اعتبار فعليه شما : 170ريال
دلت گرفته ؟
هيــ ــ ــــــس ...
نگو !!
شايد ...
براي چيدن 160 حروف قشنگتر کنار هم
لازم بشه ..
اين 170ريال !!
Printable View
اعتبار فعليه شما : 170ريال
دلت گرفته ؟
هيــ ــ ــــــس ...
نگو !!
شايد ...
براي چيدن 160 حروف قشنگتر کنار هم
لازم بشه ..
اين 170ريال !!
عصر یک جمعه دلگیر،
دلم گفت: بگویم، بنویسم
كه چرا عشق به انسان نرسید؟
چرا آب به گلدان نرسید؟
و هنوزم که هنوز است، غم عشق به پایان نرسید؟
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید،
بنویسد که هنوزم که هنوز است،
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسید؟
كه چرا کلبه احزان به گلستان نرسید؟
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر .
به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندان هایم سیگار می کشم .
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم .
نبض این شعر
که می توانست در دست های تو باشد
در خیابان های کثیف این شهر
له می شود
نه از فلسفه كلامی میدانم ...
و نه منطق ..
میگنجد در كلام من !..
بی استدلال دوستت دارم !..
وه كه دوست داشتن ..!!
چه كلام كاملـــی ست !
و من چقدر ..
دلم ..
تنگِ دوست داشتن توست !!
حلزون كندتر میرود یا لاك پشت ؟!!!
میخواهم ..!
وقت با هم بودنمان ...
همان باشیم !..
من تورا آسان نیاوردم بدست
ای از عشق پاک من همیشه مست
من تورا آسان نیاوردم بدست
بار ها این کودک احساس من
زیر بارانهای اشک من نشست
من تورا آسان نیاوردم بدست
در دل آتش نشستن کار آسانی نبود
راه را بر اشک بستن کار آسانی نبود
با غروری هم قد بالای بام آسمان
بارها در خود شکستن کار آسانی نبود
بارها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینی بار غم شکست
من تورا آسان نیاوردم به دست
در بدست آوردنت برد باریها شده
بی قراریهاشده شب زنده داریها شده
در بدست آوردنت پایداریها شده
با ظلم و جر روزگار سازگاری ها شده.
پا که میگذاری به لحظه هایم چه حالی پیدا می کند دلم !
آسمانی می شود وقتی که لحظه هایم مال تو می شوند !
نازنین غریبم ،
چقدر دلتنگم برای لحظه های با تو سر کردن !
لحظه ها تو را طلب می کنند !
چشم انتظارم ! بیش از این انتظار ؟؟؟
نازنین غریبم ،
یک دم با من باش!به اندازه آه کشیدن آه یک مظلوم!
---------- Post added at 09:43 AM ---------- Previous post was at 09:40 AM ----------
ازخویشتن شرمنده ام چراکه درباران گریستم
وتنهایی ام را وغرورشکسته ام را
به ابرهای سرمست نشان دادم
غافل ازاین که باران نشانه ای برای وصال بود
غافل ازاین که خدابه من دستان پرمهرش رانشان می داد
غافل ازاین که من بایدجوانه ای می کاشتم
غافل ازاین که درآغوش خدابودم
خدایادانه ام رامی کارم
---------- Post added at 09:47 AM ---------- Previous post was at 09:43 AM ----------
پلی خواهم زد از کویر خشک همیشه سوزان من تا وجود غنی و سیرابی چون تو.
پروردگارا پذیرای من باش.
عطش وجودم را سیراب کن با جرعه ای از شراب ناب نهانم.
خداوندا دستم بگیر ... نه برای رسیدن خود به اوج .... دستم بگیر تا هر آنکس که پای در من نهاد به هیچ نرسد ..... به تو برسد ای خدا.
---------- Post added at 09:49 AM ---------- Previous post was at 09:47 AM ----------
تو میروی...
و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن..
که چرا گریه نمیکنم بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است و شایدهمین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم..
عزیز من!
خوشبختی،
نامه یی نیست که یکروز،
نامه رسانی،
زنگ در خانه ات را بزند
و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد.
خوشبختی ،
ساختن عروسک کوچکی ست
از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...
به همین سادگی،
به خدا به همین سادگی؛
اما یادت باشد که جنس آن خمیر
باید از عشق و ایمان باشد نه از هیچ چیز دیگر...
خوشبختی،
همین عطر محو و مختصر تفاهم است
که در سرای تو پیچیده است...
"چهل نامه ی کوتاه به همسرم؛ اثری از نادر ابراهیمی"
چه مهربان بودي ؛ وقتي دروغ مي گفتي..
دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان بفکن
و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
(حسین منزوی)
دیریست سر بر آشیان سرد تنهایی فرو برده
و پرهایش از خاشاک تیغ آلود قضاوت سوزناک است
طنین جغد تردید در هزار سوی تاریک وسوسه
مو بر قامتش راستیده
اهلی نمای وحشی خوی روزهای خروش
وحشت سیاهی به دل دارد
آرام گیر
آرام گیر دل رنجورم
بی تابیت را آغوشی باز نیست
زمانه بر تباهیت مشتاق تر است!
خواهم که شبی محو جمال تو شوم
نظارگی بزم وصال تو شوم
وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر
بنشینم و فانوس خیال تو شوم
برو دیگر که آغوشت نخواهم
که دیگر مستی هوشت نخواهم
دلم را پر ز خونابه نمودی
دگر لبخند رویت را نخواهم
تو و عاشق کشی رسمی است دیرین
من این دنیای خون خو را نخواهم
نخواهم زین جهان و زآن جهان دل
که دلداری بدین شیوه نخواهم
چو دلداری ما عهدیست با او
همان خوشتر که جانم را نخواهم
باد می وزد
لا به لای برگهای سبز بید
با غرور
با شکوه
این همان ترانه ی قدیمی است
این همان صدای خنده های تو
این همان صدای آشنا، صمیمی است
قلب برگ های قلب من
می تپد، از صدای هوی باد
یاد تو، زنده می شود درون سینه ام
نه!
این صدای عشق نیست
این تپش، صدای وحشت من است
این تپش صدای خاطرات کهنه ی تپیدن است
بید من به جای برگ
سنگ می دهد
پرغرور باد، رفته ای ز یاد....
وقتی که از تو حرف میزنم همه فعل هایم ماضی هستند
ماضی بعید ... ماضی خیلی خیلی بعید...
کمی نزدیک تر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ است
---------- Post added at 11:43 PM ---------- Previous post was at 11:38 PM ----------
ف ی ل ت ر کرده است !!
دلرا ...
درد !!
ببین ..
باز نمی شود !..
تــو ميگذري ..
زمان ..
ميــگـــــذرد !..
چه كنم با دلــــي ..
كه از تو ..
توان گذشتنش ..
نيست !!
مي خواستم بپرسم..
آيا عاشق شدن مسري است؟
انگار ((من)) به ((تو)) مبتلا شده ...
درمانش را مي داني؟
((حسرت عشق))
درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
ان شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟
گفتا:چه کنم دام شما دانه ندارد!
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
به نام خدایی که عشق را به زیبایی آفریدگفتم:نمی دانم که در قید که هستی؟طرفدار خدا یا بت پرستی؟نمی دانم در این دنیای محشربه چه عشقی چنین ساکت نشستیگفت :طرفدار خدای عشقم ای یاراز این عاشق کشی ها دست بردارکه کار بت پرسته ، بی وفایینه من که غصه مه درد جداییگفتم:خدا را با تو هرگز نیست کاریکه تو خود ، ناخدای روزگاریبه روی زورقی درهم شکستهمثل ماهی که رو ابرا نشستهگفت:اگر من ناخدایم ، با خدایمنکن تو از خدای خود جدایمبه تو محتاجم ای یار موافقبه تو محتاجم ای همراه عاشقگفتم:خدای عشق تو ، داره خداییکه تو دینش ، گناهه بی وفاییبگو رندانه می گویی ، صد افسوستو نور مایی و من نور فانوستو هشیارانه گفتی یا ز مستی؟نفهمیدم که در قید که هستی؟گفت:من غرق سکوتم تو بخوانقصه پرداز توییمن هیچم و پوچم تو بمانسینه و راز توییبه تو محتاجم ای یار موافقبه تو محتاجم ای همراه عاشقگفتم نه ........من غرق سکوتم تو بخوانقصه پرداز توییمن هیچم و پوچم تو بمانسینه و راز توییمن روبه زوالم ، دم آغاز توییبه تو محتاجم ای یار موافقبه تو محتاجم ای همراه عاشق
باور کن و ببین
بوی تو میدهد
همه ی درد های من
ای تقدیر من!آتشی افتاده امشب در دل دلگیر منگرم می ریزد به رویم اشک بی تاثیر منای دل آزاده! ای زنجیره ی سودای عشق!شعله بودم آب گشتم تا شدی درگیر منعشق می جوشد به رگهای تنم با سرکشیآب می سازد دل ِ سرحلقۀ زنجیر منهرقدر آتش به کف داری بزن بر سینه امای محبت! ای رسول عشق! ای تقدیر من!شکوه بیجا میکند طبع سخن ناسنج دلتا ابد باید بسوزد قامت تصویر من...
وقتی دلت خسته شــد ،
ديگر خنده معنايی ندارد ...
فـقـط می خندی تا ديگران ، غم آشيانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ...
فـقـط گريه می کنی چون به گريه کردن عادت کرده ای !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر هيچ چيز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...!
---------- Post added at 11:48 AM ---------- Previous post was at 11:44 AM ----------
شــــــــبگردي ميکنــــم.
اما صداي نفــــــــــــسهايـــت را از پشــــــــت
هيچ پنــــــــــــــجره و ديواري نميشـــــــــنوم.
آســوده بخواب نازنيــــــــــــنم،
شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت ...
تنها خانهي من اســت که در آتــــش ميســـــــــــــــــوزد.
برگشتنت
همان قدر محال است
که خیال می کردم
رفتنت . . .
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که تو تنها بشوی
---------- Post added at 03:48 PM ---------- Previous post was at 03:48 PM ----------
موجود بی آزاری هستم
کار می کنم
قصه می خوانم
شعر می نویسم
و گاهی
دلم که برایت تنگ می شود
تمام خیابانها را
با یادت پیاده می روم!
تو صبح دلپذیری
و من عصر دلگیر
فاصله را می بینی؟
ديروز تمام خاطرات با تو بودن را دور ريختم
امروز هر چه مي گردم خودم را پيدا نمي كنم ....
بی صدا مطالعه می كردیم !
اما كتاب را كه ورق می زدیم ...
تنها ..
گاهی به هم نگاهی ..
ناگاه ..
انگشتهای هیس !..
ما را ..
از هر طرف نشانه گرفتند !...
انگار غوغای چشمهای من و تو ...
سكوت را ..
در آن كتابخانه رعایت نكرده بود !...
---------- Post added at 11:15 AM ---------- Previous post was at 11:12 AM ----------
اگر ..
یکبار بگویی..
دوستت دارم !!
برای همیشه ..
مرا ..
خواهی دزدید !...
چه می خواهم ؟..
از تو ..
جز اینکه ..بگویی: ...
دوستت دارم !...
حسادت می کنم به ماه ..
که هر شب ..
عاشقانه و بی قرار ..
در جستجویش هستی !...
دلـت و رها کن ..
بی قیددوست داشته باش ..!
بی بهونه ..
نترس ..
یادت رفته ؟!!
" آری آغاز، دوست داشتن است ..
گر چه پایان راه ناپیداست ..... "
گفت: توبه کن ..!
گفتم: تو...
" به " بماند برای بعد ..!!
از تو که مینویسم
هم وزن را رعایت میکنم، هم قافیه...
اگر خودت هم پیشم میبودی
که دیگر همه چیز
ردیف ردیف میشد
عشق،عشق مي آفريند.
عشق زندگي مي آفريند.
زندگي رنج به همراه دارد.
رنج دلشوره مي آفريند.
دلشوره جرات مي بخشد.
جرات اعتماد به همراه دارد
.
اعتماد اميد مي آفريند.
اميد زندگي مي بخشد.
زندگي عشق مي آفريند.
عشق عشق مي آفريند. (احمدشاملو)
كاش يادت نرود
بين بي باوري آدم ها
روي اين نقطه پر رنگ بزرگ
يك نفر مي خواهد
با تو تنها باشد
نكند بين هياهو بروم از يادت...
تابستان تر
از آغوش تو
نیست!
رفتی امّا یک نفر در انتظارت مانده است
چشمی از جنسِ بهاران داغدارت مانده است
آشنا دیگر نگاهت را دریغ از ما مدار
چشم هائی مثلِ دریا بی قرارت مانده است
بی گناهی ،خوب می دانم گناهت عاشقی است
بی وفا در یاد ما تنها غبارت مانده است
من برایِ چشم هایت قصّه می گویم عزیز:
قصه آواره ای که سر بدارت مانده است
آشنای دست های ساده و رؤیائی ام
رفتی اما یک نفر در انتظارت مانده است
روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو :« من خوب می شناختمش »نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود .حتی زمان مرگآن لحظه های پر ز درد و غم و غروبآن بیقرار عشق«چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود . »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :« شب در میان تاریکی در نور ماهتاب»هر روز در درخشش خورشید تابناکهر لحظه در برابر آیینه ی زمانآن دختر سکوت ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته بود .»روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :« جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد »هرگز خیانتی به دستان تو نکردهرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکردتا آخرین نفس ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته بود . »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش !«کمی زودتر می آمدی . »اما بگو :« من خوب می دانم »حتی در آن جهانآن خفته ی خموش ؛«در انتظار دیدن رویت نشسته است .»روز ی اگر .......اما ؛ نه ؛او هیچوقت دیگر نمی آید .کاش عمرم را به پایش هدر نمی کردم!
روزي که خورشيد
از غرب طلوع کند
گل رز
بوي شقايق دهد
و زمين
از تسلط خدا خارج شود!
از تو دل خواهم کند . . .
آن کس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های خشک پاییزی راه می رفت.
صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان می کردم می گوید:
دوستت دارم