-
روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود كه به كوه نظري انداخت
و ازاونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.
دريك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد. مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد ودعا كرد:
خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشممرد كور شد، ناگهان مرد به خودش اومد و چشم دلش باز شد و گفت:
چقدر من احمقم كه فكر كردم از خدا خيلي زياد خواستم
-
کوچولو دوباره سوالش را تکرار کرد:
" یعنی واقعا" اونا وجود ندارن ؟ ولی مادر بزرگ می گفت اونا وجود دارن"
پدر با بی تفاوتی چشم غره ای به او رفت وروزنامه اش را ورق زد.
مادر که از سوالهای تکراری فرزند خسته شده بود با حالتی کلافه گفت:
" بس کن دیگه بچه. بازم میخوای شبا خوابای بد ببینی؟ "
کوچولو در حالی که با گیسهای بافته شده اش بازی می کرد گفت:
" مادر بزرگ می گه اونا توی خرابه ها وحموم های قدیمی زندگی می کنن؟"
پدر همانطور که روزنامه می خواند بدون اینکه سر بلند کند روبه مادرگفت:
" خانوم!صد بار به شما گفتم نذار مادرت این مزخرفات رو تو کله بچه فرو کنه.
چه معنی میده آدم واسه بچه تو این سن وسال از این چیزا بگه."
پدر رو به کوچولو ادامه میدهد:
" اینها همه اش خرافاته عزیزم. اونا اصلا" وجود ندارن."
کوچولوبدون توجه به حرف های پدر دوباره می گوید:
" مادر بزرگ می گه پای اونابه جای انگشت سم داره. می گه اونا خیلی ترسناکن."
مادر که کم کم از حرف های دخترش وحشت کرده آب دهانش را قورت میدهد ومیگوید:
" ببین وروجک این موقع شب چه چیزایی داره می گه. باید حتما" با مادر در این باره
صحبت کنم که دیگه جلوی بچه از این چیزا حرف نزنه."
کوچولو همچنان بدون توجه به عکس العمل پدر ومادرادامه می دهد:
" مادر بزرگ می گه اونا می تونن غیب بشن. می گه هر کسی نمی تونه اونا رو ببینه."
پدر روزنامه را می بندد وچشمانش را در چشمان فرزند می دوزد ومی گوید:
" گفتم که عزیزم. اینها همه اش داستانه. داستانهای الکی ودروغ. تو نباید این داستانها رو
باورکنی. همه اش دروغه."
کوچولو می خندد ومی گوید:
" آره بابا جون. تو راست می گی.مادربزرگ دروغ می گه. اونا اصلانم ترسناک نیستن.
اونا عین خود ما هستن. هیچ فرقی با ما ندارن."
مادر وپدر هاج وواج اورا نگاه می کنند وپدر می گوید:
" یعنی چی که مثل ما هستن؟ من می گم اونا اصلا" وجود ندارن. اونوقت تو می گی مثل
ما هستن. از کجا می دونی که مثل ما هستن؟ "
کوچولو در حالی که با انگشتان دستش بازی می کند می گوید:
" امروز یکیشون رو دیدم. اصلانم ترسناک نبود. تازه هیچم سم نداشت. مثل ما پا داشت.
کلی هم با هم حرف زدیم."
مادربا چشمانی گرد شده وکنجکاو گفت:
" در باره چی حرف زدین عزیزم؟"
پدر با عصبانیت حرف اورا قطع می کند و می گوید:
" شما دیگه شروع نکن خانوم. ببین مادر جنابعالی از بچه چی ساخته. همین مونده بود که
بچه مون خیالاتی بار بیاد وبا دوستای خیالی صحبت کنه.مادر شما داره مغز بچه رو شستشو
می ده وبا اراجیف وخرافات پر می کنه."
کوچولو بانگاهی جدی به پدر نگاه می کند ومی گوید:
" اون خیالی نیست. خودم امروز دیدمش. کلی هم با هم صحبت کردیم. تازه باهم دوست هم شدیم.
می گفت اسمش..."
پدرنمی گذارد تااوحرفش را تمام کند. دستی بر سر او می کشد ومی گوید:
" فراموشش کن عزیزم. گفتم که اونا اصلا" وجود ندارن. دیگه هم دوست ندارم درباره شون ودر
باره دوستای خیالیت صحبت کنی."
کوچولو با ناراحتی می گوید:
" ولی..."
پدر باز هم حرف او را قطع می کند ومی گوید:
" ولی بی ولی. الآن هم از وقت خوابت گذشته. دیگه وقت لا لاست. دیگه شب به خیر"
پیشانی دخترش را می بوسد و رو به مادر می گوید:
" خانوم! بچه رو ببر تو اتاقش بخوابون."
مادر رو به کوچولو می گوید:
" اگه دوست داشته باشی میتونی امشب رو پیش ما بخوابی.اما فقط همین امشب."
کوچولو با بی میلی می گوید:
" نه می خوام تو اتاق خودم بخوابم."
مادر می گوید: " یعنی با این صحبتها نمی ترسی از اینکه تنها بخوا..."
پدر به تندی حرف او را قطع می کند ومی گوید:
" ترس چیه خانوم.چرا حرف تو دهن بچه میذاری. دختر من خیلی هم شجاعه"
و چشمکی حواله کوچولو می کند ولبخند میزند. کوچولو شب بخیری زورکی به
پدر می گوید و دست در دستان مادر به سوی اتاق خوابش می رود. مادر اورا
در تخت می خواباند و پتو را بر رویش مرتب می کند و لپ او را نیشگون میگیرد.
کوچولو کمی مادر را نگاه می کند ومی گوید:
" مامان..."
مادر لبخندی میزند ومی گوید: " جون مامان..."
کوچولو آب دهانش را قورت می دهد ومی گوید:
" من امروز یکی از اونا رو دیدم. بهم گفت اسمش رضا است."
مادر لبخندی میزند ومی گوید:
" شنیدی که بابا چی گفت. اونا وجود ندارن عزیزم. پس راحت بگیربخواب "
کوچولو می گوید:
" یعنی تو می گی آدم ها اصلا" وجود ندارن ؟ "
مادر جواب می دهد :
" نه عزیزم. این داستان ها رو "جن" های بدجنس میسازن تا "جن" کوچولوهایی مثل تو
رو بترسونن که شبا خوابای بد ببینن. این داستانا همه اش الکیه. چیزی به اسم " آدم"
اصلا" وجود نداره. حالا دیگه وقت خوابه. اگه بخوای چراغ رو برات روشن می گذارم."
کوچولو با ناراحتی می گوید:
" نه خاموشش کن."
مادر پیشانی کوچولو را می بوسد وچراغ را خاموش می کند. در آستانه در مادر با صدای
کوچولو متوقف می شود.
" مامان یعنی توی دنیا به این بزرگی فقط ما جن ها وجود داریم ؟ "
مادر جواب می دهد : " آره عزیزم فقط ما وجود داریم. چیزی به اسم آدم وجود خارجی نداره.
حالا بگیر بخواب عزیزم. شب بخیر..."
وزیر لب آهسته می گوید:
" رضا! چه اسم عجیبی ! "
خواب کم کم چشمان کوچولو را با خود همراه میسازد وبا صدایی بی حال می گوید:
" شب بخیر ....."
" reza the kid " 1385/3/9 2:35 am
-
دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند،
بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.
فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته
جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه
که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي
بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير،
رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش
تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي
بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين
خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد."
فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در
شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل
بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در
رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن
فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي
نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم."
-
زیبایی
صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !
-
افتخار پدربزرگ
همیشه به دندانش افتخار می کرد . اولین سالگرد ازدواجشان گذاشته بودش . وقتی می خندید صورتش خیلی جذاب می شد . این را همیشه مادربزرگ می گفت .
اما امروز دیگر در دهانش نبود . پدربزرگ دندان طلایش را برای خرج دفن مادربزرگ فروخت.
-
آدم بي خاصيت
راننده کاميوني وارد رستوران شد.
دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.
-
لوچ
دهقان پیر،با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!
گفت: چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ... .
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
-
يادداشتی از طرف خدا
به: شما
تاريخ : امروز
از: رئيس
موضوع : خودت
عطف به : زندگي
من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است
.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ، ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي
-
بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا که بستنی که می خواستم 10 تا می خواستم مامان رو 10 تا دوست داشتم . خلاصه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره؟ نهایت دوست داشتن چند تاست؟ انگار خیلی هم حریس تر شدم . 10 تا بستنی هم کفافم رو نمیده اما می خوام بگم دوست دارم میدونی چقدر؟ به اندازه همون 10 تای بچگی
-
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:
مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري .