من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه ي من امدي اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از اّن
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم
(فروغ فرخزاد)
Printable View
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانه ي من امدي اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از اّن
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم
(فروغ فرخزاد)
ما جفا از تو نديديم و تو خود مپسندي
آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود
خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه ي عشق
تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود
دولت از مرغ همايون طلب و سايه ي او
زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
ديشب گذشت از کوچهها يک مرد در باراننقل قول:
نوشته شده توسط Dianella
خسته... شکسته... خسته... يک شبگرد در باران
بر صورت تبکردهاش خط میکشيد آرام
شلاق خونآلود سوزی سرد در باران
او میگذشت و روی خواب کوچه میرقصيد
روح غرييش مثل برگی زرد در باران
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشيني و باده پيمايي
بياد دار محبان باده پيما را
تن ما نيز گردان چون جهان است
كه گاهي كودك و گاهي جوان است
گهي بيمار وگاهي تندرست است
چو گاهي زور مند و گاه سست است
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد
فروغ فرخزاد
در آرزويت گشته دلم زار وناتوان
آوخ كهآرزوي من آسان نميرسد
در راه عشق وسوسه ي اهرمن بسي است
پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
برگ نواتبه شد و ساز طرب نماند
اي چنگ ناله بر كش و اي دف خروش كن
نرو
تو هم مثل من نميتوني دووم بياري
نرو
تو هم مثل من تو غصه كم مياري
نرو
...