ميني مالهاي يادگاري و پدر بسيار قشنگ و عالي بودند. از كاربر تازه وارد به جمع ما مي خواهم كه خود را معرفي كنند و احساس غريبگي نكنند، در مورد كارهاي ما هم نظر بدن، چرا كه ما هم مانند ايشان تازه كاريم!
Printable View
ميني مالهاي يادگاري و پدر بسيار قشنگ و عالي بودند. از كاربر تازه وارد به جمع ما مي خواهم كه خود را معرفي كنند و احساس غريبگي نكنند، در مورد كارهاي ما هم نظر بدن، چرا كه ما هم مانند ايشان تازه كاريم!
نقل قول:
بسيار ممنون از اين كه نظرتان را مي گوييد . جاي شكر دارد كه حداقل شما نظر مي دهيد . گرچه مايلم دوستان ديگر هم لايق بدانند و نظري بدهند ، يادم هست كه گفتيد : " قراره اينجا به هم كمك كنيم ، تا بهتر بنويسيم ... " گرچه راجع به نوشتن داستانك ، از همان اول گفتم ادعايي ندارم .... قرار نيست فقط تعريف بشود، من دنبال نظر واقعي افرادم ، حتي اگه بگويند نوشته هام به درد نمي خوره ...
( ببخشيد اين حرفها رو اينجا نوشتم ، قضيه ي ضرب المثل است ( به در مي گم تا شايد ديوار بشنوه ... ) )
درمورد داستانك " واقعه " با دوست ديگر موافقم ، زيبا بود و تاثير گذار ...
ممنون از نظرتان راجع به نوشته هام .
درمورد خودم هم نمي دونم واقعاچه چيزي بايد بگم !!!
lموافقم سعید جان پسورد و یوزر نیم رو برات سند میکنم ...نقل قول:
بنيامين جان!
من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!
سلام
به دوتس جدیدمون ببخشید که کم میام درس و بی اینترنتیه دیگه ...
پدر قشنگ بود ...
سایه هم قشنگ بود ولی کمی مبهم میزد :دی
بنيامين عزيز خيلي ممنون، ولي خيلي دوست داشتم نظرت رو راجع به دو تا داستان آخرم بدونم!
دوستان عزيز سلام
بنده مدت زياديه كه فعاليت شما عزيزان رو زير نظر دارم و بسيار خوشحالم كه اولين پستم رو اينجا به معناي آغاز فعاليتم ارسال ميكنم.البته من زياد نميتونم به تاپيك سر بزنم اما مطمئناً هر وقت داستاني بنويسم اينجا ميام.حالا در مورد تكنيك ها يا بهتره بگم هنر داستان نويسي با همديگه بعد از آشنايي بيشتر بحث مي كنيم.اميدوارم منو در جمع دوستانتون بپذيريد.بسيار خرسند هم ميشم اگر در مورد داستانها نظراتتون رو به هر شكلي و در هر قالبي به من بگيد. اميدوارم اينجا بتونيم نكات مثبت و مفيدي از همديگه ياد بگيريم و بيشتر با عقايد همديگه آشنا بشيم.متشكر-(MARSHALL).
=================================================
با بال شكسته
پسرك دست بردار نبود.
تا پروانه ميخواست به چراغ نزديك شود فراري اش مي داد و يا چراغ را خاموش مي كرد.اما پروانه چه طور مي توانست چراغ را رها كند؟ بعد از كلي دويدون و اذيت كردن حالا ديگر پسرك خسته شده بود.
شايد او فكر مي كرد كه پروانه اتفاقي وارد اتاق او شده و بايد او را آزاد كند. يك دستمال آورد تا او را از پنجره ي اتاق بيرون بيندازد، پس روي يك چهارپايه ايستاد و سعي كرد هر طور شده او را بگيرد.
ناگهان احساس كرد يك بال پروانه در دست اوست.با دست ديگر طوري پروانه را گرفت كه نتواند از دستش فرار كند .پروانه را از دريچه كوچك بالاي پنجره رها كرد حالا ديگر خيالش راحت شده بود اما...
وقتي نگاهش به دستمال افتاد اشكهايش ناخودآگاه جاري شد.
در دستمالش يك بال كوچك پروانه بود....
او اكنون فهميده بود كه با اين كارش فرصت عاشق شدن را براي هميشه از پروانه گرفته بود...
سعید جان می شه بگی چی نوشته بودی؟:18:
واقعاً اینقدر روی ما حساب می کنی که مارو شخصیتهای داستانت کردی؟ای بابا وسط که چشمم به اسم بچه ها خورد قلبم لرزید اولین باره اینقدر تحت تاثیر قرار می گیرم من نمی فهمم چرا منو انتخاب کردند در حالی که داستان های همه شما از مزخرفات من بهتر بود:41:
اما تازه وارد...اسمت چی بود وانسینگ؟بابا ایول!این دومینی مال تو محشر بود تا استخوان کار می کنه جون تو خیلی
خوشحالم که اومدی عزیز.
و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی ای بابا همتون محشرید من خجالت می کشم بیام نظر بدم:11:
وسترن جون، من بهت تبريك مي گم ولي يادت باشه كه جايزه ات رو باهام نصف نصف مي كني چون اين من بودم كه برنده شدنت رو پيش بيني كردم!
اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...
آقا يا خانم وانسينگ، چيز زيادي ازت نمي خام يه اسم مستعار هم بدي ديگه با اين نام كاربري عجيب صدات نمي كنيم (درست مثل من!)
از ارائه ي نظرتون راجع به داستانهام ممنون ...نقل قول:
وسترن جان ! اول از همه برنده شدنتون رو در مسابقه تبريك مي گم و بعد هم ممنون از اين كه راجع به نوشته هام نظرتون رو دادديد ولي كاش اسم اون دو داستانك هايي كه گفتيد رو مي نوشتيد تا بدونم ، راجع به كدومشون مي گيد ...
به نظرمن هم داستان " با بال شكسته " زيبا بود و تاثير گذار ....
راجع به نام كاربري عجيبي هم كه فرموديد ، دوستان مي تونند معادل فارسي اش رو خطاب كنند: به معناي " مجنون " (صادقانه بگم ، اين نام مستعار، تخلص شعرهامه ...گفتم شعر اما جدي نگيريد ،هنوز نه وزن دارن .. نه قافيه ... )
... ديوانه ...
ديوانه بود ...
يعني همه همينطور مي گفتند .. .
ـ داشتم از پشت پنجره نگاهت مي كردم ، بازهم همون پيرهن سفيد رو پوشيده بودي ...
ـ يه دفعه اومد تو اتاقم ... تو رو نديد ... اما وقتي صدات رو شنيد ، رو كرد به منو گفت : " بيچاره ... ببين چه جوري داره گريه مي كنه ... "
ـ سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش خنديدم ، گفتم : ... "ديوانه " ...
آخه من دوست داشتم اونقدر گريه كني تا لباس سفيدت خيس خيس بشه ، تازه اون موقع هايي كه اون پيرهن سياه و چروكه رو از تو بقچه در ميآوردي و مي پوشيدي ، مي نشستم و از ته دل خدا خدا مي كردم يكي دلت رو بشكونه تا دوباره گريه ات رو ببينم .... آخه قشنگ گريه مي كردي ...
گاهي وقت ها كه قهر مي كردي و مي رفتي سفر ، دلم برات تنگ مي شد . اما راستش تو دلم از اينكه هيچ كسي تحويلت نمي گرفت، خوشحال بودم ، همش منتظر بودم ، منتظر بودم بياي و....
ـ قهر كرد .... وقتي مي خواست از اتاق بره بيرون ، بهم گفت : " مي دوني چيه ! اصلا اصلا تقصير تو و همه ي ي اوناااست كه كه كه ...."
يه دفعه بغض راه گلوش رو بست و حرفش رو ناتموم گذاشت و رفت ...
انگاري توام قهر كردي ...
به خودم كه اومدم ديدم رو تخت نشستم و دارم براي تمام لحظه هايي كه تو گريه كردي و من از گريه هات لذت بردم ، اشك مي ريزم ...
راست ميگفت : تقصير ما بود ، اونقدر دلت رو شكونده بوديم كه با يك تلنگر اشكت در مي اومد ... اما وقتي ديگه اشك هاي تو ام مارو به خودمون نياورد ، قهر كردي ، ...
حالا ديگه وقتهايي كه پيشمون هستي ، آروم و ساكت يه جا مي شيني و كمتر گريه مي كني ، ...
حالا ديگه اگه دلت هم بشكنه و اشكهات روي پيرهنت بريزه ، زود زود پيرهنت رو عوض مي كني و دوباره ساكت و آروم مي شي ...
تازه فهميدم اون " عاقل " بود ، ما " ديوانه " و تو "عاشق" ...
سلاماقای مارشال کار شما عالی بود ...راستی سعید جان یادم رفته بود برای اون نوشته بیمارستان و ملاقات ما نظر بدم ..من مو بلند نیستم ولی قد بلند هستم ..>:دیبه وسترن عزیز هم تبریگ میگم دوباره .. . .
واشمینگ عزیز کار شما هم خوب بود ...
بچه ها چرا اينقدر تاپيك سوت و كوره؟
بابا حتما لازم نيست كه بيايين و داستان بزارين! يه پستي، پيغام خصوصي، چيزي...
من كه شخصا داره گريه ام مي گيره! نه پدرام هست، نه مهدي، نه ... پس يه دفعه تاپيك رو ببندند راحت شيم ديگه!
نمي دونم، شايد هم طبيعيه. چون من نزديك عيد بود كه عضو سايت شدم و فكر مي كردم كه هميشه اينجا شلوغه.
من فكر مي كردم دوستان در مورد داستان واقعه حساسيت بيشتري نشون بدن، به خصوص كه مي خواستم عكس العملشون رو در مورد توصيف حدسي خودشون، ببينم؟!
راستي بچه ها من با آقا بنيامين در وبلاگشون همكار شدم و نوشته هاي قبلي و بعديم رو هم در تاپيك و هم در وبلاگ قرار ميدم. اگه اراجيفم مورد پسند شماست، سري بهش بزنيد و من و بنيامين رو خوشحال كنيد!
با سلام خدمت دوستان گرامي
من راستش فعلا مشغول يك رمان كودكان به نام " بره هاي چوپان دروغگو" هستم.
راستي من برخي از نوشته هايم را براي كانون ادبيات فرستادم خوشبختانه در سايتشون قرار دادند.
کد:http://www.kanoonweb.com/index.php?option=com_content&task=view&id=555&Itemid=3
دُ کی سعید همه که مثل شما و حمید جان استعداد ندارند تند تند اینجا سر بزنند و چیزی بنویسند صاحب خونه که
نمی دونم چی شده بعید بود اینهمه مدت سر نزنه...مهدی هم نگرانم کرده امیدوارم مشکلی نداشته باشه
راستی حمید جان از خبر خوشت خیلی خوشحال شدم تبریک می گم اینکه درسایتشون قرار دادند چیز بعید و عجیبی
نبود نوشته های شما اونقدر قشنگه که اگه نمی ذاشتند بعید و عجیب بود!!!!!!!!
من شاعرم اگه در اين زمينه ميتونم
كمكتون كنم خوشحال ميشم
نقل قول:
راستی حمید جان از خبر خوشت خیلی خوشحال شدم تبریک می گم اینکه درسایتشون قرار دادند چیز بعید و عجیبی
نبود نوشته های شما اونقدر قشنگه که اگه نمی ذاشتند بعید و عجیب بود!!!!!!!!
شما همیشه به من و نوشته هام لطف دارید. ممنونم
سبز ، قهوه ای ، سیاه
با رنگ سبز اغوا کننده ای که نظر هر رهگذری را به خودش جلب می کرد، مرتب و منظم کنار هم زندگی می کردند.
یک روز همه با هم جلسه گرفتند تا در مورد تنها عنصر نامرتب و قهوه ای جمعشان صحبت کنند. آنها تصمیم گرفتندکه این عنصر غیر سبز را از جمعشان بیرون کنند.
یک هفته بعد آن جمع سبز با عناصری سیاه پر شده بود. جای مترسک قهوه ای در مزرعه سبز کاهو در هجوم بی امان کلاغهای سیاه واقعا خالی بود.
خرس سفید قطبی
آن شب از تلویزیون برنامه ای در مورد خرسهای قطبی پخش می شد. مرد جوان که کاملا مجزوب این حیوان شده بود ، با دقت به صحبتهای جانورشناس که خودش از شدت سرما کاپشن پشمی کلفتی بر تن داشت، گوش می داد.
مرد جوان فکر کرد که ای کاش یکروز بتواند پوست پشمی خرسهای قطبی را، که در آن دما از آنها محافظت می کند، را لمس کند.
یکروز مرد جوان از خواب که بیدار شد یک خرس سفید بزرگ رویش افتاده بود. او به آرزویش رسیده بود و می توانست پوست پشمالی خرس سفید قطبی را لمس کند، ولی فکر کرد که ای کاش آرزوی دیگری کرده بود.
در همین فکرها بود که در اتاق باز شد و دختر بچه ای وارد اتاق شد و گفت:
بابا! شاخصین بهونه شما را می گرفت، گذاشتمش تو بغلتون بخوابه.
سگ آبی و رحمت خدا
یک سگ آبی خارج از یک روستا، در گوشه ای از رودخانه ای که از آن روستا می گذشت، زندگی می کرد و پشت سد کوچکش که خودش درست کرده بود، مقداری آب ذخیره کرده بود.
یکسال که خشکسالی شدیدی در آن منطقه آمده بود و آب رودخانه هم تقریبا خشک شده بود، اهالی روستا برای پیدا کردن آب از روستا خارج شدند.
اهالی وقتی سد کوچک سگ آبی را دیدند ، خوشحال شدند و خدا را برای این رحمت خاصش شکر کردند و مشکهایشان را پر از آب کردند.
یکی از روستایی ها که متوجه سگ آبی شده بود ، با چوب دستی اش به دنبالش افتاد و در نهایت با چند ضربه محکم سگ آبی را کشت.
اهالی روستا نیز چون معتقد بودند که او از رحمت خاص خدا در برابر آن حیوان مزاحم محافظت کرده است، از او قدردانی کردند و مدال درجه یک شجاعت روستا را به او دادند. آنروز آسمان از حیرت، به نمایندگی از خدا، بر آن روستا بارید .
به دوست عزيز تازه وارد، جناب سهراب خان، خوش آمد مي گم. خدمتشون بگم كه ما اينجا در زمينه داستان نويسي كار مي كنيم، اما از آنجايي كه ما ورود هر فرد تازه واردي به تاپيك رو به فال نيك مي گيريم، ايشون هم مي تونن شعرهاشون رو اينجا بزارن (البته به نظر بنده) و خيلي خيلي خوشحال مي شويم اگر ايشان هم به كارهاي من و ديگر دوستان نظر بدهند!نقل قول:
حميد جان سبز قهوه اي آبي عالي بود!!
از سگ آبي و رحمت خدا هيچ چي نفهميدم. شايد بفهمي نفهممي، كمي كندذهنم!
خرس سفيد قطبي چندان جالب نبود...
ممنونم این سریعترین نظری بود که تو این مدت دوستان داده بودند. ممنونم سعید جان که یکی یکی نام بردی و نظر دادینقل قول:
حميد جان سبز قهوه اي آبي عالي بود!!
از سگ آبي و رحمت خدا هيچ چي نفهميدم. شايد بفهمي نفهممي، كمي كندذهنم!
خرس سفيد قطبي چندان جالب نبود...
اوه حمید باز گل کاشتی رفیق!منم از سبز قهوه ای خیلی خوشم اومد اما خرس قطبی هم جالب بود بازم مثل بقیه
کارهات ایده نو بود فقط شرمنده منم مثل سعیداز سگ آبی چیزی سر در نیاوردم ممنون می شم کمی بازش کنی
چون می دونم دوهزاری ام نیفتاده وگرنه تو چیزی که باید می نوشتی نوشتی ای بابا تو هم مارو نابغه می دونی آخه!
دوست گرامي ، داستان سبز ، قهوه اي ، سياه و داستان سگ آبي و رحمت خدا بسيار زيبا بودند . داستان خرس قطبي هم خوب بود .
نقل قول:
اوه حمید باز گل کاشتی رفیق!منم از سبز قهوه ای خیلی خوشم اومد اما خرس قطبی هم جالب بود بازم مثل بقیه
کارهات ایده نو بود فقط شرمنده منم مثل سعیداز سگ آبی چیزی سر در نیاوردم ممنون می شم کمی بازش کنی
چون می دونم دوهزاری ام نیفتاده وگرنه تو چیزی که باید می نوشتی نوشتی ای بابا تو هم مارو نابغه می دونی آخه!
ممنونم وسترن جان. در مورد سگ ابی و رحمت خدا منظور خاصی نداشتم و فقط نوع تفکر انسانها در مورد رحمت های خدا بود همین. بازم ممنونم که می ایید و نظر می دید.
نقل قول:
دوست گرامي ، داستان سبز ، قهوه اي ، سياه و داستان سگ آبي و رحمت خدا بسيار زيبا بودند . داستان خرس قطبي هم خوب بود .
از شما هم خیلی خیلی ممنونم دوست عزیز. منتظر کارهای جدید شما هستیم.
هرزه
دیگر از دست نگاههای تحقیر آمیز آنها خسته شده بود. آنها همیشه به او به چشم یک دزد نگاه می کردند. اما او فقط زندگی اش را می کرد و به هیچ کس هم کاری نداشت.
یکروز صبح که پچ پچ ها و خنده های اطرافیانش بیشتر شده بود ، ناگهان تیغی بزرگ از پشت او را از پای در آورد. آخرین جمله ای که در لحظات آخر زندگی اش از زبان یکی از گلهای مغرور باغچه گل نسترن شنید ، این بود:
دست باغبان درد نکند ،از دست این علف هرز هم راحت شدیدم .
پلاک و شخصیت
845 ب 11 ایران 14 صمیمی
665 ج 13 ایران 22 عصبی
195 الف 44 ایران 13 مغرور
.......
333 ب 25 ایران 14 مرموز
ساعت یک بعد از ظهر بود و مامور با سابقه راهنمایی رانندگی زیر افتاب گرم تابستانی نگاهی به پلاک ماشین ها می کرد و نگاهی به راننده ها.
مقصد و استاد روحانی
آنروز مه شدیدی در جاده بود و مرد جوان مجبور بود با سرعت کم رانندگی می کرد. هر چه به مقصد نزدیک تر می شد ، مه شدیدتر می شد و او هم مجبور می شد که سرعتش را کمتر کند.
مرد جوان به یاد نصیحتی از استاد پیرش افتاد که به آن عمل نکرده بود و سالها بود که از راهش دور افتاده بود.
پسرم در مسیرت بسوی خدا هر چه نزدیکتر می شوی آرام تر و مطمئن تر قدم بردار.
قلم زيبايي براي نوشتن داريد ، كوتاهي و روان بودن نوشته هايتان حس لذت بخشي را به خواننده القا مي كند .
داستان هرزه ، مقصد و استاد روحاني زيبا بودند . داستان پلاك و شخصيت ابتكار فكري جالبي بود .
هرزه مضموني تكراري داشت، ولي استاد روحاني داراي مفهوم عميقي بود كه تا حدودي تونستم دركش كنم. پلاك و شخصيت هم سوژه بكري بود.
راستي حميد جان من سايت كانون وب رفتم. بسيار سايت خوبيه و افرادي هم كه نظر ميدن واقعاً اينكاره هستن و حاليشونه... حالا مي خواستم بدونم كه شما چطور نوشته هات رو فرستادي و تقاضاي چاپش رو كردي؟ از طريق ايميل؟ اونوقت حالا جواب ميدن يا...؟ ما هم همون داستان حاجي رو بزاريم ببينيم چي ميشه!!!
عجب بدبختي گير كرديمها!
تازه مي خواستم اين ايدي مسخره و ايميل رو عوض كنم و شعار هميشگيم رو روش بزارم:try2flyb4ucry!
ايها الناس! چرا اين فوروم اين قدر در پيته؟ آقا من غلط كردم، نمي خام دكتر زو ويگن باشم! يكي به دردم برسه!!!
با سلام در مورد سایت کانون ادبیات باید از طریق ایمیل مذاکرده کنید تنها راه ایمیل هست.
متال پارتي
براي همه كساني كه در گوش كردن به "هر نوع موسيقي"، افراط مي كنند.
سر و صداي داخل واحد آپارتمان بسيار زياد بود. بچه ها آنجا را روي سرشان گذاشته بودند. آخر سر جلال، كه ميزبان آن جمع بود، صدايش درآمد:
"نويد يه چي به اين رفيقات بگو! مي خاين همه بفهمن اومدين اينجا؟"
نويد سيستم(1) كه تنها دوست صميمي جمال بود و عاملي براي دعوت او به آن متال پارتي -كه اكنون ميزبان آن بود- به همه ي بچه ها تذكر داد و آنها كمي آرامتر شدند. ولي خودش روي كناپه لم داد و در حالي كه با كنترل تلويزيون بازي مي كرد، با پوزخندي گفت: "چيه جلال جون، مي ترسي يه موقع بابا ننت بيان آبروت بره؟ نترس بابا خودت بهم گفتي رفتن شب نشيني، عشقي! مارو باش كي هم دعوت كرديم تو گروه!"
جلال اخمي كرد و در حالي كه بقيه بچه ها رو نگاه مي كرد گفت: " ديوونه من كه اونا رو نمي گم؛ مگه سرايدارمون رو نمي شناسي، تو فضولي كردن استاده!"
يكي از بچه هاي در جمع كه به سعيد لينك(2) معروف بود، خنده ي بلندي كرد و گفت: "نويد آدم قحط بود امشب اومديم اينجا؟ ما نخواهيم خونه ي اين رفيق ترسوي تو باشيم كي رو بايد ببينيم؟ اصلاً اين يارو چي از متال حاليشه؟ اصلاً مي دونه گيتار برقي يعني چي؟"
جلال ديگر از كوره در رفت. به طرف سعيد كه با بقيه بچه ها رو مبلها لم داده بودند، با مشتهاي گره كرده رفت. سريع بقيه بچه ها دور آنها را گرفتند و دعواي آنها فقط به فحش و بد و بيراه كشيده شد. از آن طرف نويد در حالي كه داشت كانالهاي ماهواره را مرور مي كرد، صدايش درآمد: "بابا دو دقه خفه شين مي ميرين مگه؟ بزارين ببينم امشب از سيستم چيزي هست باهاش حال كنيم يا نه؟"
سعيد لينك ديگر دست از دعواي لفظي با جلال برداشت، ولي اينبار رو به نويد غريد: "برو بابا تو هم با اون سيستم درپيتي! آخه اين سرژ(3) بوگندو چي داره كه مدام پزش رو ميدي؟ شونصد ساله يه آلبوم نزده بيرون، اون وقت آقا..."
نويد حرفهايش را قطع كرد: "از لينك شما بهتره كه ريده! باز سيستم آلبوم نميده، نميده، ولي وقتي هم ميده بيرون، شاهكاره! لينك كه نه آهنگ درست و حسابي داره، نه خواننده ي درست و حسابي. اينارو هم اضافه كن به شعرهاي مزخرف بي معنيشون! بازم بگم؟"
انگار اين بار، آن دو بودند كه مي خواستند با يك ديگر كل كل كنند. آخر سر نويد، به توصيه جلال كوتاه آمد و از جر و بحث دست برداشت. تلويزيون را خاموش كرد و به سمت دستگاه ضبط رفت. در همين حال هم گفت :"آقايون امشب رو با همين ضبط حال مي كنيم بي خيال ماهواره... براي اينكه دعوامون هم نشه، نه از لينك آهنگ مي زاريم نه از سيستم. رامشتين(4) خوبه؟"
سعيد لينك مخالفتي نداشت. بقيه هم قبول كردند. چند ثانيه بعد بود كه صداي ضبط خانه را لرزاند. جلال نگران به نويد گفت :"تو رو جون عمت كمش كن؛ آبرو داريم!"
نويد بي توجه به حرفهاي او، چراغها را خاموش كرد تا پارتي آنها هيجان انگيزتر شود. جلال براي اولين بار در عمرش بود كه شاهد اينگونه چيزها مي شد. آن هم در خانه اي كه او ميزبانش بود! آنچه را كه در جلوي چشمانش اتفاق مي افتاد را نمي توانست باور كند. شبيه هيچ كدام از مهماني ها و پارتيهاي ديگر نبود.
(5)Ich hab' keine Lust
از درون ضبط، صداي خواننده اي با صداي بسيار گوشخراش و آهنگي بسيار سرسام آور مي آمد كه اين عبارات را تكرار مي كرد... جلال به همه جمعيت پيرامون خود نگاه مي كرد كه بي گمان ديوانه شده بودند. در آن تاريكي هيچ كدام را نمي توانست بشناسد. علت خاموشي چراغها را فهميد اما حركات عجيب و غريب آنها را، نه! يكي داشت پيرهنش را در مي آورد، يكي پارچ آب را روي سرش خالي مي كرد، يكي ديگري را گير آورده بود و او را به شدت مي زد، ديگري داشت اداي گيتارزنها را در مي آورد... بالاخره توانست در آن تاريكي ديوانه كننده، نويد را پيدا كند و با عصبانيت به او گفت :"بابا اين خل و چل بازيها چيه از خودتون در ميارين نويد؟ اين ديگه چه وضعشه؟ ما پارتي ديده بوديم مي رقصيدن و تكنو مي زدن و اكس مي خوردن و مست مي كردن... ولي اينجوريش رو ديگه نديده بوديم!"
نويد با قيافه عرق كرده و در حالي كه نفس نفس مي زد، گفت: "همين ديگه داداش من! اولين باره تو جمعي نمي دوني چي به چيه! الكي كه اسمش رو نذاشتيم متال پارتي... نه نيازي به قرص داره، نه شراب و نه كوفتيهاي ديگه! پارتي از اين سالمتر هم مگه داريم؟ تو هم بيكار نباش، اگه مي خاي برقصي يه كمي مثل من هدبنگ(6) بزن!"
جلال با حيرت به او خيره شد كه با ريتم آهنگ سر و گردن خود را به سرعت بالا و پايين مي برد. او نمي توانست در آن جمع بيكار باشد. به تقليد از دوستش همان حركات را تكرار كرد و ديد كه چندان بد هم نيست! لذت خاصي در او پديدار مي شد كه او را وادار مي داشت براي خالي كردن انرژي، آن حركات ديوانه وار را تكرار كند... هرچقدر كه بيشتر ادامه مي داد سرش بيشتر گيج مي رفت و به او احساس فراموشي سكرآوري را مي داد... مثل اين بود كه ديگر همه دغدغه ها و مشكلات را فراموش مي كرد و نگران هيچ چيز نبود! ديگر نه سرايدار فضول برايش اهميتي داشت، نه درسهاي افتاده اش و نه پدر و مادرش... همه جا دور سرش مي چرخيد... صداي آهنگ در مغزش پيچيده بود: Ich hab' keine Lust... كاملاً تعادل خود را از دست داده بود و چشمانش سياهي مي رفت اما هر بار گردن خود را با شدت بيشتري بالا و پايين مي برد.
بالاخره بعد از يك ساعت چراغها روشن شد. همه با بدنهايي عرق كرده و سرگيجه اي ممتد، متوجه هيچ چيز نبودند و درست مثل اين بود كه از يك خواب عميق بيدار شده باشند. فقط نگاه كردن به ساعت بود كه آنها را اندكي به خود آورد و فهميدند كه ديگر دير شده و بايد تا قبل از نيمه شب از آنجا بروند. سعيد و نويد و بقيه بچه ها در حالي كه مدام بر اثر سرگيجه به يكديگر تنه مي زدند، از خانه بيرون رفتند... آنقدر، گيج و مست بودند كه حتي يادشان رفت ضبط را خاموش كنند...
در گوشه اي از خانه، لبه يكي از كمدها خوني شده بود؛ كنار آن، جلال با سر خوني بر زمين افتاده بود و جويبار خون از شقيقه ي او بر زمين جاري مي شد... دستگاه ضبط، همان آهنگ آغازين را داشت پخش مي كرد:
(7)Ich habe keine Lust mich nicht zu hassen
1- اشاره به گروه متال System of a down
2- اشاره به گروه متال Linkin Park
3- منظور خواننده ي گروه System Of A down مي باشد: سرژ تانكيان.
4- اشاره به گروه متال آلماني Rammstein
5- سطري از آهنگ Keine lust از گروه Rammstein؛ معني آن: من هيچ علاقه و ميلي ندارم.
6- رقص مخصوص موسيقي متال: Headbang
7-معني: دوست ندارم كه از خودم بدم نياد (از خودم متنفرم).
بچه ها مي دونم داستاني كه نوشتم خيلي درپيته و شايد خوشتون نياد اما اين دليل نميشه كه نظر ندين!
بازم که از این حرفها زدی سعید جان
شما نوشته های زیبایی دارید و جدای اینکه موضوع چیست وایده خاصی دارد یا نه ، فضای داستان را خیلی زیبا تشریح میکنید. قوه تخیل خوب به همراه دست به قلم خوب.....
فکر کنم شما یه مقداری در مورد فیلم نامه نویسی هم تجربه کسب کنید مفید باشه.
آقا حميد مرسي بابت نظري كه دادي... هرچند شما معولاً مستقيماً راجع به نوشته هام اظهار نظر نمي كني، اما همين چيزهايي كه ميگي منو خيلي اميدوارم مي كنه و بعضي مواقع منو تو شك فرو مي بره كه نكنه براي دلخوشيم اين حرفا رو مي زنين! خوب خيلي حرفه شما با اين طرز فكر خاصتون از من كه خيلي از شما كوچيكترم حمايت مي كنيد و دلگرمي مي دهيد... خيلي ممنون.
در مورد فيلمنامه نويسي هم قبلاً به فكرش افتاده بودم اما بايد حالا حالاها تو داستان كوتاه كار كنم. مطمئن باشيد اگه روزي نوشتم اجازه ساختن فيلمش رو فقط به شما مي دم و اجازه بازيگريش رو به وسترن و بنيامين و مهدي و ...
ديگه از اين بهتر؟!