دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
Printable View
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
در خیال تو اگر عشق ندارد پایان
وقت اغاز مجو در دل خود یک پیمان
دانه در این خاک بی نم شور روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد
یک نفس سرمست بودن را نمی خواهم که این گل
زیر رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد...
...چند زیر آسمان آواز تنخایی برآری
در دل گنبد صدا جز نقش پیچیدن ندارد
در جهان نقش تماشا را ز دل شستم که دیدم
پرده در این نگارستان غم دیدن ندارد
(سهراب سپهری)
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه ي تنگ چشمي حصار شرارت ديديم
در ازل بود که با عشق تو پیمان دادند
شیوه عاشقی و رندی و مستی مرا
اشک می بارم، بیا این ابر و باران را ببین
دشت تر را دیده ای، دریای دامان را ببین
تار و پود گلشن از آهنگ من آتش گرفت
سوز بنگر ساز بنگر، پرده ی جان را ببین...
... رو صفای خویش را ایدل ز آب دیده جوی
ابر می گرید بیا صحرای خندان را ببین
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
می روم با خاطری از یاد تو لبریز ---------- چشمهایم غرق بارانند
دستهایم قدر دستت را ----------- از همینجا خوب می دانند
دال بدین
دلسوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراكنده رندان جهانم
عمريست كه مي بازم و يك برد ندارم
اما چه كنم عاشق اين كهنه قمارم
می دانستند دندان برای تبسم نیز هست
و تنها بردریدند
چند دریا اشک لازم است تا بر این اردو اردو مرده بگرییم
چه مایه نفرت لازم است تا بر این دوزخ دوزخ نابکاری بشوریم