-
((ارتباط روحي))
هنگاميكه مادرم بر اثر سرطان در حال جان دادن بود، من و خانواده ام هرروز براي ديدن او به بيمارستان مي رفتيم.همچنانكه از تالار ورودي به سمت اتاقش ميرفتيم،صداي گريه بلندي را از يكي از اتاقها شنيديم.معلوم شد پيرزني است كه روي تختش نشسته است و مدام به جلو و عقب تكان ميخورد و گريه كنان ميگويد:"اوه،درد زيادي دارم.لطفاًكسي به من كمك كند.بيشتر از اين نمي توانم درد را تحمل كنم"
ما زيرچشمي باحالتي شگفت زده نگاه كوچكي به داخل اتاقش انداختيم تا ببينيم هيچ پرستار يا شخص ديگري نيست كه به صداي زني با موهاي سفيد كه كمك ميخواهد جواب دهد.همسر و پسر شش ساله ام به راه خود به سمت اتاق مادرم ادامه دادند،اما من درحاليكه دختر يكساله ام را در آغوش گرفته بودم فقط درراهرو ايستادم.
آن زن نمي توانست ما را ببيند زيرا تمام حواسش متوجه دردش بود.او محكم چشمهايش را بست و همچنان به جلو و عقب تكان ميخورد و از شدت درد فرياد ميزد.
سپس آن حادثه اتفاق افتاد.صدايي از دورنم شنيدم كه به من مي گفت:بچه را بردار و روبروي آن زن روي تخت بگذار.من هراسان از اينكه حتي نبايد آنجا باشم،به آرامي به داخل اتاق رفتم.اگر بيماري او به من يا فرزندم منتقل ميشد چه اتفاي مي افتاد؟اگر او چشمهايش را باز ميكرد و چنان ميترسيد كه از شدت ترس سكته قلبي ميكرد،چه اتفاقي مي افتاد؟همچنانكه جسورانه نزديك و نزديكتر ميشدم تمامي اين افكار از ذهنم ميگذشت.هنوز هيچ يك از پرسنل بيمارستان به داخل اتاق نيامده بودند.
بدون اينكه پيرزن متوجه ما بشود،فرزندم را مقابل او گذاشتم و گفتم:"يك دختربچه زيبا روبروي توست"
پيرزن كه هنوز جيغ ميزد،چشمهايش را باز كرد و به نظر رسيد كه تمامي دردش از بين رفته است.ناگهان سرزنده شد درست مثل اينكه دختربچه اي است كه شگفت انگيزترين هديه كريسمس زندگي خود را دريافت كرده است.عبارات دردناك جاي خود را به عبارات شادي بخش داد ومن ميدانستم كه شاهد يك معجزه هستم.او مدام با صداي لرزان خود ميگفت:"اوه،عجب كودك زيبايي"و اشكها و دردش از بين ميرفتند.
-
درخت بخشنده
روزي روزگاري درختي بودو درخت عاشق پسر کوچيکي بودو پسرک هر روز به سراغدرخت مي رفتو برگهاي درخت رو جمع مي کردو با اونا واسه خودش تاج مي ساخت واداي سلطان جنگل رو در مي اورداز تنه درخت بالا مي رفت و روي شاخه هاش تاب بازيمي کرد و از سيبهاي درخت مي خوردگاهي اوقات هم با هم قايم موشک* بازي ميکردنو وقتي که پسرک خسته مي شد زير سايه درخت مي خوابيد.
و اينطور بود کهپسرک عاشق درخت بود...
خيلي زياد.
و درخت خو شحال بوداما زمانگذشت...
و پسر بزرگ تر شدو درخت بيشتر اوقات تنها بودو بعد يک روزپسر به سراغ درخت اومددرخت گفت:بيا پسر جان.بيا و از تنه من بالا برو و رويشاخه هام تاب بازي کن و از سيبهاي من بخور و زير سايه من استراحت کن و خوشحالباش.
پسر گفت: من ديگه براي از درخت بالا رفتن و بازي کردن زيادي بزرگم. من ميخوام که بتونم چيزاي تازه بخرم و تفريح کنم.من به پول احتياج دارم.تو مي توني به منپول بدي؟؟درخت گفت:من فقط سيب دارم و برگ.اما بيا و سيبهاي منو بچين و اونها روتوي شهر بفروش.اينطوري ميتوني پول داشته باشي.اونوقت تو خوشحال ميشي.
پس پسر ازدرخت بالا رفت و سيبهاشو چيد و با خودش بردو درخت خوشحال بود...
...اماپسر براي مدتي طولاني به سراغ درخت نرفت.
و درخت غمگين بودو بعد يکروز...
پسر برگشتو درخت از شادي لرزيد و گفت:بيا پسر .بيا و از تنه من بالابرو و روي شاخه هام تاب بازي کن و خوشحال باش.
پسر جواب داد:من گرفتار تر از اونهستم که از تنه درختان بالا برم.من به يه خونه احتياج دارم تا گرم نگهم داره.بهعلاوه من مي خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به يک خونه احتياج دارم.
درختگفت:من خونه اي ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو مي توني که شاخه هاي منوببري و باهاشون براي خودت خونه بسازي. اونوقت تو خوشحال خواهي بود.
و به اينترتيب پسر تمام شاخه هاي در خت رو بريدو با خودش برد تا خونه بسازه.
و درختخوشحال بود...
اما پسر براي مدتي خيلي طولاني به سراغ درخت نيامد.
وقتي کهبرگشت درخت اونقدر خوشحال شد که به سختي مي تونست حرفي بزنه. پس به ارومي زمزمهکرد:بيا پسر.بيا و بازي کن.
پسر گفت:من پير تر از اوني هستم که بخوام بازيکنم.من يه قايق مي خوام که منو ببره به جاهاي دور.دور از اينجا.تو مي توني به من يهقايق بدي؟؟درخت گفت:تنه من رو ببر و باهاش براي خودت قايق بساز.اونوقت تو ميتوني به دور دست سفر کني...و خوشحال باشي.
و به اين ترتيب پسر تنه درخت رو بريدو باهاش يه قايق ساخت و رفت به يه جاي دور.
ودرخت خوشحال بود... اما حقيقتشزيادم خوشحال نبود...
...بعد از مدتي خيلي خيلي طولاني پسر دوبارهبرگشت.
درخت گفت:منو ببخش پسر جان. من هيچ چيزي برام باقي نمونده که به توبدم.
سيبهام چيده شده اند.
پسر گفت:من براي سيب خوردن دندوني ندارم.
درختگفت:شاخه هاي من بريده شده اند.تو نمي توني روشون تاب بازي کني.
-من براي تاببازي کردن زيادي پيرم
-تنه من بريده شده و تو نمي توني ازش بالا بري...
-منخسته تر از اوني هستم که از تنه درخت بالا برم.
درخت با غصه گفت:منو ببخش.اي کاشمي تونستم به تو چيزي بدم اما چيزي برام باقي نمونده.من فقط يه کنده ءپيرم.منوببخش...
- من ديگه به چيز زيادي احتياج ندارم.فقط يه جاي خلوت مي خوام که بشينمواستراحت کنم.من خيلي خسته هستمدرخت در حالي که تنه خودش رو راست مي کردگفت:خوب...يه کنده درخت پيربراي نشستن و استراحت کردن بد نيست.بيا پسر.بيا و بشين واستراحت کن.
و پسر روي کنده درخت نشست...
و درخت خوشحال بود.
-
پيرمردادامه داد:"...آره!...همه ي اون چيزي و كه مردم مي گن و شنيدن من از پنجره ي اتاقم ديدم!... ولي از يه جاييش حكايت جورديگه ست ...خدائيش تو باورت مي شه كه چندتا جك و جونور تونستن اونو از اتاق بيارنش بيرون؟!!...اون موقع كه اون دوتادختر داشتن سعي مي كردن به زور پاشونو بچپونن تو كفش! من بودم که نرده بون گذاشتم پاي پنجره ي اتاقش !پايه نرده بون ومن!... با همين دستام گرفتم تابياد پائين!...ازم پرسيد :چرا هميشه از پنجره فقط نيگاش مي كردم !...گفتم برو ...الان يه شهر منتظر ديدن توئن وقت اين حرفانيس!.."آهي كشيدو ادامه داد:"...خودمم نفهمیدم چه مرگم بود !اون شبی که فرشته هه کمکش می کرد وقتی سوار کالسکه شد و رفت فرشته ازم پرسید :تو آرزویی نداری؟گفتم چرا ! می خوام اون نرسه به مهمونی !خندیدو گفت : هیچوقت نمی فهمی چی باهاس بخوای!راست می گفت !هنوزم نفهمیدم چه مرگمه !هنوزم آرزوهام کوچیکن! و چه می دونم!... غلطن...اصلش اگه نفهمی چی می خوای باختی اگه نفهمی چته کلات پس معرکه ست !...توبگو! می گن تو قبل ِ اون یارو شازده هه رسیدی بالای سر زیبای خفته ...!تو چه مرگت بودکه قبل اون نبوسیدیش؟!؟"
-
دیدار- داستان کوتاه
دو سه هفته ای بود که کارمون شده بود اینکه پنجشنبه بعد از ظهرها بشینیم اینجا و شرط بندی کنیم که کی زودتر قوم وخویشاش میان سراغش ، آقای فکور طبق معمول خوش تیپ و با دیسیپلین نشسته بود روی لبه باغچه سنگی ، عصاشو عمود زمین کرده بود و دو تا دستاش رو گذاشته بود روی دسته عصا ، حاج آقا دلدار هم دستاشو زده بود پشت کمرشو وایستاده بود کنار آقای فکور ، سعید هم تکیه داده بود به درخت و منم زانوهامو بغل کرده بودم و روبروی اونا نشسته بودم .
سعید می گفت : « من که از همین الان اعلام میکنم باختم ! آخه امتحانای پرستو تازه تموم شده ، احتمالا شیرین دوسه هفته می برتش شیراز خونه باباش اینا ... قربونش بشم سال دیگه می ره کلاس سوم ! » . سعید جمله آخرش رو با یک شور حالی گفت که خوشحالیش به ماهم سرایت کرد .
آخه پرستو واقعا دختر شیرین و نازیه ! حاج آقا گفت : « این پرستو خانم شما هم فرشته ست ، ماشاءا... خیلی هم شیرین زبونه ! اون دفعه خاطرت هست اومده بود چه طوری از مدرسه ش تعریف می کرد »
من و سعید حرفای حاج آقا رو باسر تایید می کردیم ، حاج آقا ادامه داد : « اصلا تا جایی که من دیدم وشنیدم دخترا یه حکم دیگه ای واسه باباشون دارن بد می گم آقای فکور ؟! »
آقای فکور که انگار یه مقداربی حوصله بود گفت : « نه حاج اقا کاملا درسته » سعید هم ظاهرا بیشتر از روزهای دیگه حالش خوب بود و شوخی اش گرفته بود گفت : « البته من که تجربه نکردم اما میگن نوۀ آدم شیرین تر از بجه آدمه ، مخصوصا اگه نوه ت دختر باشه ! » رو کرد به به آقای فکور و گفت : « درسته آقا ؟ »
آقای فکور بی حوصله تر از قبل گفت : « بله ..! بله !» سعید چشمکی به من زد ، من که متوجه منظورش شده بودم خواستم با ایما و اشاره بهش بفهمونم که یک وقت چیری نگه که حاج آقا به دادم رسید و با سر و ابرو بالا انداختن سعید رو ساکت کرد . آخه چند وقتی بود سعید پیله شده بود که نازنین خانم رو که نوه همین آقای فکور بود ، از بابابزرگش واسه من خواستگاری کنه ! اینو همه می دونستیم که آقای فکور علاقه خاصی به نوه ش داره ، البته نازنین خانم هم واقعا خیلی خانم بود !... .
یکی دو دقیقه بعد نازنین نوه آقای فکور از پشت ردیف درختا پیچید تو مسیری که ما نشسته بودیم ، اومد تا رسید نزدیک ما طبق معمول همیشه یه ورق روزنامه از کیفش در آورد و پهن کرد کف زمین نشست روش ، بعد با دستش گرد وغبارای روی سنگ رو پاک کرد و از توی کیسه نایلون جعبه خرما رو آورد بیرون و گذاشت رو زمین . معمولا همین موقع ها بود که اشکش درمیومد .
آقای فکور از روی باغچه بالای قبر سعید پا شد و رفت کنار نازنین نشست ، صدای هق هق نازنین همه مون رو ساکت کرده بود ... .
-
داستان بخت بیدار !!!!
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از
زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است
زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست
ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد
نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه
آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم
و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ
جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و
ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز
بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم
خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو
یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت
تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی
كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم
كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم،
من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه
بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت
پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم
كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم،
من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از
یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد
نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت
قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد
-
شیطان جنس كهنه می فروشد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شیطان می خواست كه خود را با عصر جدید تطبیقبدهد، تصمیم گرفت وسوسههای
قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد. در روزنامهای آگهی داد و تمام روز،
مشتری ها را در دفتر كارش پذیرفت.
حراج جالبی بود: سنگهایی برای لغزش در تقوا،آینههایی كه آدم را مهم جلوه
میداد، عینكهایی كه دیگران را بیاهمیتنشان میداد. روی دیوار اشیایی آویخته
بود كه توجه همه را جلب میكرد: خنجرهایی با تیغههای خمیده كه آدم
میتوانست آنها را در پشت دیگری فروكند، و ضبط صوتهایی كه فقط غیبت و
دروغ را ضبط می كرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت
داشتید، پولش را بدهید."
یكی از مشتریها در گوشهای دو شیء بسیار فرسودهدید كه هیچكس به آنها
توجه نمیكرد. اما خیلی گران بودند. تعجب كرد وخواست دلیل آن اختلاف فاحش را
بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگیشان به خاطراین است كه خیلی از آن ها
استفاده كردهام. اگر زیاد جلب توجه می كردند،مردم میفهمیدند چه طور در مقابل
آن مراقب باشند.
با این حال قیمت شانكاملاً مناسب است. یكی شان "شك" است و آن یكی "عقدة
حقارت". تمام وسوسههای دیگر فقط حرف میزنند، این دو وسوسه عمل می
كنند."
-
وقتت را تلف نکن !
صبح روز دوشنبه بود ، تازه از خواب بیدار شده بودم . رفتم سراغ تلویزیون ، تلویزیون رو روشن کردم ... بعد از چند ثانیه یکی رو دیدم که خیلی شبیه خودم بود ... خواستم شبکه رو عوض کنم دیدم یاروهه هم میخواد شبکهی تلویزینویی رو عوض کنه که تصویر شخصی رو نشون میداد که خیلی شبیهش بود و همینجوری ادامه می یافت ... من که پاک گیج شده بودم ... بعد از چند لحظه متوجه شدم که دوربین هندی کمم پشت سرم بوده و به تلویزیون وصله و تصاویر رو کمی دیرتر از واقعیت به تلویزیون می رسونه ! ولی من چرا خوب نفهمیدم اینی که تو تلویزیون نشون میده خودمم .... خوب اون بماند ... ساعت شد 8 رفتم سراغ کامپیوتر ... مثل همیشه آرم مایکروسافت و پرگرسبار سبزش آدمو خسته میکرد .... کمی شکیبا شدم ... بعد بالا اومد خواستم برم تو نت ... دیدم اصلا نمیوصله ... خواستم با IN برم اونم جواب نداد . گفتم ولش ... بازی رو بچسب ... بازی جنگ اساطیری که پری روز نقششو تموم کرده بودم رو تست کردم ... ولی نمیدونم چرا در حین اجرا ده تا ایرور داد ... و عجیب تر از همه یه پیغامی نوشته بود که میگفت : لطفا بازی نکنید ! ... واقعا قبض روح شده بودم ... با عصبانی شدید کامپیوتر رو خاموش کردم ... اه به خشکی شانس ... رفتم که بازی رزیدنت ایول پنج رو روی پیاس 3 بازی کنم ... وقتی اون بازی رو از قسمت باقی مانده لودش کردم ... بعد از پنج ثانیه بازیگر میمرد ... یعنی من در حالیکه اون داشت میمرد بازی رو سیوش کرده بودم ... این همه مرحله رو باید از اول بیام .... !!!! امروز روز بد شانسی من بود ... بسیار عصبانی شدم ... به مرحلهی جوش رسیده بودم و پس از چند لحظه تبخیر شدم .
می دونی علت این همه مشکلات چی بود ... این بود که من صبح که از خواب بیدار شده بودم دست و صورتم رو نشسته و صبحانه هیچی نخورده بودم ...بعد از چند لحظه متوجه شدم که خودم این کارا رو واسهی خودم انجام دادم تا در امروز وقت گران قیمت عمرم را صرف بازی ، اینترنت و تماشای فیلم نکنم ... و اگر به سمت آشپزخانه میرفتم روی یخچال نکتهای نوشته بودم که میگفت امروز را باید استراحت کنی !
خوب شد تا چند دقیقه وقت گران قیمت عمرتون صرف خوندن مطالب بالا شد اگر واقعا خونده باشید ... ه ه ه:دی
-
افسانهی هارو وی دو
هارو وی دو پسری بسیار شعاج بود ... با تیرکمان جامونیش که دو شغال بر سر تیر داشت با کمان دو سو به سراغ شکار میرفت . هارو وی دو علاقهی بسیار زیادی به پیشرفت داشت ... در ماندن و درجا زدن در اطراف قوم مامبویی که یکی از قومهای بزرگ سیریانی است ، ناراحت می شد . هارو وی دو در سال 200 سال مامبو به قصد کسب تجارب علمی به همراه دوستان با وفایش به سمت گامبویستان رفت . در این سرزمین سنگهای آتشین نمای سرخ چشمهای خام او را جذب کرد ... او پس از ماندن دو سه روزه در روستای گ قصد عزیمت به بالای کوه ک کرد که در بالای قلهی آن سنگهای آتشین بود ... ولی نمی دانست که در بالای کوه الهای است که از اجداد خانم وارنر است . بسیار سفید روی و سفید پوست و کممیر است . و اطرافش هالهای از Effectهای تصویری زیبا که هارو وی دو حتی تصورشم نمی کرد ، وجود داشت . هارو وی دو بعد از پیمودن دامنهی کوه در زیر سنگی کمان هارادو را دید ... هیچ متاثر نشد . کمی با دقت به کمان نگریست و متوجه شد که Made in چاین است گفت اینان دارن به کمان هارادویمان تهمت میزنند ... همی خواست که از جای بلند شود کمان بی هیچ وسیلهای شکسته شد . هارو وی دو و همراهانش که مدت ها در کارخانههای چینی کار کرده بودند با این تکنیک آشنایی داشتند و میدانستند که چینیان خود ، این ترفند را به کار برده تا ظاهرجویانفریبی کنند . آن ها راه را پیش گرفتند ... کمی دیگر که به قله نزدیک شدند ، صدایی عجیب کوه را گرفت ... صدایی شبیه صدای مگس غول پیکر .. آری هیلیکپتر ام-45 جنگندهی آمریکایی !
همراهان هارو وی دو که بسیار متعجب بودند به هارو وی دو گفتند : قربان این دیگر چیست ! ؟ هارو وی دو در پاسخ گفت : من این گونه های نادر پرندگان فلزی را در جنگ ویتنام دیده ام ولی این کمی متفاوت است فکر می کنم مال سازمان امنیت اطلاعات آمریکا باشد × . یکی از نزدیکان هارو وی دو لب تاپ سیاهش را بیرون آورد و در نت پد نکات با ارزش هارو وی دو را ذخیره کرد و همگی با هم به راه ادامه دادند ... هارو وی دو به قله رسید ولی از الهخانوم خبری نبود ... انگار فریب خورده بود ... چه فریب آشکاری ... به اطرافش نگاه کرد ... به پایین قله ... به گوشه کناره های دریای اطراف کوه .... بعد که دوستانش بسیار ناراحت شده بوند و ناامید قصد برگشت داشتند ... هارو وی دو به یکی از دوستانش به دوربین مخفی روی کوه مقابل اشاره کرد و تمامی دوستانش خندیدند . :دی
:دی
-
داستان معنوی
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكلترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىكنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مىشد، با شادى آواز مىخواند پس از مدتى به خانهى كوچكى كه در كنار درهى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربهاى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياسهاى آوارهاى هستيم كه در روى اين زمين خانهاى نداريم". دخترى شگفتزده در حالى كه نگاه ستايشآميزش را از او پنهان نمىكرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوههاى دوردست زندگى مىكند، خدمت مىكنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اينكه شما خانهى مرا بركت دهيد ناراحت نمىشود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كمترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مىتوانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم"
داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آنجا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آنجايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مىشد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد روزها تبديل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مىكرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مىآورد. او زمين بيشترى خريد و به زودى آنها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مىآمدند و او به طور رايگان به آنها كمك مىكرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستانها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمينهاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اينكه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود
روزى به هنگام پيرى، همانطور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مىكرد. تا جايى كه چشم كار مىكرد مزرعههايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مىكرد ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مىرفتند خيره شده بود و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است
-
به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید
آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .
آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .
پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .
می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .
دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .
آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .
و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .