حس میکنم از تو دور میشوم
وقتی نگویم "دوستت دارم"
Printable View
حس میکنم از تو دور میشوم
وقتی نگویم "دوستت دارم"
باران بهانه بود
كه تو زير چتر من
تا انتهاي كوچه بيايي
و دوستي
مثل گلي شكوفه كند
بر لبانمان
- جواد محقق -
جاده ازهوش رفت
من از تو !
کوه هم که باشم به تو نمی رسم
آدم که هیچ...
سیل برای برگشتنت بود
که بردت!
...
حالا فاصله یعنی تکرار نبودنها
فکر نکن عادت میکنم
هر شب نبودنت را
در سلولهایم خط می کشم
تا بیایی و بدانی
دل یکپا دارد...!
کفش هایم را گم کرده ام
دیشب که به خواب تو آمدم
تا بگویم دوستت دارم
باید همان اطراف باشد
کنار تختخواب تو
آنجا بود که از پایم بیرونشان آوردم
و کنار تو خوابیدم
سرم را نزدیکتر آوردم
و در گوشت نجوا کردم هنوز دوستت دارم
شاید وقتی خواب بوده ام
تو کفش هایم را پوشیده ای
و به خواب او رفته ای
تا بگویی هنوز دوستش داری !
آدم
به جرم خوردن سيب با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهـــــــشت است......
نقل قول:
سلام ...
زیباتر از اون :
حوا خودِ بهـــــــشت است......
باز هم زیباتر :
حوا بهتر و زیباتر از بهـــــــشت است......
یعنی :
عشق ، قشنگترو خوشگلتر و زیباتر از خودِ بهـــــــشت است......
.
در آپارتمان ما
بهار،
با سبزههای کوچک چند روزه به خانه میآید
و چند روز بعد
با سطلهای زباله
از خانه میرود ...
نه
قبول نیست
این که فقط رفتن نیست
قتل است
عمد ِ عمد ِ عمد !
از پس رفتنت
جان می بازیم؛
من و...
untouchable.blogfa
مرهم
دستهای تو هستند
نه این پمادهای بی خاصیت
این همه راه که آمدم
کمتر بود
از این یک قدم
که به تو مانده است
من مسافت را
با تپش قلبم محاسبه می کنم
خالی
خودم خالی
سطل آشغال اتاق خالی
زیر سیگاری اتاق خالی
با هیچ پیمانه ای پر نمی شوم
می خواستی ستاره من باشی
برای بلند پروازی
آسمان اینجا
خیلی کوتاه است !!!
نگذر.
از حرفهای زنجیری این دیوانه
که خیابانهای شهر
به پاهایش عادت کرده.
تو را امروز
آنقدر قدم می زنم
تا کفشهایم دهان باز کنند
و از تو بگویند. .
رضا صالحی
نه آن سنگی
که به سويم پرتاب شد
نه آن شلاقی
که بر پشتم فرود آمد
مرا دردی افزود
ولی؛
اين نگاه تماشاگران حادثه بود
که پيش از اصابت برتن
زخمم می زدند.
- کریمه ویدا -
رای بازی تکرار نقشی تازه می خواهم
چرا این بازی پر درد اجباری هزاران زیر وبم دارد؟
چرا بگذشتن از این وادی فانی هزاران فوت وفن دارد!!!
ادب آداب دارد را چرا بیهوده بنویسم؟
چرا احساس یعنی ضعف انسانها؟
چرا شان و مقام و احترام و عشق هم وابسته پول است؟
چرا ظاهر پرستان اعتبار خلق را اینگونه می سنجند؟
اگر این آزمون زیست این سان بی سر انجام است
نمی بایست پنهان شد !!!
نباید راوی افسانه ای چون سر بداران شد؟
که جان بازیچه آن تک سواران است ؟
و باور میکنی ایمان مجنون را ؟
و فردائی که من مردم که میفهمد ؟
که همچون پیروان شرقی بودا
به قربانگاه خواهم رفت و از این راه دیگرگون
قراری با ندا دارم
تضادی نا خود آگاهانه دارم با عبث مردم
و با ایمان تو خالی
و حتی بی سبب یاران
گرفتاران و حتی ملت بی دین و با ایمان
و باید تا رهایی رفت
که بودن ناخوشایند است
خداوندا تمامش کن
که میدانی
نمی مانم
و خون بر خاک خواهم داد
و لعنت بر من ار پایان کارم غیر فرجام ندا باشد
روز مبادا
گریه هایت را
پنهان کن
برای روز مبادا
میان این همه سکوت
گریه هم
غنیمت است!
سلام ...
نگو سرده داره خورشید در میاد
نگو تاریکه شب غم سر میاد
نگو از تنها شدن دلم گرفته
تنها نیستی اون بالا خدا نشسته
نگو ابره که تو آسمون میتازه
آسمونه رو به قبله بازه بازه
تو میگی فردا ندارم
کسی فردا رو ندیده
من میگم فردا پر از
روشنیه نور امیده
دل صاف مثل شیشه
تو میگی پیدا نمیشه
من میگم زنده به عشقه
دل صاف مثل شیشه
.
بگذر از من.
سایهام
از خودم
دوستداشتنیتر است
dateinmarsh.blogspot
تصورش را نمی کردم
حتی فکرش را هم نمی کردم
ولی زلالی را
ولی زیبایی را
ولی عشق را
حضور تو
و اینک مدیونتم دریا دریا
یک روز میبوسمت!فوقش خدا مرا میبرد جهنم!فوقش میشوم ابلیس!آن وقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده، جهنمی میشوی!جهنم که آمدی، من آن جا پیدایت میکنم و از لج خدا هر روز میبوسمت!وای خدا! چه صفایی پیدا میکند جهنم ...!***یک روز میبوسمت!پنهان کردن هم ندارد. مثل خندههای تو نیست که مخفیشان میکنی،یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود،مثل نجابت چشمهای تو است، وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان میشوند.عریانیاش پوشاندنی نیست، پنهان نمیشود ... .***یک روز میبوسمت!یکی از همین روزهایی که میخندانمت،یکی از همین خندههای تو را ناتمام میکنم: میبوسمت!و بعد، تو احتمالا سرخ میشوی، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ... .***یک روز میبوسمت!یک روز که باران میبارد، یک روز که چترمان دو نفره شده،یک روز که همه جا حسابی خیس است،یک روز که گونههایت از سرما سرخ سرخ، آرامتر از هر چه تصورش را کنی،آهسته، میبوسمت ... .***یک روز میبوسمت!هر چه پیش آید خوش آید!حوصلهی حساب و کتاب کردن هم ندارم!دلم ترسیده، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی.آخر، عشق چهار حرفی کلاس اول من، حالا آن قدر دوست داشتنی شده که برای خیلیها چهار حرف کهسهل است، هزار هزار حرف باشد.به قول شاعر: عشق کلاس اول، تنها چهار حرف است، اما کلاس آخر، عشق هزار حرف است ... .***یک روز میبوسمت!میخندم و میبوسمت!گریه میکنم و میبوسمت!یک روز میآید که از آن روز به بعد، من هر روز میبوسمت !لبهایم را میگذارم روی گونههایت،و بعد هر چه بادا باد: میبوسمت ! تو احتمالا سرخ میشوی،و من هم که پیش تو همیشه سرخم ...
شبیه ابرهای پاییز میشوی
وقتی که جمع میشوی
کبود میشوی،
و نمی باری
نمی باری
نمی باری...
جزر و مدهای زیادی آمده اند و رفته اند
موج در موج ...
اما نمیدانم چرا
هنوز هم
بر تن ِ خیس ِ ساحل
نام ِ تو را می بینم ...؟
هر صبح
از میان جنگلِ کاج،
تلخْ میگذرم
بدون فاتحهای بر گوورِ خاطرات.
*
گاهی عشق هم،
آنروویِ سگَش را نشان میدهد!
سادگيهميشه سبز ميخشكدهميشه ساده ميبازدهميشه لشكر اندوهبه قلب ساده ميتازدمن آن سبزم كه رستن راتو آخر بردي از يادمچه ساده هستي خود رابه باد سادگي دادمبه پاس سادگي در عشقدرون خود شكستم زوددريغا سهم من از عشققفس با حجم كوچك بوددرونم ملتهب از عشقبرونم چهرهاي دمسردولي از عشق باختن راغرور من مرمت كردبهغير از «دوستت دارم»به لب حرفي نشد جاريولي غافل كه تو خنجردرون آستين داريطلوع اولين ديدارغروب شام آخر بودسرانجام تو و عشقتحديث پشت و خنجر بود
((((من كيستم ؟؟؟؟
من وقتي مثل ايگوانا عوض ميشوم و خودم را پيدا نميكنم...
مثل روح يك مرده سرگردان خودم را مقابل آينه اتاقم ميبينم...
در اتاقم را ميبندم و اطمينان حاصل ميكنم كسي اين حوالي نباشد و پي نبرد ازيك رنگ جديد بيرون آمدم!!!
باز مقابل آينه ام...
نگاه كه ميكنم خودم را نمي بينم حتي وقتي خيلي دقت ميكنم و بارها و بارها سعي ميكنم ، تلقين ميكنم ، خيلي هم كه خوشبينانه فكر ميكنم باز نميتوانم، افسوس...
باز دست به دامن آينه ميشوم گرفته ميپرسم ....
مرا شناختي ؟؟؟
مثل هميشه خاموش و سرد در قاب...
دستم را به صورتم ميكشم...
پيشانيم را نوازش ميكنم چون وقتي اخم هاي بانمك ميكنم ياريم ميكند))...افسوس...
لبهايم را در آينه مي بوسم ميخواهم براي يك بار هم كه شده طعمش را خودم هم حس كنم اگر شد !!!بيگانه ها ميگويند شيرينتر از طعم عسل است وقتي از جام بوسه ام سيرابشان ميكنم...صد افسوس...
گونه هايم را با مهرباني تسلي ميدهم وقتي به خاطرم مي آيد كه در هواي سرد التماسم ميكنند بپوشانمشان اما افسوس توضيح نميدهم برايش ،بي توجهي ميكنم شايد ديگر نهيب نزد ...
مژگان بلندم كه هر روز صبح زود عزا ميگيرند و به جانم غر ميزنند كه تحمل بار سنگين ريمل را ندارند و من مجبورم براي تسلي خاطرش شانه هايم را مثال بزنم....
لعنت به چشمهايم كه هميشه از ديدنش طفره ميروم چون حتي وقتي زير بار هزار رنگ سايه و خط چشم و ريمل و صد كوفت ديگر لهش كنم باز با طعنه حقيقت وجود بي وجودم را فرياد ميزند....
من وقتي ميخواهم زنده بمانم و زندگي نكبتم را ادامه دهم هزار هزار رنگ عوض ميكنم...
هميشه گم شدن بهتر از خفه شدن بوده است ...
من هر روز صبح كه چشمانم را به روي يك صبح جديد باز ميكنم تا شب كه پلكهاي خسته ام را به روي دنيا ميبندم هزار بار مثل يك مار افعي پوست مي اندازم و رنگ عوض ميكنم...
من هر روز صبح پا در مسيري ميگذارم كه آمدنش درنرسيدنش است...
زندگي است ديگر بايد بگذاري بگذرد ....
من گاهي ميشوم يك نجيب زادهء اصيل و استخوان دار آنوقت يكي از آن رنگهاي تيره را به وجودم مي پاشم و اينقدر سنگين ميشوم كه در طول روز هزار بار زمين ميخورم و ميشكنم اما باز شروع ميكنم به تظاهر،هر چه كه باشد عقل مردم به چشمشان است .... افسوس ....
اما...
جالب است من گاهي بدون سيري شرم وحيا را فرو ميدهم و يك ماه بعد چنان با شدت در دستشويي خانه مان بدون اينكه اهل خانه بفهمند آبرو را عق ميزنم كه تمام اسيد معده ام روحم را ميسوزاند چون من وقتي استخوان هايم آخر ماه زيربار فشار خورد ميشود وقيح ميشم و تن ميفروشم به تن فروشي و در يك صدم ثانيه چنان سبك ميشوم كه يك نسيم هرزه بلندم ميكند و ميبردم جايي كه يك لكاته خود فروش به تمام معنا بتواند غريضه حيواني هوس را به ياد هر بيننده اي بياندازد تا آخر ماه از پس احتياجات خلاص شوم شايد....
من شبها كه بي اختيار پلكهايم فرو ميافتد غوطه ور ميشوم در بي وزني مطلق و يادم ميرود بايد براي گونه هايم توضيح دهم كه اگر كسي زيباييشان را نبيند برايم تره هم خورد نميكند از ذهنم ميپرد كه لبهايم را دلداري دهم شايد روزي بوسه بخشيدن را فراموش كند و چشمهايم ديگر شاهد هرزگيهاي وقت احتياج نباشد ...افسوس ....صد افسوس كه هنوز هم نفهميدم من كيستم ؟؟؟؟)))))
حقيقت هميشه تلخ و گزنده بوده تا وقتي يادم هست ...
به خصوص حقيقت محض!!!
می ترسم
از روزهایی که خواهند آمد
کابوس های من تمامی ندارند
و هیچ چیز مثل رفتن آرامم نمی کند.
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!
افسوس همیشه خودمونیم که بلا میاریم سر خودمون!!!
مگه ناگن دو تا دوســـت از دو تا کاکا بهتـــــره؛
دوست که سهله، دو تا کاکا سر پول سر ابُره!
به زبون بندری بخونید!
توضیح:
"ناگن: نمی گویند - کاکا: برادر - ابُره: می بُرد"
چشم های من و تو ،
بیش تر از لبهایمان با یکدیگر سخن می گویند
می دانم ،
دلمان برای این روزها بسیار تنگ خواهد شد...
شنبه ها میگویی دوستم داری
یکشنبه ها تهمت می زنی.
دوشنبه ها قهر میکنی
سه شنبه ها فکر می کنی
چهارشنبه ها می فهمی
پنجشنبه ها می بخشمت
جمعه ها فراموش میکنم
...
این برنامه هر هفته کلاس عشق ماست!!!
زندگی شیرینی لحظه هایمان را خورد!
و ما همچنان بحث میکردیم
که نیمه خالی لیوان چای را ببینیم
یا نیمه پر ان را!؟!
تنهایی ادم را حشره شناس میکند!
...
حتی نایاب ترین عنکبوت های دنیاهم
در اتاق من تارتنیده اند!!!
مادرم نمی گذارد در ماشین لباس شویی
مایع ظرفشویی بریزم!
جوراب هایم را فردا...
در ماشین ظرف شویی خواهم شست!!!
(شاید هم ظرف ها را با جورابهایم!!!)
ان قدر دل اتم پر بود
که با شکافتنش دنیایی لرزید!
دل من نیز پر بود وقتی شکست
ولی سکوتی کرد...
که به دنیا می ارزید!!!
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...
شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟همین جا از تموم شما که دلتون پاکه میخوام واسم دعا کنین نیازمند دعاهاتون هستم واقعاً نیازمند هستم پای جوونیم و سلامتیم وسطه و محتاج دعاهای دلای پاکتونم
... من از بلندای همین قله ی درماندگی
بیهودگی این زندگی را فریاد می زنم.
آقایان!
من به چرخیدنِ عبث مان اعتراض دارم.
کسی حواسش نیست ؟
ما از آخر دنیا هم گذشته ایم
و آنقدر دور شده ایم
که کسی یادش نمی آید باید پیاده می شدیم..
آبروی ده ِ ما را بردند؛نان ِ ماشینی!
قفل دلم هنوز پا بر جا بود...اما...
آهسته ضربه هاي عجيبي به حلقه دلم خورد...
گفتم:
كه بود دست به در زد ؟؟؟؟
ببين چه برد؟؟؟
فرياد زد:خموش!در ديگ خود بجوش!!!
هرگز كسي نبود و نبوده است پشت در...
تا چند بي خبر؟؟؟
در اين تصوري كه كسي پشت اين در است...
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشــی من ســهل و آســان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم و مســتی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحـم و شــــتابان می رسد
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست، نیست
بین مرگ و آدمی قــول و قــراری نیست، نیست
من که می دانـــــــم اجــــــــل ناخوانده و بیدادگر
سر زده می آید و راه فـــــــــراری نیست، نیست
پس چرا عاشق نباشم!؟
این شروع فاصله نیست....درک را نمی شود در لحظه اندازه گیری کرد
عجیب است..نه؟؟
بگذار ..بگذرد
اسان نیست اما در پایان باران می بارد
چه بخواهی ..چه نخواهی...زیر باران خیس خواهی شد
همیشه گذشتن بخشی از زندگیست
حادثه در تو خلاصه نمی شود...حادثه در بی نهایت دنیا خلاصه می شود
بگذار بگذرد تا این فرصت را داشته باشی ...نبودم را بنویسی
.
.
.
.
اگر نوشتنی باشد...کلمه ها می نویسند
اگر شنیدنی باشد ....گوش ها می شنوند
و
اگر دیدنی باشد ....چشم ها می بینند
پس بگذار ..بگذرد
شعري كه شاعرش تو باشي
قطعا قشنگترين شعر تاريخ خواهد شد
و من
حرف حرف آنرا
با تمام اشعار سهراب هم معاوضه نخواهم كرد
حتي اگر تنها زمزمه اش
جدايي باشد
در بوي پيرهنت
تاب ميخورم
بيتاب ميشوم
وبه دنبال دستهايت ميگردم
در جيبهايم..
ميترسم گمت کرده باشم در خيابان
به پشت سر وا ميگردم
و از تنهايي خودم وحشت ميکنم.
بي تو زندگي کنم
يا بميرم؟
نميدانم تا کي دوستم داري
هرجا که باشد.....باشد.
هرجا تمام شد
اسمش را ميگذارم
آخر خط من.
باشد؟
مینویسم: پر
پری
پرواز
مینویسم: روز
لحظهی آغاز
مینویسم :آفتاب
آواز
مینویسم: تو !
پرده در پرده شکوه و راز.
برخیز نوح!
پس ِ این انتظارهای هزار ساله هم باید
تنهایی کشتی ات را
بگیری و بروی پی خدایت..