو بذاریم آدمای بد”
“مگه از مسئولین جزیره نبودند؟”
“بله...همون دو مردی که مارو جاسازی کردند..خودت هم شنیدی”
“دنبال کی می گردند؟”
“نمی دونم”
ونیز با خستگی گفت:”چرا باید درخواست رفتن من خطرناک باشه؟اونها می تونند تحقیق کنند و ببینند که خواسته اونها من نیستم”
پسرک با خشم گفت:”از کجا می دونی؟”
لبخند ونیز تشکیل نشده بر لب،خشکید!جوان ادامه داد:”مگه تو می دونی دنبال کی می گردند؟”
ونیز با ترس پرسید:”و اگه کسی رو که می خواند پیدا کنند...”
پسرک کامل کرد:”ممکنه از بین ببرنش!”
ونیز به او خیره ماند .همه چیز مثل یک شوخی بزرگ و مسخره آوریل بنظر می آمد:”اما چرا؟”
پسرک از نگران کردن او پشیمان شد و با دلسوزی گفت:”نمی دونم....اینها فقط احتماله!”
“از کجا به این احتمال رسیدی؟”
“ببین...نه نفر هستیم...قبل از ورود به جزیره ما رو جدا کردند و حالا توی سه اتاق تحت نظر گرفتندپس پیدا کردن اون شخص تا این حد براشون مهمه!”
ونیز تقریباً داد زد:”چی؟”
پسرک اضافه کرد:”هیچ وقت کاری نکن توجه اونها جلب بشه چون معلومه اطلاعات کافی از کسی که می خواند ندارند وگرنه اینقدر به زحمت نمی افتادند...”
ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و جوان ادامه داد:”وتوی اتاق مواظب باش...میکروفن کار گذاشتند!”
ونیز اینبار نالید:”اوه خدای من!”
بیگانه از لای در بیرون را نگاه کرد:”خوب من باید برم ..خدا رو شکر چند نفری از لیست بیرونند به من شک نمی کنند”
ونیز هنوز در شوک بود.جوان دوباره رو به او کرد:”چیزایی که گفتم فراموش نکن...و هیچ کار احمقانه ای انجام نده...صبر کن هر خبری شد بهت می گم..خداحافظ!”
و به سوی در چرخید.ونیز بی اختیار صدایش کرد:”نگفتی اسمت چیه؟”
“جوزف بروگمان”
***
عالی بود مثل قسمتای قبل و رمانایه قبلی....
ولی دیگه اینهمه ما رو تو انتظار نذار....
واقعا خسته نباشی....
western
عزیز این قسمتی از فصل که دادی عالی بود
واقعا اخرش شکه شدم
منظورم عکس العمل جرجه
ممکنه ان و وارث همدیگه را بشناسند؟
عزیز سریع تر بزار این جور که معلومه داستان تازه داره شروع می شود
وسترن جون نمی خوای ادامه ی رمانتو بزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وسترن جان عزیز
کجایی یه خبری از خودت بده
یه مدته که نیستی
راستی عید شما و همه دوستان گلمون هم مبارک
خوش باشید
وسترن عزیز
زود تر این فصل را بفرست بیاد
با فکر اینکه ونیز در اتاق است باز با سروصدا در را گشود و داخل شدو بادیدن بروکلین که روز زمین زانو زده کنار تختش شوکه شد.همه چیز معلوم بود.سینی کثیف کنارش با مخلوطی از غذاهایی که آورده شده بود و ملافه رنگین که توسط برکلین مچاله می شد...باشرم نالید:”اوه لعنت به من!”
بروکلین چیزی نگفت فقط یک نگاه کوتاه و آرام به او انداخت و ساشا در آن نگاه اشک دلشکستگی را دید و داغون شد:”من..من متاسفم!فکر نمی کردم ممکنه این کارو بکنه وگرنه...”
بروکلین با دیدن دشک که روغن غذا بر آن هم نفوذ کرده بود دلسرد شد و دست از کار کشید:”مهم نیست!”
اما ساشا با شنیدن این جمله و دیدن دشک کثیف پشیمان تر شد و پیش دوید:”بذار کمکت کنم”
بروکلین از جا بلند شد و باز هم تکرار کرد:”مهم نیست!”
اما اینبار صدایش خسته تر بود.ساشا دشک را جمع کرد:”من می برم اینو عوض می کنم”
بروکلین انگار دیگر در خود نبود ملافه را داخل سینی انداخت و رفت بر صندلی تک میز تحریر اتاق نشست.ساشا دشک را تا کرد اما سرجا ماند.دلش شدیداً به حال بروکلین سوخته بود.با احتیاط پرسید:”مگه ونیز برادرت نیست؟”
بروکلین سرش را به علامت بله تکان دادو ساشا با جسارت بیشتری پرسید:”پس چرا این کارو کرد؟”
بروکلین جواب نداد ولی ساشا به پرسیدن ادامه داد:”مشکلی هست؟اگه کمکی از من برمیاد بگو”
بروکلین زمزمه کرد:”بقدر کافی کمکم کردی ...متشکرم”
ساشا با فکر اینکه طعنه می زند دستپاچه شد:”باور کن نمی دونستم ممکنه تا این حد ناراحت بشه وگرنه نمی گفتم غذا رو تو فرستادی”
بروکلین چشمان سیاهش را با وجود سخت بودن با مهربانی به او دوخت:”گفتم که...مهم نیست”
اما ساشا آرام نمی گرفت.دیدن پسری با ابهت و قیافه مغروری چون او اینچنین شکسته و غمگین و خورد شده او را دیوانه می کرد.جلو رفت:”چرا؟رابطتون خوب نیست”
بروکلین انگار با خودش حرف می زد:”ما اصلاً رابطه نداریم”
“چی؟این چطور ممکنه؟”
بروکلین سرش را پایین تر انداخت تا چهره اش از مقابل دید ساشادور شود و ساشا با تعجب پرسید:”اما برادرشی مگه نه؟”
بروکلین آهی کشید:”کاش نبودم..”
***
تری بر روی تختش خوابیده بود که متیوس و رافائل وارد اتاق شدند.هر دو از دیدن تری آنچنان خوشحال شدند که همزمان گفتند:”اوه..خدارو شکر!”
تری با نگرانی نشست:”چی شده؟”
تا رافائل در را می بست متیوس خود را به تخت او رساند:”باید باهات حرف بزنیم”
تری باور نکرد آندو چیزی فهمیده باشند پس با بی خیالی پرسید:”در چه مورد؟”
رافائل هم نزدیک آمد و لب تخت او نشست:”یه سری چیزهایی هست که تو باید توضیح بدی”
تری شک کرد:”مثل؟”
رافائل لب باز نکرده متیوس غرید:”مثل زدن زنگ خطر کشتی!”
با این حرف تری در حدسش مطمئن شد و از ترس میکروفن های احتمالی داد زد:”اوه اون فقط شوخی...”
متیوس مجال کامل کردن جمله اش را نداد:”یا زندانی شدنت توی دستشویی کشتی توسط ولش؟”
عرق سردی بر تن تری نشست. از روی ناچاری تکرار کرد:”اونم شوخی بود راستش من و ریمی...”
متیوس صدایش را بلند تر کرد:”امروز اول آوریل نیست بچه!”
تری نمی دانست چطور مانع ادامه صحبت شود.با خشم گفت:”آیا اینا به شما ربطی داره؟”
رافائل با مهربانی گفت:”البته که نه فقط ما...”
باز متیوس با فریاد حرف او رابرید:”البته که ربط داره!تو داشتی میومدی به من چیزی بگی که ولش مانع شد و ما الان می خواهیم بدونیم اون چی بود؟”
تری وحشتزده تر شد.اگر صدایشان واقعاً تحت کنترل بود او باید مانع می شد اما چطور؟مثل ریمی بپرد و دهان او را ببندد؟رافائل با گرفتن ساق دست متیوس مانع شد:”لطفاً خودتو کنترل کن اون اگه حرفای ما رو بشنوه متوجه منظورمون می شه...تو نمی تونی ازش انتظار داشته باشی به این زودی به ما اعتماد کنه اونم در چنین شرایطی که...”
تری دیگر نتوانست تحمل کند.اگر آنها شروع به توضیح دادن می کردند...در را دید و خود را از تخت پایین انداخت تا آندو بفهمند چکار می خواهد بکند تری خودرا به در رساند و از اتاق خارج شد
متیوس رو به رافائل کرد:”برم دنبالش؟”
رافائل شدیدا در خود فرو رفته بود.متیوس نمی خواست فرصت از دست بدهد به سوی در دوید اما رافائل مانع شد:”صبر کن!”
متیوس ایستاد.رافائل از جا بلند شد:”ولش کن!حق بااونه...داشته شوخی می کرده...”
متیوس از این سادگی ناگهانی او شوکه شد:”چی داری میگی؟من سه ساعته داشتم توی سالن برات شعر می خوندم؟”
رافائل به در اشاره کرد:”من باید برم دوش بگیرم...”
واز جابلند شد و به سویش آمد.متیوس گیج مانده بود.رافائل در راگشود.متیوس لب باز کردچیزی بگوید که رافائل دست او را گرفت و با خود بیرون کشید.به محض خروج تری را دیدند که وسط راهرو ایستاده بود.متیوس به سویش حمله ور شد تری فرار نکرد متیوس رسید و یقه او را چسبید:”مارو مسخره کردی؟داری با ما بازی میکنی فسقلی؟بزنم...”
تری تقلا نمی کرد دستهای اورا گرفت و گفت:”نه..مساله یه چیز دیگه است....”
رافائل خود را رساند:”توی اتاقها...چیزی هست مگه نه؟...چیه؟دوربین؟”
دستهای متیوس شل شد.تری رو به او کرد:”ما حدسمون به میکروفن می ره”
متیوس ناباورانه تری را رها کرد:”چی دارید می گید؟”
رافائل رو به او کرد:”اینطوری نمی شه....یکی یکی با هر کدوم از بچه ها حرف زد باید قرار ملاقات بذاریم...”
تری با شادی سرتکان داد:”چطوره امروز توی گردش صحبت کنیم؟”
“نه نمیشه.. خیلی خطرناکه..ما تحت نظر هستیم”
تری غرید:”اما شاید وقت زیادی نداشته باشیم...ما نمیدونیم چی در انتظارمونه...”
“شب یه جایی دور از دید جمع می شیم”
متیوس که ماجرا دستگیرش شده بود گفت:”امشب نمی شه..درها ساعت یازده بسته می شند...”
رافائل رو به او کرد:”ببین هر ثانیه معطلی ما ممکنه به ضررمون تموم شه...”
متیوس با ناچاری نالید:”پس چکار کنیم آخه؟”
تری لبخند زد:”می ریم بالا پشت بام!”
رافائل هم لبخند زد:”آره این فکر خوبیه..فقط باید یه جوری به بقیه خبر بدیم”
متیوس گفت:”امروز گردش رو کلاً بیخیال شید مطمئنم تحت نظر خواهیم بود شب حوالی یازده توی راهرو ها ساعت ومکان قرار رو می گیم بعد شب وقتی همه خوابیدند میریم بالا”
تری و رافائل سربه علامت قبول تکان دادند.
***
سوفیا وسونیا بعد از اینکه در جمع کردن میزها به بتسی کمک کردند برای شستن ضرفها به آشپزخانه رفتند و بجایش کترین با دیدن شلوغ شدن محیط آشپزخانه به سالن فرار کرد.بتسی داشت صندلی هاراروی میزها برمیگرداند تا زمین را تی بکشد.کترین به کمکش دویدکنار بتسی بودن برای او آرامش بخش بود.بتسی با دیدن او هیجان زده شد سوالاتش را بپرسد اما رویش نمی شد.با خود کلنجار می رفت چطور شروع کندکه خود کترین فکر او را خواند و شروع کرد:”از لای در آشپزخونه دیدم چطور چشم متیوس روی توست!”
بتسی شاد از باز شدن بحث رو به کترین کرد:”جدی؟منکه نمی دونم علتش چیه؟”
کترین بجای شوخی های بیمزه درمورد عشق،گفت:”شاید تورو شبیه خواهرش می دونه”
بتسی با شوق گفت:”خواهر داره؟”
کترین با دلسوزی گفت:”داشت...همسن تو بوده که مرده...البته از خودش بزرگتر بوده..بعد که خواهرش مرده پدرش هم مادرشو طلاق داده رفته...مادرش هم بایک مرد ثروتمند ازدواج کرده ...”
بتسی با هیجان دست از کار کشید:”بعد؟”
اما کترین به کارش ادامه می داد:”متیوس از پدر ناتنی خودش متنفر بوده..فکر کنم پسری توی دنیا وجود نداشته باشه که از ناپدری خودش خوشش بیاد ..بهر حال...تا همین چند ماه قبل جدا از خانواده زندگی مرفه اما بی مسئولیتی داشته تااینکه مادرش بخاطر سرطانی که چندین سال بود مخفیانه مبارزه می کرده مرده,متیوس هم ول کرده همه چی رو اومده جزیره”
بتسی با دلسوزی گفت:”آی بیچاره!الان یعنی هیچی نداره؟”
کترین بالاخره دست از کار کشید وبه او نگاه کرد:”البته که داره...ناپدری واسه اش می میره اما متیوس بسکه از مرد متنفره بعد از مرگ مادرش دیگه چیزی ازش قبول نمیکنه”
بتسی تعجب کرد:”خب اینکه نشد پرونده ناقص؟”
کترین سر تکان داد:”هیچ مشخصاتی از پدر اصلی اش در دست نیست و اینکه قبل از تمام این اتفاقات کجا زندگی میکردند...یعنی متیوس داره مخفی میکنه علتش هرچیه مسئولین روعصبانی و نگران کرده”
بتسی بیشتر تعجب کرد:”من فکر می کردم اینطور اشخاص رو ثبت نام نمی کنند”
“نه همیشه کردند ...حتی هیچوقت چنین گزارشی هم نمی گرفتند اینبار نمی دونم چرا آقای ادموند گیر داده یه خلاصه زندگی از هرکس بگیره”
از آشپزخانه سونیا صدایشان کرد:”بچه ها کارتون تموم نشد؟اینجا به کمک نیاز داریم”
کترین جواب داد:”الان میاییم...”
بتسی وحشتزده از گم شدن سر رشته کلام بی اختیار گفت:”از اون پسره بگو...”
کترین منظورش را فهمید:”نامارا؟”
بتسی از بس هیجان زده بود خجالت نمی کشید:”آره...رافائل مک نامارا”
کترین به زحمت جلوی لبخندش را گرفت چه احمقانه فکر کرده بود و در مورد متیوس توضیح می داد در حالی که خواسته بتسی دیگری بود:”خب اون چیز خاصی درمورد زندگی اش نگفته...بچگی پرورشگاه بوده...جایی که هیچکس نمی تونه اسمشو پیدا کنه...خودش میگه بعد ازآتش سوزی که ده ساله بوده توی همون پرورشگاه بی نام و نشون به چشم دیده ,پرورشگاه کلاً با خاک یکسان شده و اون مثل بقیه بچه ها به جای دیگه ای انتقال پیدا کرده که اونجا...می گه شهر یوتا...یه پیرزنی اونو به فرزندی قبول کرده..تا همین سال قبل تنها با پیرزن توی یه خونه کوچیک زندگی می کردند تا اینکه پیرزنه می میره و اونم میاد جزیره تا لااقل اینطور به درسش ادامه بده چون پیر زنه خیلی آس و پاس و فقر بوده و خونه ای که زندگی می کردند بابت ارث به نوه پیرزن که توی کاناداست رسیده...”
بتسی ناامیدانه گفت:”همین؟”
کترین خندید:”باور کن همین !”
بتسی زمزمه کرد:”وچون هیچ نشانه ای از پرورشگاه سوخته و پیر زن نیست اسمش رفته قاطی لیست؟”
کترین سر تکان داد.باز سونیا داد زد:”الو ؟کسی اونجا صدامو می شنوه؟”
کترین راه افتاد:”بریم اول کارای آشپزخونه رو بکنیم شاید بازم ناجی تو اومد کمک”
بتسی با ذوق راه افتاددرحالی در دلش دعا می کرد...
***
هنوز ساعت 5نشده موج عظیمی از جوانان جلوی ساختمان اصلی بچشم می خورد.باز هم کوین و مایکل و کلودیا بالای پله ها ایستاده بودند.بنظر می آمد دیگر کسی نمانده بود.کوین با اشاره دست همه را متوجه خودش کرد:”بچه ها...بچه ها...لطفاً آروم باشید تا چند دقیقه دیگه راه می افتیم...ببنید ما چند مکان اصلی اعم ازآموزشی, ورزشی تفریحی وضروری داریم شما در هر صورت تا شب باید با هر سه مکان به خوبی آشنا بشید ما برای راحتی کار بهتر دیدیم به سه گروه تقسیم بشید و به سرگروهی ما سه نفربه مکانهای مختلف بریم حالا هر کس دوست داره اول با مکانهای آموزشی آشنا بشه لطفاً بیاد اینطرف...مکانهای تفریحی ورزشی اون طرف..بقیه هم بیاد وسط...”
جوانان به حرف او به تحرک افتادند اما زود توانستند گروه بندی شوند هرچند تعداد افرادی که می خواستند اول با مکانهای تفریحی آشنا شوند زیادتر از بقیه بود اما بنظر نمی آمد این موضوع برای سرگروه ها اهمیت داشته باشد.مایکل رو به آندو کرد:”خب؟شما کجا می خواهید برید؟”
نگاه کوین در گروه ها می چرخید:”برای من مکان فرق نمی کنه اما من اون گروه رو برمی دارم”
به اشاره دست او مایکل و کلودیا متوجه گروه بزرگتر شدند و کلودیا پرسید:”برات سخت نباشه؟می خواهی به تعداد تقسیمشون کنیم؟”
کوین از پله ها پایین رفت:”نه لزومی نداره...شما هم خودتون هرکدومو می خواهید بردارید”
و به محض رسیدن به پای پله ها به گروهی که انتخاب کرده بود اشاره کرد:”قبل از حرکت ازهمتون می خوام بهیچ وجه از گروه جدا نشید شما هنوز با جزیره آشنا نیستید هر اتفاقی براتون بیفته خودتون مسئولید...هر چند که هر گروه دو نفر از اعضای پزشکی با خودش می بره اما بازم مواظب خودتون باشید..”
نگاه جوانان باشوق بدنبال اعضای پزشکی گشت.بتسی شرمگین از پوشیدن روپوش پزشکی پشت آلیس قایم شد:”نمی شه من نیام؟”
آلیس بدون سر برگرداندن غرید:”خودت همیشه دوست داشتی پرستاری کنی هنوز که چیزی نشده می ترسی؟”
بتسی من و من کرد:”نه...خب من خجالت می کشم!”
میراندا،دختری که از اعضای تیم پزشکی بود با تمسخر خندید:”یه ساعت پیش آلیس کار کنی خجالت کشیدن یادت می ره!”
کترین زیرلب گفت:”این مسخره بازیه!اون از کار آشپزخونه اینم از این!ما خبرنگاریم نه غلام حلقه به گوش!”
ناتالی دست در جیب یونیفرمش کردوگوشه دوربینش را نشان داد:”هنوز هم خبر نگاریم!”
آلیس رو به آنها کرد:”خودتون می دونید الان شرایط سختی داریم فردا بعد از امتحان ورودی بچه ها برای کمک استخدام می شند وشکر خدا نیازی به شماها نخواهم داشت!یه امروز رو دندون روی جیگر بذارید نمی میرید!”
کوین رو به آنها کرد:”خوب ..دو نفر از شما با ما بیاد...”
نگاه ناتالی که در تعقیب جوزف متوجه ورودش در گروه کوین شده بود رو به بقیه کرد:”من با اینا می رم..کی با من میاد؟”
بتسی جعبه کمکهای اولیه را از زمین بلند کرد:”هرچه زودتر تموم شه بهتره!”
با راه افتادن گروه اول،کلودیا رو به مایکل کرد:”تو با کدوم گروه می ری؟”
مایکل شانه هایش را بالا انداخت:”برام فرقی نمی کنه!”
کلودیا سر تکان داد:”خیلی خوب پس من قسمت آموزشی رو برمی دارم تا سالن رقصم رو هم نشون بچه ها بدم تو هم گروه آخر رو بردار..اول برید درمونگاه رو نشون بدید بهتره که نزدیک تره!”
مایکل از پله ها سرازیر شد:”خوب بچه ها...شماها هم با من بیایید..فکر نکنم لازم به تکرار حرفای آقای وست باشه..مواظب خودتون باشید...”
و رو به آلیس کرد:”بریم!”
آلیس باتعجب بند کیفی که بجای جعبه کمکهای اولیه پر از وسایل کمکی کرده بود بر شانه انداخت:”یعنی چی؟چرا به من حق انتخاب نداد!”
کترین راه افتاد:”منم با تومیام...”
***
جزیره خیلی بزرگتر از آنی بود که همه فکر ش را کرده بودندوخیلی مجهزتر از آنی بود که از چنین جزیره کوچکی انتظارمی رفت.تمام امکانات ورزشی اعم ازسالنهای سرپوشیده شنا و بسکتبال وزمینهای خارجی برای تیراندازی و اسب سواری به بهترین وجه در اختیار جوانان بود.این مکانها سوای استفاده ورزشی همراه با سینمای پانصد نفری که داخل شهرک بازی بزرگی ساخته شده بود جزو مکانهای تفریحی هم بحساب می آمد.در مکانهای آموزشی هم،سالن رقص و استودیوی موسیقی جزو مکانهای تفریحی بحساب می آمد.سوای این ها آمفی تاتر دوهزار نفری و سالن طراحی پنجاه نفری از بهترین مکانهای آموزشی جزیره بحساب می آمد.
درمانگاه اولین مکان ضروری جزیره بودکه مایکل به توصیه کلودیا بچه ها را برد.در حقیقت یک بیمارستان دویست تخت خوابه بحساب می آمد تا درمانگاه که حتی سالن جراحی هم داشت.مقابل در آلیس که متوجه وجود ساشا در گروهش شده بود،چشم بر او منتظر ماند تا ببیند در حین ورود چه عکس العملی نشان خواهد دادکه با تعجب دید ساشا قصد ورود نداردوحتی از همان فاصله چند متری تا در ورودی حالش منقلب شده است و برای نشستن دنبال جا می گردد!
کلیسای ودفتر شکایات وفروشگاه هم جزو مکانهای ضروری بحساب می آمد.فروشگاه که هر نوع وسیله ای غیر از مواد غذایی در آن بفروش می رسید,توجه بسیاری از جوانان خصوصاً دختر ها را جلب کرد.در آنجا مایکل مجبور شد توضیح بدهد که بچه ها برای استفاده بهتر از فروشگاه و خرید مواد موردعلاقه،سوای مواد مورد نیاز مثل لوازم بهداشتی و پوشاک که جزیره بصورت آزاد در اختیارشان قرار می دهد,باید در کارهای جزیره کمک کنندودر عوض مزد دریافت کنند.این جوانان را برعکس انتظار شادتر کرد.چون هر کس در هرچه مهارت داشت می توانست استخدام شود و به میزان سنگینی وسبکی کار مزد دریافت کند.
ساعت هنوز شش و نیم نشده بود که کوین جلوی در سینما با بی سیمی که در دست داشت با خانم بارتل تماس گرفت و از او خواست بقیه راه بجای او بچه ها را همراهی کند و خودش قبل از رسیدن بارتل از بچه ها به بهانه خستگی معذرت خواست و رفت!این از چشم تیز ریمی دور نماند.اطراف را دید زد.باید اتفاقی افتاده باشد...متوجه جوزف در گروه شد اما بنجامین را ندید!خود را به جوزف رساند:”پس اون فسقلی کجاست؟”
جوزف با کمی تعجب از فضولی او،گفت:”اون نیومد...حالش خوب نبود!”
ریمی لبخند تلخی زد:”چه بد...”
“منم نمی دونم چش شده از وقتی اومدیم جزیره حالش هیچ خوب نیست...”
“می خواهی برم یه سری بهش بزنم؟”
تعجب جوزف عمیق تر شد:”اگه زحمتی نداشته باشه ...ممنون میشم!”
ریمی رو به آلن کرد:”من یه دقیقه می رم بیام....”
و قبل از آنکه آلن فرصت ابراز نظر داشته باشد دوان دوان راه افتاد...
با صدای جرجر در برروی تخت غلت زد و اورا در حین ورود به اتاق دید.آنچنان شوکه شد که نتوانست حرکت کند و همچنان به پشت روی تخت قفل شد!کوین چشم براو و لبخند بر لب وارد شد وآرام در را پشت سرش بست.لحظه ای همانجا پشت در ماندونگاهش بر نگاه بنجامین خیره شدنفس بنجامین در گلویش حبس شده بود ورنگش داشت از چهره اش میرفت.کوین نگاهش را براندام او گذراند و بالاخره لب گشود:(سلام فردیناند!)
اشکی ناگهانی در چشمان بنجامین پرشد:(تو...تو..اینجا چکار می کنی؟)
کوین لبخند گرمی زد:(اومدم تو رو ببینم)
بنجامین نالید:(نه...بگو که بخاطر من نیومدی...)
کوین متوجه چشمان او شد و گرفته شد:(البته که بخاطر تو نیومدم...من الان چهار سال که اینجام!)
فکر بنجامین آویزان شد!کوین به سویش راه افتاد:(اگه سراغمو میگرفتی می فهمیدی اما تو بی وفایی کردی)
بنجامین با نزدیک شدن او از جا جهید وروی تخت نشست:(لطفاً با من کاری نداشته باش)
کوین شوکه سرجا ماند:(هنوز هم ازم می ترسی؟)
اشکهای بنجامین برگونه هایش رها شد:(چرا راحتم نمی ذاری..چرا دست از سرم برنمی داری؟)
کوین گرفته شد:(یعنی دل تواصلاً برام تنگ نشده؟)
بنجامین با خشم داد زد:(من دیگه فردیناند نیستم!)
نگاه کوین سخت تر شد:(می بینم....)وروی اندام ظریف او گذراند:(خیلی بزرگتر و...خوشگلتر شدی!)
با این حرف بنجامین خود را از طرف دیگر تخت پایین انداخت و مثل دیوانه ها به سوی در دوید.کوین که انتظارش را داشت با یک جهش او را نرسیده به در گرفت و به سوی تخت هل داد.بنجامین جیغ کوتاهی کشید وبه محض افتادن چرخید تا باز هم شانس فرارش را امتحان کند که کوین خود را بررویش انداخت روی شکمش نشست ،مچ دستهای اوراگرفت ،بر بالش فشرد ودرحالی که او را زیرخود ثابت می کرد غرید:(یه لحظه گوش کن...ببین چی میگم...)
بنجامین وحشیانه سرتکان داد:(نه...نه....نمیخوام چیزی بشنوم...)
کوین ادامه داد:(از طرف بابا...)
بنجامین دست از تقلا برداشت اما هق هق به گریه افتاد.کوین با دلسوزی دستهای اورا رها کرد:(اون ازم خواست که...)
باز بنجامین داد زد:(نه نگو...نمیخوام کسی بفهمه!)
کوین شوکه شد:(منظورت چیه؟)
بنجامین رو بر بالش برگرداند و از بیچارگی شروع به گریستن کرد:(لطفاً برو...)
نگاه کوین در اتاق چرخید و بناگه خندید:(پس تو می دونی!)
بنجامین بجای حرف زدن می گریست.لبخند کوین عمیق تر شد:(خیالت راحت...موقتاً مال این اتاق رو قطع کردم!)
گریه بنجامین با شنیدن این حرف بلند تر شد.کوین بالاخره عصبانی شد فک اورا چسبید و سرکوچک اورا به زور به سوی خود چرخاند:(گوش کن بدبخت...اگه نمی خواهی هویت اصلی ات رو بشه بهتره مثل همیشه با ما همکاری کنی وگرنه...)
نگاه خیس بنجامین بر چشمان بی رحم کوین قفل شد.کوین باز هم لبخند زد:(می بینم که خودت همه چی رو می دونی...)
صدای بنجامین سرد و لرزان شد:(ازم چی میخواهید؟)
کوین دست در جیب خودش کرد و چیزی بیرون کشید:(اینو بزنی داخل گوش ات و همه چیز رو به من خبر بدی...کافیه این دکمه رو...)
بنجامین با فهمیدن موضوع باز هم دیوانه شدبا یک حرکت تند به دست کوین زد و دستگاه کوچک به گوشه اتاق پرت شد:(نه...)
کوین هم مثل همان ضربه را به گونه بنجامین کوبیدوسر بنجامین باز بر بالش چسبیدناگهان در اتاق باز شد و ریمی در چهارچوب ظاهر شد:(بنجامین...داداشت ازم خواست بیام...)
وسرجاماند!کوین با دیدن او آنچنان وحشت کردکه نتوانست تکانی بخورد!بنجامین هم از روی بی آبرویی ناله ای کرد و باز شروع به گریستن کرد.ریمی لبخند تلخی به لب آورد:(انگار بد وقتی مزاحم شدم؟)
کوین تکانی به خود داد و از روی بنجامین بلند شد:(بهتره به چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکنی!)
ریمی با طعنه گفت:(البته که مسایل عشقی کسی به من مربوط نیست من فقط اومدم چون نگران بنجامین شدم اگه می دونستم با شماست...)
کوین هم لبخند تلخی زد:(من بجای تو بودم مواظب حرفام می شدم...انگاری یادت رفته من کی هستم!)
ریمی به بنجامین اشاره کرد:(اگر هم رفته باشه الان به خوبی یادم اومد!)
کوین سر تکان داد:(سعی کن یادت نگهداری...)
و به سوی در رفت.ریمی راه داد:(اگه احیاناً یادم رفت ممنون می شم یادآوری کنید!)
کوین روبروی او ایستاد:(می تونم امیدوار باشم جونت رو اونقدر دوست داشته باشی که به کسی چیزی نگی؟)
ریمی خندید:(منم همین امید رو برای شما دارم!)
کوین فهمید با آدم سختی در افتاده ولبخندش کمرنگ تر شد:(بقیه صحبتها بمونه برای بعد!)
ریمی عقب تر رفت:(البته که قصد ندارم وقت گرانقدر مربی شریف رو بگیرم!)
کوین به تندی خارج شد . ریمی هم به همان سرعت در را پشت سرش بست و به سوی بنجامین دوید:(حالت خوبه پسر؟)
بنجامین بجای جواب دادن به سوال اوچرخی زد وپاچه شلوار او را چسبید:(لطفاً کسی نفهمه...لطفاً...)
ریمی سرجاخشکید:(اما ممکنه...)
بنجامین وحشتزده تر داد زد:(قول بده...به جوزف چیزی نگی...خواهش میکنم...قول بده ..)
ریمی ناراحت شد:(این کی بود بنجامین؟)
بنجامین غرید:(چیزی نپرس...فقط قول بده!)
ریمی لب تخت نشست و دست اورا از شلوارش جدا کرد اما در دستان خودش گرفت:(باشه باشه قول میدم...اما..ببین من می تونم کمکت کنم...بگو موضوع چیه!)
بنجامین دیوانه وار دستهایش را کشید:(نه...نمیخوام!)
وصورتش را با دستانش مخفی کرد و گریست:(کسی نمیتونه کمکم کنه...)
ریمی با دلسوزی دستی به سینه او کشید:(باشه...هر طور راحتی!اما هروقت کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی...می فهمی؟من همیشه پیشت خواهم بود)
بنجامین همانطور از پشت دستها سر تکان داد و ریمی بهتر دید تنهایش بگذارد.
ممنون وسترن جان
عالی بود
وسترن جان عزیز
دلمون برات تنگیده بود
ممنون از قسمت جدید
گل کاشتی حسابی
برای عرض ادب باید بگم که سلام اگه اینهایی که نوشته ای بسیا ر جالب و دل نشین بود اخه من بیشتر از یک داستان یاببخشید رمان خارجی منظورم متن داستان است نخوانده ام خوب بی رودر وایسی بگم عالی بود یکی دو جای داستانت گنگ بود شاید هم من متوجه نشدم ولی سعی می کنم دوباره بخوانم اش .البته الان نمی شه کار دارم فقط می خواستم بگم که مبارکتان باشد به خاطر ......ش شما موفق می شوید ادامه بدهید.
وای خیلی هیجان انگیز شده...........
از اینکه فصل،فصل داری می ذاری ممنون.
جلوی سالن ورزشی گروه کلودیا به گروه خانم بارتل رسید.کلودیا از دیدن خانم بارتل بسیار جا خورد:”پس کوین کو؟”
خانم بارتل که بنظر می آمد از این مساله بسیار عصبانی ومشکوک شده است با طعنه گفت:”اگر پیداش کردی از عوض من بپرس چرا باید من با این سنم راه بیفتم پابه پای بچه ها بگردم؟”
کلودیا نگران شده بود اما به روی خودش نیاورد:”اگه میخواهید باهاش تماس بگیرم بگم بیاد؟”
اما حواس خانم بارتل در چیز دیگری بود:”راستی من لیستم رو کنترل کردم چند تا مشکل بود!”
عرق سردی بر پیشانی کلودیا نشست اما بمنظور رد گم کنی گفت:”گردش رو تموم کنیم بعد در موردش حرف میزنیم”
خانم بارتل متفکرانه سر تکان داد:”خیلی خب!”
متیوس رو به رافائل کرد:”شنیدی؟”
رافائل سرتکان داد:”پس خانم بارتل از قائده مستثناست!”
متیوس زمزمه کرد:”میتونیم ازش کمک بگیریم!”
رافائل سرتکان داد:”به این زودی نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم امشب جمع شیم بعد!”
گروه میخواست راه بیفتد.بتسی که چشمش به رافائل افتاده بود با هیجان بازوی ناتالی را چسبید:”اون اینجاست!ببین توی گروه دیگه است حیف!”
ناتالی که داشت مخفیانه دوربینش را آماده میکرد گفت:”چرا با اون گروه نمیری؟جاتو با کترین عوض کن!”
بتسی بی اختیار ذوق کرد:”میتونم؟”
ناتالی نگاه متعجبی به او انداخت:”البته!میخواهی من کترین رو صدا کنم؟”
بتسی با شرم نالید:”بد نمیشه؟”
ناتالی با خشم فوت کرد:”کشتی منو!کو کترین؟”
وبه سوی کترین که کم مانده بود از بیحالی سرپا بخواب برود،رفت:”کترین جاتو با بتسی عوض کن!”
کترین غرید:”چرا باید عوض کنم؟اینا قراره به زمین های اسب سواری برند و من خسته شدم میخوام...”
ناتالی غرید:”من میخوام چند تا عکس بگیرم تو باید مواظب اطراف باشی کسی متوجه نشه!”
کترین تعجب کرد:”از چی عکس بگیری؟”
ناتالی لبخند شرارت باری به لب آورد:”درمورد اون لیست...خیلی مشکوک میزنن!”
کترین پشیمان از گفتن لیست به او،فوت کرد:”تورو خدا بیخیال شو !منو توی دردسرخواهی انداخت!”
ناتالی عصبانی شد:”یا اگه مساله خیلی مهمی باشه چی؟مساله حیاتی!”
کترین با تمسخر گفت:” آره حتماً حیاتی!”و جعبه کمکهای اولیه را بلند کرد:”بریم گروه داره راه میافته!”
بتسی با سر از هردو تشکر کرد و خندان بدنبال رافائل راه افتاد.
***
ساعت حوالی هشت بود که کم کم گروها به خوابگاه ها برگشتند و برای حمام کردن واستراحت کردن به اتاقهایشان پناه بردند اما ناتالی بجای خوابگاه راهی دفترش شد تا عکسهایی که انداخته در کامپیوتر نگاه کند.به نوعی قلبش از هیجان می تپید.میدانست عکسهای قشنگی نینداخته بود و عجیب بود که با این وجود خیلی شاد بود.تازه رم دوربین را لود میکرد که در دفتر باز شد و در تاریکی اتاق که فقط توسط نور مانیتور میشکست،کترین وارد شد:”میدونستم میایی اینجا!”
ناتالی با شرم گفت:”چی شده ؟کاری داشتی؟”
کترین پیش آمد:”حق با تو بود!”
ناتالی تعجب کرد:”در مورد لیست؟”
کترین خود را رساند وبر صندلی کناری اش نشست:”یکی از اون دو تا برادر ها نیومده بود!”
ناتالی فکر کرد منظورش بنجامین است و سرتکان داد:”منم فهمیدم جالب اینجاست ریمی رفت دنبالش!”
کترین نفهمید منظورش کیست فقط دید جواب سوال او نیست و گفت:”نه من کینگ ها رو میگم!”
ناتالی بابی علاقگی رو به مانیتور برگرداند:”خب نیومده باشه مگه مجبوره؟”
کترین میدید که حق با اوست وکنف شد:”خب منظورم این بود نیومدنش اثبات میکنه چقدر از برادرش متنفره!”
“خب منم جای پسره بودم متنفر میشدم!”
“واین نشون میده درمورد گذشته دروغ نگفتند”
“مشکل ما این نیست که دروغ یا راست گفتند مشکل ما...”
کترین بطور ناگهانی متوجه مانیتور شد:”توکه فقط از اون پسره انداختی!”
ناتالی خجالت کشید:”نه خب توی کادرهام میومد...”
کترین که باور نمیکرد ناتالی از پسری خوشش بیاید گفت:”مشکوکه؟”
ناتالی خوشحال از باور دوستش سرتکان داد:”خیلی...باورت میشه توی گردش فقط مینوشت؟یه دفترچه برداشته بود هرجا میرسیدیم یه نظر میانداخت بعد انگار که حرفای خانم لیچ رو کپی برمیداره تند تند مینوشت!”
کترین هم کنجکاو شد:”اره میبینم....اما چرا باید این کارو بکنه؟”
ناتالی شانه بالا انداخت:”کاش میتونستم اون دفترچه رو ببینم!”
کترین به فکر فرو رفت:”فکر خوبیه!باید روشی پیدا کنیم!”
ناتالی مشتاق از جلب توجه او ادامه داد:”باید یه جوری بریم خوابگاهشون...”
کترین خندید:”یه دختر توی خوابگاه پسرا!”
ناتالی لبخند با شوقی به لب آورد:”اما یه پسر درخوابگاه پسرا!خیلی طبیعیه نه؟”
کترین اخم کرد:”تو؟”
ناتالی سینه جلو داد:”چرا که نه!”
***
راهرو بسیار شلوغ بود.تری رو به رافائل کرد:”الان بهترین وقته!برم بگم؟”
رافائل گفت:”بازم احتیاط کنیم بهتره بگیر!من دوتا نامه نوشتم کپی هم ...هرکی درو باز کرد میدی ازش میخواهی به بقیه هم نشون بده “
تری کاغذها را گرفت:”قرار ساعت چنده؟”
“برای اینکه هیچ خطری نباشه ساعت یک گذاشتم!”
تری سرتکان داد و راه افتاد.در اتاق ریمی و جوزف وبنجامین باز بود ولی فقط ریمی با دوستانش که داخل را پراز دود سیگار کرده بودند ,بچشم میخورد.تری از دم در اشاره داد وریمی سراغش رفت.تری یکی از کاغذها را به او داد:”پس اون دوتاکجاند؟”
ریمی گرفت وخواند:”فکر کنم رفتند دوش بگیرند!”وسر تکان دادوکاغذ را برگرداند:”اگه باهاشون کار داری برو پایین!”
تری اخم کرد وکاغذ را نگرفت:”تونمیتونی بهشون بدی؟”
ریمی اشاره داد سکوت کند:”شاید بیشتر از شنیدن باشه!”
تری منظورش را فهمید و عرق سردی بر پشتش خزید:”دوربین؟”
ریمی دوباره کاغذ را پیش کشید:”اینو توی نامه اضافه کنی بد نمیشه!”وخندان چشمک زد:”شب میبینیمت”
ونیز در را برایش باز کرد:”سلام...بله بفرمایید”
تری بدون معطلی کاغذ را بدستش داد و گفت:”ساشا هست؟”
ونیز با بیخیالی کاغذ را باز کرد:”این چیه؟”
تری از هولش قد بلند کرد واز بالای شانه ونیز به اتاق نگاه کرد.ساشا برتخت دراز کشیده بود.تری دست تکان داد:”سلام پسر ...یه لحظه بیا”
بنظر می آمد حال ساشا بدتر از آن است که بتواند بیرون برود:”نمیتونی بیایی تو؟”
ونیز کاغذ را در مشتش مخفی کرد:”خب..چرا نمی فرمایید داخل؟”
تری به چشمان آبی او خیره شد:”نه مزاحم نمیشم...فقط اومدم حال ساشا رو بپرسم...”
ونیز سرش را به علامت فهمیدن تکان داد:”می بینمت!”
بعد از بستن در،ونیز به سوی میز تحریر رفت و کتابی برداشت:”ساشا به این عکس کتاب دقت کردی؟”
ساشا متعجب از سوال بیمورد ونیز گفت:”کدوم کتاب؟کدوم عکس؟”
ونیز ورقه کاغذ را داخل صفحه کتاب باز کرد و کتاب را همانطور باز به او داد:”ببین!بنظر منکه برای یک کتاب هنری عکس مناسبی نیست!”
ساشا با کنجکاوی کتاب را گرفت و نامه را خواند:”بروکلین اینو دیده؟”
ونیز به سوی در رفت:”نه... اومد نشونش بده قسم میخورم میگه خیلی هم عکس خوبیه!پسره عیاش!”
ودر راگشود:”میرم دوش بگیرم “
وقتی حوله بتن وارد رخکن شد بنجامین را هنوز هم نشسته در نیمکت دید:”تو قصد نداری حموم کنی؟”
بنجامین نگاه بیفروغش رابه چشمان براق جوزف برگرداند:”نه خیلی خسته ام!”
جوزف با تعجب پیش آمد:”تو که گردش نیومده بودی چطور خسته شدی؟” و پیشانی او را لمس کرد:”تب ....نه نداری!از وقتی اومدیم جزیره حال تو بده!چت شده؟”
ته دلش داد کشید بذار دستت روی پیشونی ام بمونه!اما فقط زمزمه کرد:”نمیدونم!”
جوزف دستش را پس کشید:”میخواهی بریم پیش دکتر؟”
بنجامین با خودش گفت:”میدونم چمه چرا برم؟”
جوزف شنید:”چته؟”
بنجامین هل کرد:”ها...هیچی...میگم میدونم خسته ام!همین!”
صدای تری مکالمه یشان را قطع کرد:”اوه خوبه پیداتون کردم!”
جوزف او را نشناخت:”با ما کار داری؟”
تری پیش رفت ونامه را داد:”به بقیه گفتم فقط شما دو تا...”
جوزف نامه را نگشوده غرید:”هیس!”
تری شوکه شد.جوزف بجای خواندن نامه را در جیب حوله اش فرو کرد:”پسر خیلی گستاخی هستی!نمیبینی اینجا رخکن؟”
تری اطراف را نگاه کرد.پر ازجوانانی بود که یا از دوش خارج شده بودند یا میخواستند بروند بناگه منظورش را فهمید و باز به لرز افتاد .یعنی ممکن بود حتی در آنجا هم تحت نظر باشند؟جوزف اشاره کرد:”لطفاً بفرمایید بیرون!”
تری بدون هیچ حرفی برگشت وخود را بیرون انداخت.
حالا باید بشینم تمام این مدّت رو که نبودم رو از اول بخونم!:دی
western جان عزیز هر قسمت داره بهتر و بهتر می شه
به خصوص بخش قبلی که دادی خیلی هیجان انگیز بود
خوشمان امد
از متیوس بیشتر بزار
شخصیت مورد علاقه من شده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وا
من نوشته بودم ادامه شو بذار پلیز، این روبوته پستمو حذف کرده:41:
دوست عزیز ناراحت نباشنقل قول:
تا الان نزدیک به 5-6 پست من را هم حذف کرده:41:
حالا من هم از جانب خودم و همه دوستان از westernگل می خوام که ادامه رو زودتر بزاره:10:
چون این قلب کوچولوی ما طاقت انتظار نداره:40:
دوستان من جداشرمنده شما میشم راستش نوشتن رمان برام خیلی سخت شده بازم سعی خودمو میکنم برسونم.دعا کنید بتونم ادامه بدم:31:
ساعت درست یک نیمه شب بود.رافائل و متیوس زیر نور ماه کامل نزدیک در پشت بام منتظر بودند.تری پایین رفته بود تا وقتی بقیه آمدند به آنها در مورد بی صدا بودن هشدار دهد.متیوس نگاهی به چهره مضطرب رافائل کرد:”خوب فکراتو کردی چطور قراره شروع کنی؟”
رافائل دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرد:”اونها در هر صورت از ماجرا باخبرند...ما فقط میخواهیم ببینیم چکار باید بکنیم!”
“بنظرت کاری میشه کرد؟”
“اگه متحد باشیم البته که میشه!”
“اگه نباشیم؟”
رافائل با تعجب به چهره سرد متیوس نگاه کرداما چیزی نگفت.این ترسی بود که بردل داشت و متیوس به زبان آورده بود.با باز شدن ناگهانی در پشت بام هر دو ترسیدند.تری بود:”دارند میاند!اوه خدارو شکر منکه باور نمیکردم اون پسره بیاد!”
رافائل فرصت نکرد بپرسد کدام پسر؟در سایه پشت سر تری ،ساشا ظاهر شد و بعد ونیز و ریمی وجوزف وبنجامین ودر آخر بروکلین سلانه سلانه انگار که از خوابش زده بود و به زور آمده بود،به پشت بام آمدند.رافائل اول اشاره داد ساکت باشند .تری در پشت بام را بست.رافائل با همه تک تک دست داد وبه آرامی گفت:”خوش اومدید!”
کسی جوابش را نداد.با وجود نور ضعیف ماه میشد نگرانی را در چهره همه غیر از ریمی ولش خواند.ریمی ولش لبخند به لب داشت:”اوه نامارای جذاب!چطوری؟”
رافائل به قسمتی از بام نزدیک کولر اشاره کرد:”بریم اونجا...آروم قدم بردارید”
ریمی به شوخی گفت :”چیه؟نکنه اونجا برامون تله گذاشتی؟”
رافائل مضطرب تر از آن بود که جواب شوخی اش را ندهد:”نه!اونجا سقف دستشویی راهروست زیرش کسی نیست که صدای ما رو بشنوه!”
ریمی شرمگین از شوخی بیموردش سر تکان داد و همه به ان طرف رفتند و دایره وار ایستادند.قبل از بقیه ونیز گفت:”بهتر نیست اول از هر چیز با هم آشنا بشیم؟”
متیوس میخواست عصبانی بشود که رافائل دستش را دراز کرد:”البته!من رافائل مک نامارا هستم!”
ونیز لبخند شیرینی به لب آوردودست داد:”ونیز کینگ...”
جوزف بجای متیوس غرید:”خیلی خب ...لزومی به دست دادن نیس هرکس فقط اسمشو بگه...”و از نگاه متعجب بقیه فهمید بهتر است برای حرفش دلیلی بیاورد:” هرچی باشه میکروفن ها به زودی نبود ما رو توی اتاق معلوم میکنند پس باید عجله کنیم!”
کسی از شنیدن لغت میکروفن تعجب نکرد.ریمی اضافه کرد:”و دوربین ها!...البته من جای هر سه مون پتو لوله کردم گذاشتم تا...”
تری حرفش را برید:”در مورد دوربین مطمئنی؟”
ریمی سر تکان داد:”نه اما بهتره احتیاط کنیم!”
متیوس گفت:”این موضوع میکروفن رو کی کشف کرده؟”
جوزف مانع جواب دادن کسی شد:”اینا اصلا مهم نیس ...مهم اینه ما تحت نظر هستیم!”
ساشا اضافه کرد:”و چرا؟”
تری به ریمی اشاره کرد:”این میگه ما بی هویت هستیم واسه همون!یعنی...”
ونیز حرفش را برید:”اما آقای بروگمان به من گفتند اونها دنبال یک نفر میگردند...”نگاه ها به سوی ونیز چرخید.ونیز با عجله اضافه کرد:”و اینکه اگه پیداش کنند ممکنه از بین ببرنش!”
کسی باورش نشد.ریمی باز هم خندید:”نکنه دنبال خوشگل ترین پسر میگردند!اونوقت باید برم تسلیم بشم!”
ونیز رو به جوزف کرد:”چرا چیزی نمیگید؟”
جوزف سر تکان داد:”بله موضوع به احتمال نود درصد اینه!”
رافائل پرسید:”شما از کجا به این احتمال رسیدید؟”
جوزف دست در جیب بلوز سفیدش کرد:”از این!”
وکاغذی بیرون کشید.رافائل گرفت وگشود.جوزف ادامه داد:”این توی کشوی میز اتاق بود”
رافائل ناباورانه سر بلند کرد:”اینو کی نوشته؟”
جوزف سر تکان داد:”نمیدونم!”
متیوس با عجله کاغذ را از دست رافائل قاپید و خواند:” یعنی چی!”
ساشا غرید:”بلند تر بخونید ببینیم چیه؟”
متیوس خواند:”دوست عزیز اتاق شما و اتاقهای بی سی و سه وسی چهل و پنج تحت نظراند.این تدارکات برای پیدا کردن شخص بسیار مهمی است .لطفاً با حرفها و حرکاتتان جلب توجه نکنید تا این باور را پدید بیاورید که ان شخص شمایید...لطفاً بقیه دوستان را هم درجریان بگذارید چون اگر این احتیاط را نکنید ممکن است در خطر جانی باشید.”
برای لحظه ای طولانی جمع در سکوت فرو رفت.بادی شدید شروع شده بود و موهای همیشان را بهم می ریخت.ریمی دستش را دراز کرد و متیوس کاغذ را به او داد.ریمی به فکر فرو رفت:”این دستخط کی میتونه باشه؟”
رافائل زمزمه کرد:”اگه بتونیم نویسنده این نامه رو پیدا کنیم شاید بتونیم جوابمون رو بگیریم”
ریمی رو به جوزف کرد:”این نامه رو کی پیدا کردی؟”
جوزف گفت:”ساعت اول پر نشده بود.داشتم وسایلها رو جاسازی میکردم!”
“این نامه میتونه دست من بمونه؟شاید بتونم صاحبشو پیدا کنم”
“البته!اما مواضب باش کس دیگه ای نبینه!”
ریمی لبخند تمسخر باری به لب آورد:”طول میکشه منو بشناسی جوزف!”
ساشا حرفشان را برید:”از کجا معلوم این نامه درست باشه؟”
رافائل گفت:”این اتفاقاً جدی ترین احتماله تو هیچ دقت نکردی خیلی قبل از ورود ما اینها تدارک دیده شده اند؟”
تری رو به ساشا کرد:”راست میگه!خود تو اولین آدمی بودی که توی کشتی لیست رو کشف کردی!”
ونیز ادامه داد:”و اون استادها که ما رو جاسازی کردند...همه با برنامه تعیین شده پیش میرفتند!”
رافائل هم گفت:”و اتاقهای مجهز به سیستم کنترل!اینا همش غیر از یک جواب سنگینی مثل همین نامه نداره!”
ونیز با خود گفت:”یعنی دنبال کی میگردند؟”
بالاخره بروکلین هم سکوت را شکست و گفت:”یعنی اون شخص الان بین ماست؟”
نگاهها بر هم چرخید وسکوت عمیق تری بر جمع افتاد.انگار هرکس منتظر بود دیگری سکوت را بشکند و این شخص رافائل بود:”ما قرار نیست به اونها در پیدا کردن شخصی که میخواند کمک کنیم ما قراره....”
ریمی حرف اورا برید:”چرا که نه؟”
اینبار نگاه ها ناباورانه به سوی ریمی برگشت.ونیز نالید:”چرا ...که ...نه؟؟!!”
ریمی سر تکان داد:”شاید کسی که اونا میخواند به صلاح همه است زود پیدا شه!”
تری هم با تمسخر خندید:”تو ما رو دست انداختی؟”
باز بروکلین جواب سختی داد:”از کجا معلوم نامه به ضرر ما نباشه؟”
همهمه ای افتاد.متیوس رو به ریمی کرد:”خل شدی؟اونا دنبال یکی از ماها هستند!”
ساشا گفت:”این به این معنی نیست ما همه فرشته ایم!”
تری رو به غرید:”توچی داری میگی پسر؟تو مگه میدونی اونها دنبال کی میگردند؟”
نگاه ساشا سردتر شده بود:”نه اما اگه مسئولین جزیره دنبالشند باید یک خطر جدی باشه!همین الان خودتون گفتید این تجهیزات و امادگی باید علت جدی داشته باشه یعنی پیدا کردن اون شخص اینقدر براشون مهمه!”
رافائل هم عصبانی شد:”و این تشکیلات نشون میده واقعاً قصد جونشو دارندیعنی یکی از ماها ممکنه...”
ونتوانست ادامه بدهد.همه شوکه شده بودند حتی خود ریمی:”شماها خل شدید؟چه یکی از ماها باشه چه نباشه مهم اینه همه دنبال یکی میگردند که باید از بین بره تو میتونی تضمین کنی اون یک نفر درسته و کل جزیره و افرادی که در پی اون هستند غلط؟”
متیوس غرید:”اوه خدای من!چیزی که میترسیدیم شد!”
رافائل رو به جوزف کرد:”چرا شماها چیزی نمیگید؟”
جوزف خونسرد بود:”آخه بحث شما اونقدر مزخرفه که نمیتونم دخالت کنم!”
این جمله آرامش موقتی به جمع برگرداند.ونیز پرسید:”چطور؟”
جوزف نگاه تمسخرآمیزی بر چشمانش داشت:”اجازه بدید یه چیز بپرسم... درحال حاضر چه کاری از دست ما برمیاد؟”
کسی جواب نداد.جوزف ادامه داد:”مادرمورد هیچی مطمئن نیستیم!اینا همش نظریه است وشمادارید روی هیچ و پوچ درگیر میشید! تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه بدون جلب توجه منتظر باشیم مطمئن باشید در طی چند روز بعدی همه چی رو میشه اونوقت میتونید جمع شید و به این دعوای احمقانه ادامه بدید!”
و به بازوی بنجامین ضربه زد:”بریم!”
کسی مانع رفتنشان نشد.همه میدیدند تا حدودی حق با اوست.بعد از رفتن آنها متیوس رو به رافائل کرد:”خب؟چکار میکنیم؟”
بجای رافائل ریمی جواب داد:”ظاهراً حق با اونه...چاره ای جز انتظار نداریم اما به زودی می فهمید حق با منه!”
رافائل رو به او کرد:”یا اگه اون یه نفر تو باشی؟”
ریمی خندید:”من همون اول گفتم برم تسلیم بشم!”
تری با ذوق از سوال سخت رافائل خندید:”نه راست میگه!اگه بفهمی اونا دنبال تو میگردند چی؟”
ریمی همچنان لبخند به لب داشت:”گفتم که...تسلیم میشم!”
تری باور نکرد:”جدی؟”
ریمی جدی تر شد:”چرا که نه؟اگه به صلاح همه است حتی شماها..چرا که نه؟”
ساشا زمزمه کرد:”منم تسلیم میشم!”
بروکلین هم سر تکان داد:”منم!”
ونیز با تمسخر خندید:”با این حرفا میخواهید به ما اطمینان بدید اونی که میخواند یکی از شماها نیست؟”
ریمی با چشمان شرورش به چهره لطیف او خیره شد:”چطور؟این ناراحتت میکنه؟!”
متیوس باتمسخر گفت:”چرا بجای این حرفا نمیگی علت زندانی کردن تری توی دستشویی چی بود؟”
ریمی رو به او کرد و کاملا رک گفت:”میخواستم از لیست خارجش کنم!”
با این جمله رافائل هم جواب سوالی را که در ذهن داشت، گرفته بود اما سوالی دیگر پدیدار شد:”تو مگه میدونی تری اون شخص نیست؟”
تری امیدوارانه به ریمی نگاه کرداما ریمی باز هم خندید:”چه بود چه نبود!خروجش از لیست به نفع همه بود!”
عرق سردی بر پیشانی همه نشست.
وای عالیه :18::19:
بخش جدید اومده
من اولین نفر بودم:21::8::43:
western جان امیدوارم همین طور ادامه بدی:33:
ما هم همراهتیم عزیز:10:
هر وقت تونستی بزار گلم:40::46::11::42:
چقدر شکلکی شد:31:
برای تنوع بد نیست:26::thumbsdow:whistle::headphone:26:
عزیزانم سلام.چقدر عالیه مشتاقانی مثل شماها رودارم.میبینید که سعی میکنم بنویسم وبرسونم...راستی چرا هیچ نظری نمیدید مثلا بگید کجاش ایراد داشت کجاش خوبه به کی شک میکنید چی فکرا میکنید.رابطه بچه ها باهم یا دخترا وپسرا...یه چیزایی بگید ببینم شماها چیا حدس زدید... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
واقعا عالیه بی نظیره فقط زود تر ادامه شو بزار:40:
سلام عالی بود مثل فصل های قبل.خواسته بودی نظر بدیم و پیش بینی کنیم..........
خوب به نظر من ریمی وارثه و کوین می خواد با سو ء استفاده از بنجامین توی 9 نفر نفوذ کنه و قبل از مسئولان جزیره (که به نظر میرسه می خوان به وارث کمک کنن)اونو پیدا کنه و از بین ببره........
منتظر ادامه ی رمانت هستم.........تا اینجا که عالی بوده...........
بابا چرا بقیه شو نمی زاری؟
د بابا بقیه داستانتو بذار دیگه خیلی عالیه دلم می خواد بقیه شو هم بخونم
ساعـت پنج صبح بود.هـوا هـنوز تاریک بـود مثل روز قبل بتـسی در روشنـایی ضعـیفی که از چـراغ آشپـزخانـه می افتاد،سالن بزرگ غذاخوری را تی می کشید که صدای پایی شنید و سر بلند کرد.مثل صبح دیروز تاریکی مانع از آن می شد چیز مشخصی ببیند اما متوجه سایه متحرکی در انتهای سالن شد اما اینبار بجای ترسیدن لبخند زد:”سلام استاد...”
اما سایه باشنیدن این حرف سرجاماند.بتسی با تعجب دست از کار کشید:”آقای براون؟”
سایه بجای جواب دادن برگشت وخود را از پنجره سالن به حیاط انداخت ودر تاریکی گم شد!
***
صبح روز بعد بر طبق قوانینی که هرساله در جزیره اجرا میشد و در کتابچه های راهنما هم به آن اشاره میشد،اولین دورکلاسهای موقتی برگذار شد.این کلاسهای یک ماهه برای شناختن مربی واستادها و همچنین خود هنرجوها از استعداد هایشان بود و البته نوعی فرصت بلندمدت برای کسب مهارتهاو علایق جدید.تمام شاگردان موظف بودند در این کلاسها و در تمام رشته ها شرکت کنند چه هنری چه ورزشی تا بعد از پایان دوره یک ماهه بایک سری آزمونهای چند مرحله ای رشته ها مشخص بشوند.
.با اینکه جلسه اول شاگردان هیچ کاری نکردند و در حقیقت فقط باابزار وچگونگی کارها آشنا شدند باز هم وقتی کلاسها تمام شد،خسته وعصبی بودند خصوصاً گروهی که نه بخاطر علاقه به هنر بلکه برای نجات از زندگی پرمشقت به آنجا پناه آورده بودند،پشیمان تر بودنداز جمله متیوس که تمام طول راهرو را غر میزد:”من نمیتونم توی کلاس رقص شرکت کنم..همینم مونده یه زن رو بغل کنم و قر بدم!”
رافائل خندید:”فقط یک ماه...نمیتونی تحمل کنی؟”
متیوس نگاه پر خشمی به او انداخت:”حتماً شوخی ات گرفته...همین یک جلسه برای هفت پشتم بسه”
تری هم که با او موافق بود،خود را دوشادوش رافائل رساندوگفت:”بدبختی اینجاست عصر هم کلاسهای ورزشی تشکیل میشه و مجبوریم مثل همین کلاسهای هنری توی همه زمینه ها شرکت کنیم”
رافائل رو به او کرد:”خب؟مشکل کلاسهای ورزشی چیه؟”
تری دستش را بالا آورد و به بازوی خودش چنگ زد:”نگاه کن!من پوست و استخونم...نمیخوام کسی منو لخت ببینه!”
رافائل منظورش را نفهمیده بود اما متیوس که فهمید نالید:”اوه آره..شنا رو میگی نه؟”
رافائل نتوانست جلوی خنده ناگهانی اش را بگیرد و این آندو را دیوانه کرد.تری با خشم گفت:”آره تو حق داری..با این اندام و قیافه،مدل نقاشی شدن یا رقصیدن ولخت شدن برات مشکلی نداره اما ما...”
متیوس با خشم حرفش را برید:”هوی!منم هیچ مشکلی ندارم منظور من...”
این جمله اش رافائل را بیشتر به خنده انداخت واینبار تری هم نتوانست تحمل کند.
***
ونیز به محض ورود به اتاقشان گفت:”من از همشون خوشم اومد...درحقیقت نمی دونم کدوم رشته رو باید انتخاب کنم...برام سخته...”
ساشا با خستگی خود را به تخت رساند وبررویش دراز کشید:”برای من این کلاسها مشکل نیست مشکل شغلی که باید انتخاب کنیم...من توی عمرم غیر از دکمه های صفحه کلید لپتاپم به چیز دیگه ای دست نزدم!”
ونیز بمنظور عوض کردن لباسهایش دم کمد رفت:”خب تو می تونی یه کار دفتری بخواهی فکر کنم روزنامه نگاری خوب باشه!”
ساشا با خشم گفت:”دفتر روزنامه دست یه مشت دختره!”
“اینکه بهتره!مشکل چیه؟”
ساشا نفس عمیقی کشید:”هیچ!”
ونیز فهمید ساشا مایل به صحبت نیست و رو به برادرش کرد:”تو چی فکر می کنی بروک؟”
بروکلین که دم پنجره داشت سیگار روشن می کرد آنچنان از مخاطب قرار دادن ونیز شوکه شد که سیگار از لبش افتاد!ونیز ادامه داد:”فکر می کنی من چی انتخاب کنم؟”
نگاه آبی و درخشانش با هیجان به او دوخته شده بود!آب گلوی بروکلین خشکید:”من؟....من
..نمیدونم!”
ونیز اینبار لبخند زد:”تو چی انتخاب می کنی؟”
بغض گلوی بروکلین با دیدن لبخندی که سالها بود دلتنگش بود باد کرد:”من...هنوز فکرشو نکردم!”
ونیز سر تکان داد:”خب پس با هم تصمیم می گیریم....من میگم چیزی باشه که هر دو انتخاب کنیم تا بتونیم به هم کمک کنیم”
ودوباره به سوی کمد برگشت ومشغول درآوردن یونیفرمش شد.بروکلین احساس کرد پلکهایش داغ شد می دانست ونیز بخاطر میکروفن هاداشت نقش بازی میکرد اما آنقدر این نقش زیبا بود که ...
متوجه شد نمی تواند بیشتر از آن در اتاق بماند...خود را به راهرو انداخت و برای رسیدن به پشت بام به سوی پله ها دوید..
***
هنوز تازه به خوابگاه برگشته بودند که از بلندگو،اسمش خوانده شد:”بنجامین بروگمان به دفتر آقای وست”
جوزف با تعجب به برادرش نگاه کرد:”چیزی شده؟کاری کردی؟”
کل تن بنجامین به لرز افتاد:”نه..من..نمی دونم چرا صدام می کنند”
ریمی که متوجه اوضاع بود نگاه پرمعنی به او انداخت:”می خواهی منم بیام؟”
جوزف قبل از جواب موافق بنجامین گفت:”نه بابا احتیاجی نیس!چیزی نشده که!”
بنجامین به سختی آب دهانش را فرو برد و درحالی که نگاه ناامیدش بر ریمی قفل شده بود به سوی در راه افتاد:”آره خودم میرم ...ممنون!”
سالنها پر از آدم بود اما او خود را تنها ترین حس می کرد.دوست داشت دست یکی را بگیرد و از او بخواهد همراهیش کند در حقیقت دوست داشت می توانست برگردد،به پای جوزف بیفتد و از او بخواهد اجازه بدهد ولش با او بیاید.
برعکس خوابگاه سالن مدیران خلوت بود و این ترس اورا به اوج می رساند.!وقتی جلوی در رسیدو نام کوین وست را روی در دید احساس کرد یک ساعت است که در راه بوده!وخسته تر از آن است که بتواند دستگیره در را بچرخاند..وقتی می دانست آن پشت چه در انتظارش بود،چرا باید برای ورود عجله می کرد؟با وجود جوزف هر چیزی ممکن بود در انتظارش باشد..در همین افکار بود که در قبل از آنکه او بگشاید باز شد ومربی ورزشی در چهارچوبش ظاهر شد:”سلام آقای بروگمان..لطفاً بفرمایید داخل!”
بنجامین وحشتزه از این حرکت کمی عقب رفت.چقدر از دیدن این نگاه می ترسید..کوین کنار رفت تااو داخل شودو بنجامین با گامهایی به سنگینی مرگ داخل شد.دفتر بزرگ و تاریک و خلوت بود.تا بخود بیاید صدای بسته شدن در وچرخیدن کلید را شنید و ناامیدانه پلک بر هم فشرد.کوین در حالی که کلید را در جیب شلوارش فرو می کرد گفت:”نمی خوام کسی مزاحم صحبت شیرین ما بشه!”
بنجامین با صدای لرزانی که کاملاً شدت ترسش را معلوم می کرد گفت:”همه می دونند من اینجام...همه شنیدند و حتی...”
کوین با خنده حرفش را نصفه گذاشت:”نترس نمی خورمت!یه چیزی پیش من جا گذاشتی می خواستم اونو بدم”
و همان بی سیم کوچک را که در مشت داشت به سوی او گرفت.بنجامین با دیدن آن با خشمی که از خودش بعید می دانست داد زد:”من هیچ غلطی برای تو نمی کنم می فهمی؟”
کوین اشاره داد ساکت باشد:”آروم بگی می شنوم عزیز!”
خشم بنجامین بیشتر اوج گرفت:”همین حالا در و باز کن برم! وگرنه داد می زنم و همه رو می ریزم اینجا...”
کوین بناگه به خنده افتاد:”فکر خوبیه ...بنظر میاد به کمکشون احتیاج دارم!”
پشت بنجامین لرزید:”چی؟..منظورت چیه؟...یعنی....”
کوین به سویش راه افتاد:”ببین فردیناند کافیه اینو...”
بنجامین غرید:”اسم من بنجامین نه فردیناند!”
کوین زمزمه کرد:”می خواهی بهت سورن بگم؟برای من فرقی نمیکنه انتخابش به تو مونده!”
بنجامین هیچ باور نمی کرد روزی شنیدن اسم واقعی اش اینقدر تلخ باشدکه اورا بگریه بیندازد:”بذار برم مایرن..تورو خدا!”
کوین سر تکان داد:”خوبه!می بینم که متوجه شرایطت شدی!”وبی سیم را به سویش دراز کرد:”اینو بزن توی گوش ات بعد می تونی بری”
بنجامین غرید:”برای چی ؟حتماً می خواهی روز وشب توی گوشم دستور بدی وتهدیدم کنی!”
کوین سر تکان داد:”البته اگه به حرفم گوش نکنی مجبورم تهدیدت کنم نه همیشه!”
بنجامین از شدت خشم بخنده افتاد:”تو فکر کردی من همون بچه کوچولویی هستم که با چند تا مشت ولگد ازت بترسم؟”
لبخند کوین دوباره تلخ تر تشکیل شد:”شاید اگه بدونی اون مشت ولگد رو ممکنه جوزف بهت بزنه نه من ،بترسی!”
بغض بنجامین باشنیدن نام جوزف ترکید و بی اختیار بر زانو افتاد:”توروخدا مایرن قول بده هیچی بهش نمی گی...”
کوین دستش را پیش برد:”این به تو مونده!”
بنجامین گریان سر به زیر انداخت و کوین فهمید توانسته رضایتش را جلب کند.خم شد موهای نرم اورا از روی گوشش کنار زد وبی سیم را داخل گوش چپش فرو کرد:”برای اینکه دیده نشه بهتره هیچوقت موهاتو کنار نزنی”
وبا دست موهایش را دوباره بر روی گوشش ریخت:”اگه خواستی جواب بدی یه دکمه ریز روش هست اونو فشار بده نگه دار...البته مواظب باش کسی دورو برت نباشه”
بنجامین بی صدا وسر به زیر همچنان می گریست.کوین کلید را از جیبش در آورد و به سوی او گرفت:”خیلی خب می تونی بری!”
وسترن جون داستانات حرف نداره. منتظر بقیه داستان هستیم
باز هم در سالن غذاخوری صف بلندی بچشم می خورد اما اینبار به لطف تغییر برنامه کاری،مسئولیت دخترها کمتر شده بود به این صورت که غذاها بر روی میزهایی که از عرض کنار هم چیده شده بودند
سرویس می شد و هر شخصی می توانست بدون نیاز به سفارش دادن خودش هر قدر میل داشت، بردارد.بتسی وسوفیا و سونیا و آلیس که برخلاف دیروز دیگر کاری برای انجام نداشتند،اینبار زودتر از
همه میزی راکنار پنجره اشغال کرده بودند وگرم صحبت بودند که آمدن ناتالی در روز دوم آنهم با همان تیپ دیروزی همیشان را شوکه کرد.طبق معمول بتسی ذوق کرد:”وای ناتالی!یعنی از این به بعد باما غذا میخوری؟”
ناتالی با بی حالی خود را در نزدیکترین صندلی انداخت:”امروز هم بخاطرعکس انداختن اومدم...باید در مورد این طرح جدید سرویس دهی چیزایی بنویسم ولازم بود چند تا عکس...”
اینبار سونیا حرف او را نصفه گذاشت:”اینا رو به بتسی بگو که همه چی رو باور می کنه!”
بتسی متوجه منظور سونیا نشد .ناتالی دست از جیب کت یونیفرمش درآورد و دوبینش را روی میز گذاشت:”تازه الان کترین هم میاد!”
اینبار همگی شوکه شدند حتی بتسی:”چطور شده؟”
ناتالی چشمش را در سالن گذراند:”نمی دونم...میگه خبرایی برام داره... شنید میام اینجا گفت میام اونجا بهت میگم!”
آلیس نگران شد:”پس باید خبر جدی باشه!”
ناتالی بالاخره گمشده اش را در همان جای دیروزی دم در بر صندلی یافت و بازهم قلبش لرزید.صدای سوفیا او را بخود آورد:”ببینید کی داره میاد...”
به حرف او،همگی متوجه میراندا شدند که مثل همیشه غرق آرایش وعطر ،با عشوه و خنده می آمد.بتسی با تعجب گفت:”یعنی میاد با ما بشینه؟”
آلیس سرش را پایین انداخت و وانمود کرد مشغول خوردن است:”نگاش نکنید !”
سوفیا وسونیا هم مشغول خوردن شدند اما حواس ناتالی در جوزف بود نه میراندا.نسبت به دیروز آشفته تر بنظر می آمد.نگاهش برخلاف دیروز مرتب در اطراف وانسانها می چرخیدتنها یک چیز با دیروز فرقی نکرده بود آنهم جذابتی بود که همچون هاله ای نامرئی تمام وجودش را فراگرفته بود..از ذهن ناتالی گذشت....کاش می توانست باز هم عکس بگیرد.از آن جهت جور دیگری بود وعکسهای دیروزی بعلت حرکت زیاد وضوح زیبایی نداشتنداما سالن بدجوری آرام بود.همه نشسته و بی صدا مشغول خوردن بودند و سوای آن مسلم بود حواس دوستانش که کنارش نشسته بودند،هم، بر روی او بود و او نمی توانست به راحتی دوربین را بلند کند و عکس بگیرد...شاید بهتر بود تغییر مکان می داد مثلا به بهانه ای به آشپزخانه می رفت و...اما نه از آن جهت نمی توانست به این خوبی که همانجا نشسته بود تصویر شکار کند...در این افکار بود که ناگهان میراندا نرسیده به میز آنها ناله ای کرد وایستاد:”متیوس!”
همه نگاه های سالن به سوی او برگشت اما نگاه میراندا بر متیوس آلواردو بود که مثل دیروز همراه رافائل مک نامارا در میزی دورتر از بقیه نشسته بود ومشغول صحبت و خوردن بود.با شنیدن اسمش سربرگرداند و از دیدن میراندا آنچنان شوکه شد که چنگال به دهانش نرسیده افتاد:”تو اینجا چکار می کنی؟”
میراندا با پررویی تمام خم شد و او را بغل کرد:”دلم برات تنگ شده بود”
همه سالن هوی کشیدند ومتیوس بناچار در حالی که سعی می کرد دستهای میراندا را از دور گرنش باز کند از جا بلند شد:”بریم بیرون حرف بزنیم!”
اما میراندا قصد رها کردنش را نداشت.اولین بار بود دخترها این هیجان طبیعی میراندا را می دیدند و برایشان ثابت شد باید متیوس واقعاً شخص مهمی برای میراندا باشد.آلیس رو به بتسی کرد:”یعنی چه نسبتی با هم دارند؟”
سونیا گفت:”باور نمی کردم میراندا کسی رو داشته باشه هیچوقت درمورد خودش حرف نمی زد منم فکر می کردم اونم از پرورشگاه اومده”
بتسی هم گفت:”مهم اینه که اون شخص آلواردوست...این براتون جالب تر نیس؟”
متیوس بجای بغل کردن متقابل دخترک او را هل می داد:”میراندا ...بریم بیرون “
سالن به شور وهیاهو افتاده بود.همه می خندیدند.ناتالی تازه متوجه شد بهترین وقت است عکس بروگمان را بیندازد.سر همه مشغول بود و سالن بی نظم شده بود.دوربین را بر چشم گذاشت و از پشت لنز او را دید.اوبر عکس بقیه سر به زیر انداخته بود و باز هم در همان دفتر چه چیزهایی می نوشت.حس کنجکاوی ناتالی شدت گرفت.باید هر طور می توانست از محتویات آن دفترچه و اینکه چه می نوشت با خبر می شد.متیوس دست میراندا را گرفته بود و به سوی در می بردشاگردان سوت می کشیدند و متلک بارانشان می کردند بنظر می آمد میراندا از این وضع راضی و حتی خوشحال است.ناتالی وانمود میکرد دارد از متیوس ومیراندا عکس می گیرد اما فلش فقط برای جوزف بروگمان روشن و خاموش میشد!جوزف گاهی سر بلند می کرد و انگار قصد یاد آوری دارد سالن را یک دور از نظر می گذراند و باز هم سر به زیر می انداخت و می نوشت.آن دقایق بسیار کوتاه که دو بار بیشتر تکرار نشد بهترین فرصت را به ناتالی داد تا عکسهایی را که می خواست بیندازد.یک لحظه متوجه شد سالن به آرامش وسکوت قبلی برگشته وبتسی دارد صدایش می کند:”ناتالی ...کترین داره میاد “
ناتالی با وجود آنکه دلش نمی امد دست از کارش بردارد،باز از روی ناچاری دوربین را کنار کشید و به کترین که داشت با حالتی نگران در چهره اش نزدیک می شد نگاه کرد.دختر ها هم متوجه حال غیر طبیعی او شدند و به پچ پچ افتادند اما در آن لحظه این موضوع برای ناتالی اونقدر اهمیت نداشت که دست از بروگمان بردارد.خواست از آخرین فرصت هم استفاده کند و تا کترین به میزشان نرسیده آخرین عکس ها را بگیرد که با برگرداندن دوباره لنز به سوی او قلبش ریخت!نگاه سبز بروگمان از آن مسافت براو خیره شده بود و خشمی در اوج، آمیخته به تعجب در چشمانش موج میزد.دستهای ناتالی آنچنان به لرز افتادند که دوربین رها شد چه خوب که برگردنش انداخته بود وگرنه با افتادن بر کف سالن تمام حواسها را به خود جلب می کرد.با کنار رفتن دوربین،نگاه آندو بر هم قفل شدوباز همان لرز ناآشنا که کم کم داشت براثر تکرار به لرز آشنا تبدیل میشد،سراغش آمد.پسرک فهمیده بود و او دیگر نمی دانست چطور می تواند رد گم کند.رسیدن کترین به میز، او را تا حدودی نجات داد:”سلام بچه ها...اوه خیلی گشنمه!”وپشت یکی از دو صندلی خالی مانده نشست:”تورو خدا یکی بره برام کمی غذا بکشه بیاره من نا ندارم!”
تا آلیس یا ناتالی بخاطر این حرفش غر بزنند بتسی از جا پرید:”من میارم...”
و در یک چشم به هم زدن خود را به میزهای سلف سرویس رساند.ناتالی از گوشه چشم دید که بروگمان با خشم از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.سونیا گفت:”خوب خبرا چیه کترین؟”
کترین به بتسی نگاه می کرد:”خبرا درمورد خانم بارتل!”
ناتالی با نگرانی گفت:”چیزی شده؟”
کترین رو به هر چهاتایشان کرد:”اخراج شد!”
همگی نالیدند:”چی؟اخراج!!”
کترین غرید:”خیلی خب حالا بلندتر داد بزنید همه اهالی جزیره بشنوند!”
آلیس گفت:”خب تعریف کن چطور شد؟”
بتسی داشت برمی گشت.کترین صبر کرد تا او هم برسد وبنشیند و بعد در حالی که به غذاهایش ناخونک می زد گفت:”دیروز عصر می خواستم از دفتر آقای لیمپل دربیام که خانم بارتل خیلی عصبانی وارد دفتر شد و گفت می خواد درمورد مساله مهمی با آقای لیمپل حرف بزنه من می خواستم به آقای لیمپل خبر بدم که خودش بی اجازه رفت تو...منم مجبور بودم صبر کنم تا کار خانم بارتل تموم شه بعد من برم ببینم اگر آقای لیمپل کارم نداره برای دراومدن اجازه بگیرم که یهو دیدم صدای جروبحث اونا بالا گرفت بطوری که راحت می تونستم بشنوم...”
بتسی نگران تر از بقیه پرسید:”موضوع چی بود؟”
کترین یکی از سیب زمینی های سرخ شده را بر دهان انداخت:”خانم بارتل چیزایی در مورد لیست می گفت..اینکه دست کاری شده وبعضی از شاگردها انتخاب شدند و از این چیزا...”
ناتالی هم نگران شد:”بعدش؟”
کترین اینبار مشغول گاز زدن سیب شد:”دعواشون بالا گرفت خانم بارتل شروع کردتهدید کردن!گفت می دونم دارید چکار می کنید و من ساکت نمی مونم میرم و همه چیزو میگم !”
آلیس به ناتالی رو کرد:”منظورش از همه چیز چی بوده؟”
سونیا گفت:”مهم اینه به کی می خواسته بگه؟”
ناتالی غرید :”خب بعدش؟”
چهره کترین گرفته شد:”آقای لیمپل گفت برو هر غلطی می خواهی بکن!اصلا اخراجی!خانم بارتل هم داد زد بهتر!فکر می کنی خوشم میاد توی این جهنم به شما خدمت کنم؟وبعد از اتاق زد بیرون ورفت”
سوفیا گفت:”یعنی اخراج شده؟”
آلیس گفت:”منکه امروز ندیدمش...اون هر روز یه بار می اومد برای آمپول انسولین اما امروز نیومد حتما رفته!”
بتسی رو به ناتالی کرد:”حالا اینو خبر می کنید توی روزنامه تون؟”
هم کترین هم ناتالی با هم گفتند :”البته!”
متیوس سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند:”چی؟تو فکر کردی من اینجام و اومدی اینجا؟”
میراندا سر به زیر انداخت:”خب...بعد از رفتن تو بابا به من گفت تو برای ادامه درس به این جزیره اومدی وازم خواست دنبال تو بیام اینجا و پیشت بمونم!”
متیوس با ناباوری گفت:”من؟من به بابات گفتم اینجام؟عجب؟!من هیچ اونوقت نمی دونستم چنین جایی توی کره خاکی وجود داره!”
میراندا هم شوکه شد:”یعنی بابا از خودش گفته؟”
“تو غیر از این جواب قانع کننده دیگه ای می بینی؟”
“اما چرا باید به من چنین دروغی گفته باشه؟”
“راستش برای منم جالبه پدرت دختر واقعی خودشو بیخیال شده و از پسر ناتنی اش چسبیده تازه اینم کافی نیست دختر واقعی خودشو اجیر کرده برای پسر ناتنی اش!”
میراندا باز سر یه زیر انداخت:”این موضوع منو ناراحت نمی کنه برعکس خوشحالم که اومدم و بالاخره پیدات کردم”
متیوس غرید:”منکه گم نشده بودم تو بخواهی برای من بیایی یک سال اینجا حبس بشی حالا اگه من نمی اومدم قصد داشتی تا کی اینجا بمونی؟”
میراندا سر بلندکرد وبا پررویی گفت:”تا هروقت بیایی!”
متیوس ترسید بپرسد چرا!نگاه پرسوز میراندا حاکی از همه چی بود.متیوس فقط سر تکان داد:”می تونم ازت یک خواهشی بکنم با این امید که عمل کنی؟”
میراندا بیشتر به هیجان آمد:”هر چی بگی!”
متیوس با وجود اینکه می دانست در هر صورت تحت نظر است اما باز هم طبق عادت اطراف را از نظر گذراند و زمزمه کرد:”به هیچکس در مورد رابطه ما حرف نزن...هر کس هم پرسید بگو یکی از همکلاسی های قدیمی تو هستم!”
بغضی ناگهانی در گلوی میراندا صدایش را لرزاند:”چرا؟از اینکه من خواهرتم احساس شرم می کنی؟”
متیوس با خشم گفت:”خواهرم نیستی میراندا!حتی خواهر ناتنی من هم نیستی تو از زن اول مردی هستی که پدر ناتنی منه!هیچ نسبت خونی بین ما وجود نداره!”
اینبار اشکی که معلوم نبود از شادی است یا غم در چشمان درشت میراندا حلقه زد:”این مساله تا این حد ناراحتت می کنه؟”
متیوس بالاخره متوجه طرز بد صحبتش شد و گفت:”نه میراندا ...خواسته من به اینا ربطی نداره منظور من چیز دیگه ای...”
نور امیدی بر چشمان میراندا درخشید:”چیه ؟”
متیوس از روی بیچارگی نفس عمیقی کشید:”بعداً بهت میگم الان بهتر نیست بیشتر از این با هم دیده بشیم تو فقط به خواهش من عمل کن آیا ممکنه؟”
میراندا اینبار امیدوار تر از آن شده بود که مخالفت کند:”باشه!”
متیوس بالاخره لبخند رضایت بخشی به لب آورد:”ممنونم..خیلی خب من برمی گردم سالن می دونم متلک بارون می کنند بهتره تو کمی بعد بیایی!”
میراندا هم از یافتن گمشده اش آنقدر خوشحال بود که حاضر بود اگر لازم باشد دیگر هیچوقت وارد سالن غذاخوری نشود:”باشه هر چی تو بگی!”
لبخند متیوس عمیق تر شد:”خب پس من میرم...راستی...منم از دیدنت خوشحال شدم!”
میراندا دیگر تنوانست تحمل کند و از روی شادی پرید تا باز هم بغلش کند که متیوس جا خالی داد و غرید:”یه ساعته دارم برات آواز میخونم؟”
میراندا خندید و خود را عقب کشید!
***
ساعت نزدیک یک شب بود.ساشا رو به ونیز که مثل او بر تخت خودش نشسته بود و کتاب می خواند کرد وگفت:”عجیب نیست بروکلین هنوز نیومده؟”
ونیز اول نمی خواست جواب بدهد اما ناگهان یاد میکروفن ها افتاد و از روی ناچاری گفت:”نه عجیب نیست!”
ساشا دیگر چیزی نپرسید اما از روی نگرانی نتوانست تحمل کند از جا بلند شد وبه سوی پنجره رفت.یک زمین وسیع وتاریک پیش رو بود ودر پی اش امواج پررنگ دریا که از آن مسافت هم قابل شنیدن بود.به منظور ادامه پیدا کردن مکالمه قبلی گفت:”با اینکه دیگه درای خوابگاه بسته نمی شه بازم کسی بیرون نیست”
ونیز برخلاف او بمنظور پایان یافتن مکالمه گفت”برای اینکه هوا شدیداً طوفانی و سرده!”
ساشا نمی توانست دلهره بی منطقی که بر دلش افتاده بود برای او توجیه کند پس فقط رو به او کرد:”خب پس چرا بروکلین بیرونه؟”
ونیز بالاخره نگاه آبی اش را به سردی به سوی او برگرداند:”برای اشخاصی مثل اون موندن توی جای بسته وقتی که دیگه مجبور نیست خیلی طاقت فرساست..می فهمی چی میگم؟”
ساشا منظورش را فهمیده بود:”بله!”
ونیز کتابش را بست و رو تختی اش را کنارزد:”پس بخوابیم!اون شاید تا صبح برنگرده!”
و برنگشت!وقتی صدای زنگ خوابگاه در سالنها طنین انداخت تا جوانان برای صبحانه بیدار وآماده شوند،ونیز و ساشا هم بلند شدند و از دیدن تخت خالی ودست نخورده بروکلین شوکه شدند ساشا از روی تردید پرسید:”یعنی ممکنه شب رو کجا خوابیده باشه؟”
اما شدت نگرانی ونیز او را متوجه سخت بودن جوابش کرد:”باید برم دنبالش...”
و بمنظور حاضر شدن به سوی کمد دوید وبرعکس دیروز یونیفرمش را با بدسلیقگی پوشید واز اتاق زد بیرون!ساشا هم به همان سرعت حاضر شد و بدنبالش دوید اما ونیز در سالن بود و خونسردانه داشت کراواتش را می بست!ساشا خود را دوشادوشش رساند وگفت:”خب از کجا می گردیم؟”
ونیز آنچنان نگاه متعجبی به او انداخت که انگار به یک باره حافظه اش را از دست داده:”چرا باید بگردیم؟”
ساشا هم همانطور شوکه شده بود:”مگه نمی ریم دنبال بروکلین؟”
ونیز همانطور که با گره کراواتش ور می رفت راه افتاد:”نه...اونکه بچه نیست...احتمالاً توی یکی از اتاقها پیش یکی از دوستاش خوابیده یا شاید هم ...”
ساشا حرفش را نصفه گذاشت:”آخه خودت همین الان گفتی بریم دنبالش!”
ونیز لبخند سردی زد:”تو که باید بهتر از من علت اونطور حرف زدنم رو بدونی”
ساشا بالاخره منظور او را فهمید و سرتکان داد:”یعنی زندگی برادرت برات مهم نیست؟”
ونیز بالاخره عصبانی شد:”نه نیست!خوب شد؟”
ساشا سر تکان داد:”نه خوب نشد!”
و قبل از او راه افتاد:”تو نیا من خودم میرم دنبالش!”
***
کلاس نقاشی تازه داشت تشکیل میشد که ریمی مثل صبح روز قبل با هیاهو داخل پرید وبدنبالش زنجیره ای از ولگردها ردیف شدند.دستش یک نسخه از روزنامه ی چاپ آنروز جزیره تکان میداد:”بچه ها بیایید ...اوه اوه دستم سوخت!”
وروزنامه را باقصد بر روی میز رافائل انداخت:”ببین تیتر اصلی چه داغه!”
رافائل با همان یک نظر تیتیر را خواند وناباورانه رو به متیوس کرد:”ببین..اون خانمه..اخراج شده!”
وروزنامه را از روی میز قاپ زد:”اما اخه چرا؟”
متیوس با عجله گفت:”خوب معلومه چرا!”
ریمی به آرامی گفت:”دختری که توی چاپ این نقش داشته...از دفتر روزنامه نگاری بیرونش کردند”
متیوس شوکه شد:”این یعنی نباید موضوع به بیرون درز پیدا می کرد”
ریمی خندید:”این یعنی اتفاقی برای خانم بارتل افتاده!”
رافائل ومتیوس با وحشت به چشمان خوشرنگ او خیره شدند.ریمی درحالی که روزنامه را پس می گرفت گفت:”وگرنه اگر اخراج شدن خالی بود چرا باید اینطور عکس العمل تند به خبر نشون می دادند؟درضمن...کسی از دیروز خانم بارتل رو ندیده؛یعنی جزیره رو ترک کرده؟نه!پس کجاست؟”
رافائل سرتکان داد:”منکه اینقدر بدبین نیستم ...شاید فقط بخاطر این بوده که نخواستند آبروی خانم بارتل بره!”
متیوس گفت:”بهترین راه فهمیدن اینه که با اون دختره حرف بزنیم!”
ریمی چشمک زد:”درسته...بعد از کلاس میریم سراغش!”
***
آلیس از دیدن کترین در چهارچوب سالن اورژانس شوکه شد:”چیزی شده؟صدمه دیدی؟”
کترین داخل شد و آلیس تازه متوجه جعبه بزرگ در دستش شدو آه از نهادش در آمد:”اخراج شدی؟”
میراندا که در اتاق پشتی بسته هایی را که تازه از انباری رسیده بود در قفسه های خالی شده می چید به صدای آندو به سالن دوید:”چی؟کی؟کترین؟”
کترین آمد و بر روی نزدیک ترین صندلی نشست:”اره...و ازم خواستند بیام به تو بگم بری جای من!”
میراندا از ناباوری داد زد:”من؟”
کترین اینبار جعبه را بروی میز گذاشت وادامه داد:”منم اومدم جای تو اینجا!”
میراندا از شوق شروع کرد به ورجه ورجه کردن اما آلیس ناراحت شده بود:”مگه می تونی اینجا کار کنی؟تو هم مثل بتسی یه زخمی ببینی بی هوش می شی!”
کترین غرید:”پس انتظار داری چکار کنم؟برم سالنها رو تی بکشم یا برم آشپزخونه که هر روز هزار نفرتوش میرن میان؟”
میراندا با بیخیالی نسبت به کترین و شدت ناراحتی اش خندان گفت:”پس من برم وسایلهامو جمع کنم؟!”
کترین سر تکان داد و میراندا به سرعت نور به اتاق قبلی برگشت.آلیس با دلسوزی دست کترین را گرفت:”چرا اخراج شدی؟”
کترین با خستگی تکیه زد:”مگه روزنامه امروز رو نخوندی؟”
“نه؟چیزی شده؟اشتباه خبر دادی؟”
“نه!اشتباهم این بود درست خبر دادم!”
“ناتالی چی؟”
کترین با خشم گفت:”اونکه دیگه از دست رفت!کار روزنامه نگاری شده واسش ژورنال درست کردن از آقای بروگمان!”
آلیس به قهقهه افتاد و کترین خشمگین تر ادامه داد:”تازه بهانه هم داره ...میگه بهش مشکوکم میگه احساس میکنم سرنوشت جزیره دستشه میگه باید بفهمم چی مینویسه!واسه من نقش بازی می کنه دختره عاشق!”
قهقهه آلیس به اوج رسید.کترین دیگر نتوانست تحمل کند از جا بلند شد پیش میراندا رفت.
***
وقت ناهار شده بود و همه در راه سالن غذاخوری بودند.هر کس از کنار ونیز رد میشد سراغ بروکلین را می گرفت و او در کمال همان خونسردی یکنواخت می گفت که خبری از او ندارد.ساشا با وجود اینکه کلاس اول را زمین زده بود و بدنبال پیدا کردن بروکلین همه جا را گشته بود،دست خالی برگشته بود.کسی او را ندیده بود و خبری نداشت.در راه پله به ریمی برخورد کرد که با تری ایستاده بود و گرم صحبت بود.می دانست او نفوذ زیادی دارد واگر بخواهد می تواند به راحتی بروکلین را پیدا کند.در حقیقت خود ساشا نمی دانست چرااینقدر به فکر بروکلین بود.تنها چیزی که مطمئن بود این بود که برایش در لیست بودن بروکلین در درجه آخر اهمیت دارد پس درجه اول چه بود؟آن غمی که همیشه در نگاهش بود؟ریمی از سوال ساشا خیلی تعجب کرد:”از دیشب غیب شده و تو الان اومدی به من میگی؟”
ساشا متوجه منظور او شد و شرم کرد:”خب چکار کنم وقتی دیدم برای ونیز اهمیت نداره فکر کردم شاید...”
ریمی غرید:”تو که می دونی ونیز از بروکلین متنفره چرا باید اصلاً مرگ و زندگی بروکلین براش مهم باشه ؟”
ساشا با ناامیدی سر تکان داد:”می فهمم...منم می خواستم برم به مسئولین خبر بدم تا...”
ریـمی بیشتر عصبـانی شد:”مسئـولین؟اگر هم بلایی سر بـروکلین بـیاد بدون مسئولـین آوردند نـه کس
دیگه!”
ساشا در این مورد موافق نبود می خواست ابراز کند که تری حرفشان را برید:”خب من دیگه برم...بهتره زیاد با هم دیده نشیم!”
ریمی سر تکان داد:”خیلی خب اما بعد از ناهار می ریم اورژانس...شنیدم دختری که اونجا کار میکرد به دفتر روزنامه نگاری انتقال پیدا کرده احتمال داره مورا هم بجای اون فرستاده شده باشه!”
تری مضطرب شد:”اما خیلی شک برانگیز نمی شیم درست روز بعد از اخراج شدنش چند نفر از لیست بره سراغش؟”
ریمی به فکر فرو رفت:”درسته...خب ما با یه بهانه میریم...اونش با من تو حالا برو سر ناهار و رافائل ومتیوس رو هم در جریان بذار”
تری سر را به علامت فهمیدن تکان داد و از پله ها سرازیر شد.ساشا با تعجب پرسید:”موضوع چیه؟”
ریمی با یک نگاه متوجه رنگ پریدگی ذاتی ساشا شد و خندید:”اوه تو می تونی بهانه ما باشی!”وبازوی او را گرفت:”با ما بیا...خودت همه چیزو می فهمی!”
***
وقت ناهار شده بود اما آلیس ترجیح میداد در اولین روز کاری کنار کترین بماند چون می دانست او به سالن غذاخوری نخواهد رفت.کترین متوجه زمان وناهار و او نبود.در قسمت انبار اورژانس خود را با چیدن قفسه ها مشغول کرده بود.آلیس می توانست شدت دلتنگی او را حس کند از اولین روزی که وارد جزیره شد بخاطر مهارتش در نگارش وانشا مورد توجه آقای ساترلند قرار گرفت وبا تشویقات زیبا وزیادی از سوی او به سمت روزنامه نگار جزیره انتخاب شد.حالا بعد از یک سال کار پر افتخار ،اخراج شدن و برای این کار ساده انتخاب شدن مسلماً تحملش خیلی سخت بود.آلیس می خواست برود برای خودشان غذا بیاورد که بتسی و ناتالی وسوفیا وسونیا هیاهو کنان از در وارد شدند.دست همیشان پر بود یکی ظروف غذا می آورد یکی قابلامه غذا یکی پارچ آب یکی سبد میوه ...آلیس با شوق پیش دوید:”وای شماها چه خوبید!اومدید با هم غذا بخوریم؟”
همه یک صدا دادزدند:”آره!”
کترین به صدای آنها از اتاق پشتی در آمد و با دیدن شرایطشان خنده ای از هیجان کرد:”چکار دارید میکنید؟خل شدید؟”
باز همگی همصدا داد زدند:”آره!”
وقهقهه یشان به هوا بلند شد آلیس به سوی میز پزشکی دوید و شروع به خالی کردن رویش کرد کترین هم به کمک دوید تا در چیدن میز به آنها کمک کند که ناگهان در اورژنس باز شد و میراندا وارد شد هر چهارتایشان از آمدن او تعجب کردند بطوری که آلیس نتوانست تحمل کند و قبل از آنکه احتمالاً بتسی باز هم از اضافه شدن عضو جدید بر سر میز ابراز شادی کند گفت:”چطور شده خانم مورا صدمه دیدند؟”
میراندا کمی خجول و هیجان زده لبخند زد:”دیدم توی آشپزخونه غذا حاضر می کردید نگران شدم گفتم ببینم موضوع چیه؟”
دخترها از پر رویی او متعجب تر ازآن شده بودند که بتوانند عکس العملی نشان بدهند میراندا متوجه این موضوع شد و بی اختیار حقیقت بر زبانش آمد:”خب من راستش اینهمه مدت اینجا کار کردم هیچکس برام غذا نیاورد و من....فکر کردم بیام دور هم خوش باشیم...”
بتسی دیگر تحمل نکرد وخندان پیش دوید:”خوش اومدی...اتفاقاً ما غذا زیاد آوردیم یعنی سهم همه رو دادیم وبقیه شو آوردیم اینجا...”
میراندا با خوشحالی از استقبال او جلوتر آمد و آلیس برایش صندلی پیش کشید:”البته که همکار قدیمی ما خوش اومده!”
میراندا خوشحال تر شد و بقیه با دیدن رفتار مناسب آن دو،با خیال راحت سر میز نشستند...
***
ریمی به میز آن سه نزدیک شد:”خب بچه ها اگه غذاتون تموم شده بریم سراغ دختره!”
رافائل گفت:”چه لزومی داره هممون بیاییم؟ تو برو بیا به ما هم بگو موضوع چی بوده!”
ریمی لبخند تلخی زد:”و تو حرف منو باور خواهی کرد؟نه من میخوام بیایی و خودت با گوشای خودت بشنوی!”
تری با نگرانی گفت:”اما اینطوری نمیشه همه با هم بریم اینطوری شک برانگیز میشه...”
ریمی سر تکان داد:”اون با من!شما فقط حاضر باشید”
وسر میزش برگشت. رافائل به غذای تری ومتیوس نگاهی کرد:”شما هنوز تموم نکردید...زود باشید خب!”
تری متوجه نشده بود:”من نمی فهمم موضوع چیه؟”
حرفش تمام نشده صدای ریمی به هوا بلند شد:”ساشا...پسر چت شد!”
همه نگاه ها به سوی او برگشت.داشت دست ساشا را دور گرنش می انداخت.همه با نگرانی به همهمه افتادند.رافائل گفت:”حالا وقتشه....بریم!”
و از جا پرید وبه کمک ریمی دوید.تری هنوز متوجه نقشه آنها نشده بود وبا فکر اینکه حال ساشا واقعاً خراب شده دیوانه وار پیش دوید.رافائل رسید وبازوی دیگر ساشا را دور گردنش انداخت و هر دو او را کشان کشان بیرون بردند.تری و متیوس هم در پی اش.نقشه ایرادی نداشت.ریمی کنار ساشا نشسته بود طبیعی بود که او به ساشا کمک کند رافائل از اولین لحظه ورود به جزیره ثابت کرده بود انسان یاری رسانی است و چون او در پی ساشا رفته بود مسلم بود متیوس هم در پی هم اتاقی اش میرفت و تری که هم با آنها هم اتاقی بود هم با ساشا زودتر آشنا شده بود،نمی توانست نسبت به مساله بیخیال بماند.وقتی از سالن خارج شدند ساشا زیرلب غرید:”آروم تر دارید استخوانامو از هم جدا می کنید!”
تری هنوز در باور خود نگران می آمد:”من نمی فهمم چش شد..اصلا این پسره همش بیحاله ...می دونستم یه مشکلی باید داشته باشه...یعنی چشه؟بیچاره!”
متیوس به خنده افتاده بود ولی هیچکدام چیزی نمی گفتند چون این نگرانی واقعی تری به باوراندن نقشه کمک میکرد.وقتی جلوی اورژانس رسیدند،ساشا با دیدن ساختمان ایستاد ودستانش را پس کشید:”خب از این به بعد با شماست!”
تری با دیدن این صحنه دادی از شوق کشید:”اوه خدارو شکر!حالت خوب شد ساشا؟”
متیوس که تا آنجا به زحمت هیاهوی او را تحمل کرده بود غرید:”اون چیزی اش نشده بود احمق!این فقط یه نقشه بود!”
ریمی دوباره بازوی ساشا را کشید تا دور گردنش بیندازد:”خل شدی؟الان از پنجره ها میبینند باید بریم تو!”
اما ساشا کوتاه نمی آمد.باز هم دستش را پس کشید:”گفتم نه!من نمیام خب شما برید!”
تری هنوز منگ ماجرا بود:”یعنی...هیچی اش نشده بود؟”
متیوس به سوی ساشا رفت:”نه اما اینجوری بخواد لجبازی کنه یه چیزی اش میشه!”
رافائل مانده بود آواره!حدس میزد ساشا باید مشکلی داشته باشد که نمی خواست داخل برود اما اینکه نقشه یشان را چطور می توانست از خراب شدن نجات بدهد او را آواره کرده بود که متیوس رسید و جلوی ساشا چرخید خم شد وبا یک حرکت او را بر شانه انداخت وتا ساشا بفهمد چه بلایی دارد سرش می آید متیوس به سوی در ساختمان دوید و رسید وبا لگد آنرا باز کرد.ریمی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد واز ترس خراب شدن نقشه یشان به دنبال آندو دوید.رافائل هم با شادی از نجات پیدا کردن نقشه از خرابی ، به سوی اورژانس راه افتاد وتری که حالا مشکوک تر و نگرانتر از قبل شده بود در پی آنها دوید.دخترها با صحبت وشوخی در حال خوردن ناهارشان بودند که ورود بی مقدمه و وحشیانه متیوس همه را از جا پراند.آلیس و میراندا همانطور که شغلشان ایجاب می کرد،آمادگی هر نوع اتفاق اضطراری را داشتند اما بقیه خصوصا بتسی که زیاد در این هیجانات منفی قرار نگرفته بود،با یک جیغ کوتاه همه را بیشتر ترساند اما ورود رافائل وریمی و تری حواس ها را مختل کرد.متیوس وسط سالن ساشا را زمین گذاشت و رافائل برگشت به تری اشاره داد در را ببندد.آلیس پیش رفت:”خب مشکل چیه؟”
ریمی پیش آمد:”سلام دخترا ببخشید که ترسوندیمتون اما...”
حرفش تمام نشده ساشا نقش زمین شد.
عالیه کارت وسترن جون.فقط یه سوال:
اسم و فامیلت چیه؟
رمان رانده شدگانتم خوندم.عالیییییییییییییییی ی بود