-
گاهــے بایـــد رفـــــت / ..
و بعضی چیــزهـا را که بـُـردنـے سـت بـا خود بــــرد ،
مثل خاطــره، مثل غــــــــــرور ..
و آنچه مانــدنـے ســت را جــــا گذاشت،
مثل یــاد، مثل لبخــنــــد ..
رفتنــت مـاندنــے مـے شود وقتـے که بـایــد بــــروـے ،
بــــــروـے / ..
و ماندنــت رفتنـــے مـے شــود وقتـے که نـبایــد بمــانـے ،
بـمــانـے / ..
" الفــ . بـــارانـــ ی "
-
با نگاهت آتشــــــــــــــ می زنی
با دستت خاموشــــــــــــــ می کنی
چه کار استـــــــــ؟؟
نگاه نکنـــــــــــــــ ...
-
تكه یخی كه عاشق ابر عذاب میشود
سرقرار عاشقی همیشه آب میشود
چه كرده اي تو با دلم كه ازتو پیش دیگران
گلایه هم كه میكنم
شعر حساب میشود!
کاظم بهمنی
-
ســــه حرف دارد اما برای پر کردنِ تنهایی من، حرف ندارد:
.........................خـــــــــــدا................................
-
ماهی نمیر... باش که دریا بیاورم
حالم بد است مثل عقابی که پیر شد
یا کفتری که زخمیِ تیرِ امیر شد
ابری قرار بود ازین جا گذر کند
پیمان شکست باد و نصیبم کویر شد..
عمری بیاد روز رهایی ترانه خواند
مرغی که در حصار قفس ها اسیر شد
رودم که در تقابل با رسم آبشار
در عین سربلندی خود، سربزیر شد
بازیچه ی قمار و غرور و شراب و شعر
عاشق که شد به حکم دلش گوشه گیر شد..
باور نمی کنم دل دریا پرست من
افتاد روی خاک و شکست و حقیر شد
- ماهی نمیر... باش که دریا بیاورم!!
- دریا کجاست!؟ تنگ بیاور که دیر شد...
پوریا شیرانی
-
دوباره با زبون بی زبونی گفتی :من هستم
همین نزدیکیا،دورو ورا،هر جای این دنیا
اگه با من باشی هرگز نمیذارم بشی تنها
دوباره از همه بدخلقیام،نامهربونیام گذشتی
میون اون همه تاریکی و ظلمت منو تنهام نذاشتی
درست اون لحظه ای که کل دنیا پشت به من کرد
نگاه تو همه دنیا رو واسم زیرو رو کرد
ببخش گاهی اگه بد کردم و رفتی تو از یادم
دوباره لحظه ی آخر رسیدی تو به فریادم
پر پرواز بخشیدی همون لحظه که افتادم ...
احمدپور-لحظه آخر
-
میروی و من فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو
یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو
همین یک لحظه باقی است
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمانــــــــــ تو را داشته باشم
-
وقتــــی دلت گرفته، وقتـــــــــــی غمگینی، وقتـــــــی از زندگی سیری حواست خیلـــــــــــــــی جمع کن چون طعمــــــــــــــــــــــ ـۀ خوبی هستی...
-
از حالت ِ چشمان من حالِ دلم پيداست
مي بيند! اما گوييا يك عمر نابيناست !!!!!
عمري است ماهي قرمز تنگ دلم تنهاست
چشم انتظارم ليك او صياد درياهاست
در آسمان بي حضورش، چون پرستويي
يك آشيان گم كرده ام، پرواز بي معناست
ديگر سزاي عاشقي پرسوختن ها نيست
با شعله ها مي رقصم اين پروانه بي پرواست
گر سمفوني محزون و دلتنگ است باكي نيست
نت هاي پاياني است، شايد آخر دنياست ...
پریشان-آخر دنیا
-
عصﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ
ﺷﺎﻋﺮ:ﻣﺤﻤﺪ ﻓﻼﺡ
ﻗﻠﻢ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﯿﺰﯼ ﺧﺶ ﺧﺶ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﺑﯽﺗﻮﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺭﻭﺣﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩ ﻗﻌﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺷﺒﯿﻬﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪﻣﺮﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﭼﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﮐﻪ ﺑﺪﺭﻭﺩﯼ… ﮐﺎﺵ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺍﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﯽ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺯﺧﻢ ﺧﻨﺠﺮ ﺯ ﻫﺮ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﭘﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻭ ﻋﻤﺮ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺭﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎﻭﺭ ﻭ ﺑﻪ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﻤﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻬﺪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﻫﺮﺯ ﻭ ﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺳﺮﺩ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺮﺯﻥ ﺑﺲ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﻥ ﺩﯾﻮ ﻭ ﺩﺩ ﺭﺍ ﻣﻠﻮﻟﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻨﺞ ﻗﺼﻪ ﻧﻬﺎﻥ ﻭﺭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻧﻈﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﻧﺸﻮﺩ، ﺣﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻓﻮﻻﺩ ﻟﯿﻠﯽ ﻗﺼﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺷﺪ ﺳﻮﺧﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﮔﺸﺖ ﺑﺮ ﺗﻨﯽ ﻋﺎﺭﯼ ﻭ ﻫﻮﺱ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﭘﯿﮑﺮﯼ ﺟﺎﺭﯼ