یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است
گل گلزار که بی یار بود مسمار است
Printable View
یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است
گل گلزار که بی یار بود مسمار است
تو يا من،
آدميئي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکار عظيم نگاه خويش
تا جهان
از اين دست
بيرنگ و غمانگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرتخيز نماند.
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد
تا بود فلك شيوه ي او پرده دري بود
================
سلام
دوستان مصرع اول اين بيت رو كسي يادش مياد لطفا اينجا قرار بده؟
..............................
قضاي روزگار است اين و ديگرگون نخواهد شد
تشكر و موفق باشيد
ديگر هيچ فرقي نمي كند
آسمان قد پياله باشد يا دريا
حتي اگر پشت در خانه ات يك جفت كفش زنانه هم ببينم
نمي پرسم دستان چه كسي برايت
ياس و انار و كبوتر آورده بود
مي روم حوالي علاقه ي خلوت آن سال ها
مي روم دنبال كسي كه با من تا نور مي آيد
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دريا
مي روم و ديگر نمي پرسم
سهم من از اين همه سبز كه سرودم چيست
چقدر مرحوم بسطامی شعر بالایی از حافظ را قشنگ میخونه.
یهو یادش افتادم. خدا رحمتش کند.
تو كدوم كوهي كه خورشيد از تو دست تو ميتابه
چشمه چشمه ابر ايثار روي سينه تو خوابه
تو كدوم خليج سبزي كه عميق اما زلاله
مثل آينه پاك و روشن مهربون مثل خياله
دلم رميده ي لولي وشيست شور انگيز
دروغوعده و قتالوضع و رنگ آميز
فداي پيرهن چاك ماهرويان باد
هزار جامه ي تقوي و خرقه ي پرهيز
ز دست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
و شجريان شعر محمد رو آقا جلال
در خرقه چو آتش زدي اين عارف سالك
جهدي كن و سر حلقه ي رندان جهان باش
دلدار كه گفتا به تو ام دل نگرانست
گو مي رسم اينك به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباري ننشيند
اي سيل سرشك از عقب نامه روان باش
حافظ كه هوس مي كندش جام جهان بين
گو در نظر آصف جمشيد مكان باش
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
اگر چه مرغ زيرك بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش كرد چشم آن كمان ابرو