خاموش شو پرنده
پرنده ي خرفت
اينجا زمين است
كه از پشت آفتاب
طلوع ميكند
Printable View
خاموش شو پرنده
پرنده ي خرفت
اينجا زمين است
كه از پشت آفتاب
طلوع ميكند
قلم..
دست بردار از سر این برکه ی در حال تبخیر
از التهاب بی پایان
از زخمهای بی انتها
از خلوتهای خون و خونابه!
بی خیال عشق !
می خواهم
لای موهای طلایی ات بمیرم
وقتی شاعری می میرد
اول از همه
خدا خبردار می شود.
آزاد شو از بند خویش٬زنجیر را باور نکن
اکنون زمان زندگی ست٬تاخیر را باور نکن
حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن
از دشمنی پرهیز کن٬شمشیر را باور نکن
خود را ضعیف و کم ندان٬تنها در این عالم ندان
تو شاهکار خلقی٬تحقیر را باور نکن
برروی بوم زندگی هرچیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود٬نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن٬تصویر را باور نکن
خالق تورا شاد آفرید٬آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو٬زنجیر را باور نکن
و ناگهـــــــــــــــان روزي
در همين نزديكي به پايان خواهم رسيد
آه ...! اي روزهاي رفته
چه اندازه من پرم
از اندوه فرداهاي نامعلوم
خوب من
هرگز به قصد تاراج غرور من
خیز برندار
چرا که بی آن
بسان ناخدایی بی کشتی می شوم
Diosa
نه آدمم، نه گنجشک
اتفاقی کوچکم
هربار میافتم
دو تکه میشوم
نیمی را باد میبرد
نیمی را مردی که نمیشناسم ..
گراناز موسوی
تنها مي نويسم بيا
بيا و لحظه اي كنار فانوس نفس هاي من آرام بگير
نگاه كن
ساعت از سكوت ترانه هم گذشته است
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتي پيش
اين انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب هاي تو مي سپردم
فعلاً تا این برنج کهنه ی هندی قد بکشد
از کهنه ترین شرابمان که چهار ساله است وُ
یادگار قرن ماضی
دو گیلاس لب به لب
بگذار کنار دستمان
شراب خوب هر جرعه اش
برای از یاد بردن یک قرن کافی است
جرعه جرعه
آنقدر می توانیم عقب برویم
که بعد از شام
سر از نخلستان های مهتابیِِ بین النهرین در آوریم
و حوالی نیمه شب
از بدویتی برهنه و بی مرز!
عباس صفاری
---------- Post added at 08:39 PM ---------- Previous post was at 08:36 PM ----------
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند - مثل من -
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی
آن روز می گویم: تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی
نزار قبانی
من یک جور زندگی می خواستم
تو یک جور
نتونستیم کیک مشترکی داشته باشیم
خودمان را خوردیم.
از باغ ميبرند چراغاني ات كنند
تا كاج جشن هاي زمستاني ات كنند
پر كرده اند صبح را ابرهاي تار
تنها به ايــن بــهانه كه بـاراني ات كنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
ايـن بـار ميــبرند كـه قــربانـي ات كــنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه اي بترس كه شيطاني ات كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شـايد به خـاك مرده اي ارزانـي ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مردانيست
شايد بهانه اي است كه قرباني ات كنند...
مادر
لالايي هايش را
من
كودكي ام را
در تو جا گذاشته ايم
ای گهواره ی سالهاي چوبي!
وحيد کياني
..................
بلند شد
موهايش را مرتب كرد
در را باز كرد
باد بود
برگشت
آشفته مو
شهاب مقربین
من اينجا ،
دلم سخت
معجزه می خواهد و
تو انگار،
معـجزههايت را
گذاشتـهاي براي روز مـبادا
shabedeath.blogfa
صبح بلند ميشود
تا شب فرمانروا شود
آسمان به زمين مي آيد
و زمين به آسمانها ميرسد
و من اين قدرت را پيدا ميكنم
كه خدايت شوم
دوباره بسازمت
هزار باره بسازمت
بي فرشتگان
بي بهشت
از گناه
از غرور
از عشق
و ديگر هيچ!
حال و روز تو را
دلتنگی های سال به سال تو را
و تردید های تو را
که ضرب در عشق کنیم
وبه توان دلواپسی برسانیم
تازه می شود من
"مهدیه لطیفی"
امروز روز خوبی بود
هیچ صفری اضافه نشد
به هزار غمی که داشتیم
"سینا به منش "
خودم را نمیبینم
یا تو آینه نیستی
یا من وجود ندارم!
ما همه پیر می شویمولی من تند تر نفس می کشم
مثل فنجان چای و دیوار اتاق
و تند تر پیر می شوم.
بیژن جلالی
» درمورد بالایی ؛ جالب نیست.
باز دو دل می شوم
دلم را بازی می کنم
سیاهی چشم تو و پیشانی من،
دلم را می بـُـرد
و من می بازم
---------- Post added at 01:52 PM ---------- Previous post was at 01:52 PM ----------
درشكه اي ميخواهم سياه
كه ياد تورا با خود ببرد
يا نه
نه
ياد تو بماند
مرا با خود ببرد
چند شعر از سجاد گودرزی ؛
از من ته کشیده
خرمنِ دودی می ماند و
داس زخمی
از تو اِ...
جسمی تراش خورده و
روحی فراموش کار
که ساعت ها بنشیند جلوی آینه
کمربند انتحاری اش را ببندد
بزند به خیابان
یکی را خاموش کند و
برگردد
#
با این گره دریایی
که در ابروی تاتو کرده ات انداخته ای
نمی دانم مایل ها ازتو دورم
یا به تو نزدیک
که ته چهره ی غرق در ریشم
باید سینه سپر کند
یا رنگ ببازد
مثل جزیره ای نامسکون
این فضای مه آلود حاکم بر کشتی را بشکن
با هوایی که پر است از
لنزهایی با حساسیت بالا
با بادی در غبغب بادبانها
مثل گالیور که کوچک شده بود
می ترسم فی لیرتی شیا
از آنکه قدم پیش بگذارم
بگویی بمان
و ناگهان بزرگ شوم
#
باد را به پرچم سنجاق کردهاند
موج را به دریا
تو را به هر که خواستهای
مرا به خاک سیاه
همه مان چوپانیم
چوپان ِ دروغ های عاشقانه
دروغ های وقیحی که گرگِ واقعی شان
شرم دارد برای امدن؛ برای بیدار کردنمان..
و ما همچنان یک دیگر را می خوریم !
untouchable.blogfa
مرگ
با من
کاری ندارد!
امروز صبح که رفته بودم
یک عدد نان
برای پنیرم بگیرم،
او را دیدم
زنبیل به دست
در صف چند تایی ها
منتظر
نانوای محله بود!
مرگ
با روزنامه فروش تنهای محله هم
کاری ندارد،
فقط یک بار
به او
گفته بود:
روزنامه ای در راه است
که
مهم ترین خبرش این است:
مرگ
با آدم تنها کاری ندارد،
وقتی
تنهایی،
آدم
را
روزی هزار بار
می کشد،
مرگ
با ما
با من
با
تو
کاری
ندارد...
مهدیار پیرزاده
همین روزها
شعری می نویسم
که مثل یک روز برفی
ردپایت
در سطرهایش پیدا شود
آنوقت اگر قار قار کلاغ ها
آرامشمان را به هم نزند
شانه به شانه ی هم
در برف ها قدم می زنیم
"مرتضی محمودی"
آب خیلی هم مایه ی حیات نیست!
پشت سر تو که ریخته می شود مایه ی مرگ است
مرگ من !
که عمریست رفته ای
و نشانی ات را هم کسانی نمی داند
خودت هم که نم پس نمی دهی
چه برسد به آب
لب هایم خشکیده اند
از بی بوسگی
وقتی که لبخند می زنم
لب هایم
خون گریه می کنند
ماییم و هفت سینی که
امسال شش سین دارد
چرا که سبزی حضور تو
در خانه نیست..
میلاد تهرانی
سلام ...
تقویم کهنه رو باید ببندی
بازم باید دروغکی بخندی
بهار داره پا میزاره تو خونه
حنجرهی قلب ما کی میخونه ؟ ...
.
درخت ها و دختر ها
شبیه هم اند.هر دو آشیانه اند.
و گنجشک ها
پاییز که رسیدخانه هاشان رابه کلاغ ها
پیشکش می کنند!
-------------
http://rah-vareh.blogfa.com
شاعر که باشي
بودنش را در آغوش ميکشي
و نبودنش را مي سرائي ...
گمنام که باشي
بودنت را اگر گاهي حس کند ،
نبودنت را از ياد خواهد برد ...
به سان شاعري گمنامم
جز تو
- آغوش تو-
هیچ خورشیدی،
از پس ِ این زمستان بر نمی آید.
لبت،
لبهی پرتگاه،
آنجا که باید بگیرم..
یا
پرت شوم.
عذرخواهی از شاعر که یادم نیامدش!
بی قرار و مضطرب
از اسفندِ کوچه خواهم پیچید
به خانه ات خواهم رسید
زنگ خواهم زد
و تو در را خواهی گشود.
ما بقی ِ داستان به عهدهء تو !
حالا یا مرا می پذیری
یا نه.
مهم آمدنم بود
که آمدم !
امیر آقایی
کودک درونم را خواهم یافت
و همچون مادری دلسوز،
قصه ای برایش خواهم گفت
تا بخوابد!
" پسرم،
زندگی هر چیزی که باشد...
بچه بازی نیست!!! "
قصه ها
آرزوها
زندگي ها
با گشودن قفل هاي بسته به سرانجام ميرسند
چه كسي باورش ميشود كه من
پشت بزرگترين در بسته
به سرانجام رسيده ام؟
در خیابانهای پر پیچ و خم خستگی و هیاهو
چه غریبانه می رانم
چه نا آشنا شده ام با تمامی زوایای شهر قدیمم
در چشمم رنگها همه سربی
در گوشم صداها همه غریب
تنها تو بودی که رنگها را برایم تعبیر عاشقانه می کردی
امروز چقدر از تو دورم
چقدر از رنگهای سبز درخشان درخت
از آبی آبهای شمال
و از هرچه رنگ آزادیست دورم و دلتنگ
کاش مرا از این همه سرب و خاکستر رهایی بود
کاش صدای شاد گنجشک ها یکبار دیگر
در آستانه بهار
در کوچه های باریک و پر درخت
طنین انداز می شد
کاش شعر قیصر دوباره از میان کتاب کهنه
جان می گرفت
کاش پرستو دوباره به شهر کوچ می کرد
سلام ...
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
********************
********************
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفتهایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که آیینه شکست
.
نگاهم كرد، پنداشتم دوستم دارد
نگاهم كرد ، دل به او بستم
نگاهم كرد و بعدها فهميدم
كه فقط نگـــــاهم كرد .............
سلام ...
بود آیا که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبستهی ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
.
شانه هایت را کم دارم
نه برای گریستن
برای هم آغوشی در شبای بارانی . . .