-
« موقع خاکسپاری باران سیل آسا میبارید، اما این باعث نشده بود مردم به مراسم نیایند. نصف شهر آمده بودند و خیلی ها گریه میکردند.حتی مرد ها. فکر میکنم آن ها خیلی هم به خاطر مرگ پیرمرد نبود که گریه میکردند.بلکه به خاطر سرنوشتی بود که انتظار خودشان را هم میکشید. همه احساس میکردند زندگی فریبشان داده... »
پیرمردی میمرد، لوئیزه رینزر، از کتاب « ای کاش... »
-
هنگامي كه خداوند خير بنده اي را بخواهد پس از گناه او را گوشمالي ميدهد تا به ياد توبه بيفتد و هنگامي كه شر بنده اي را (بر اثر اعمالش ) بخواهد بعد از گناه نعمتي به او ميبخشد تا استغفار را فراموش كند.
آرامش در طوفان سيد مصطفي ذاكري
-
-این همه از عمرت را فدا کردی، بس نیست؟
عثمان خشمگینانه گفت:
-برای حقیقت بس نیست.
- عزیز من ، تو که تنها مسئول حقیقت نیستی...
- انسان یا کل انسانیت است یا هیچی نیست.
مصطفی خندید و گفت:
من همین مصطفی هم نمی توانم باشم، چه طور ممکن است کل انسانیت باشم؟!
-چه افتضاحی . ببین روزگار چه بر سر شما آورده...
گدا/ نجیب محفوظ
-
او نیز در آن شهر ناشناس های سرشناس، ناشناسی بیش نبود.
/
بیش از سی سال بود بنا بر توصیه پزشکان از عادت خوردن قهوه اش صرف نظر کرده بود. ولی گفته بود: «اگر یک روز مطمئن شوم که دارم میمیرم، آن وقت باردیگر نوشیدن قهوه را از سر می گیرم.»
/
دست خود را پیش برده و ادامه داد: «اسم من همر رئی است.»
رئیس جمهور بی آنکه دست او را رها کند با کمی تعجب حرفش را قطع کرد: «آه، چه نام قشنگی.»
همر خیالش آسوده شد. گفت: «تازه همه اش را نگفته ام(:دی) : همر رئی دلا کاسا.»
/
رئیس جمهور گفت: «از این آشنایی بسیار خوشوقتم. گرچه اگر راستش را بخواهید تنهایی را خیلی دوست دارم.»
«منصفانه نیست»
رئیس جمهور صادقانه پرسید: «به چه دلیل؟ بزرگترین پیروزی من در زندگی این بوده است که کاری کنم همه فراموشم کنند.»
/
لاثارا تا موقع شیرینی بعد از غذا در سکوت گوش میکرد تا آنکه همر بی دلیل پای به کوچه بن بست وجودِ خدا گذاشت.
رئیس جمهور گفت: «من به وجود خداوند اعتقاد دارم؛ البته خداوند هیچ ارتباطی با بشر ندارد.گرفتار امور بسیار مهم تری است.»
/
(زن) باسینی قهوه به اتاق پذیرایی بازمی گشت که جمله رئیس جمهور را به گوش شنید و سخت متحیر بر جای ماند.
«دوست گرامی من، مطمئن باشید، بدترین مسئله ای که میتوانست بر سر وطن ما بیاید این بود که کسی مثل من رئیس جمهور آن باشد.»
/
لاثارا گفت: «می دانید درباره شما چه می گویند؟»
همر دستپاچه دخالت کرد:
«همه اش دروغ محض است.»
رئیس جمهور با آرامشی آسمانی گفت: «هم دروغ است و هم نیست. هر آنچه به یک رئیس جمهور مربوط میشود، در آن واحد هم می تواند دروغ باشد و هم واقعیت.»
/
عصر همان روز ، همر و لاثارا پول را به هتل بردند.بار دیگر مخارج بیمارستان را حساب کردند. هنوز مقداری کم بود. بنابراین رئیس جمهور، حلقه ازدواج، ساعت جیبی زنجیردار، دگمه سردست و گیره کراواتش را که هنوز از آنها استفاده میکرد درآورد و روی تخت گذاشت.
لاثارا حلقه ازدواج را به او پس داد. گفت: «این را نگه دارید. این چنین یادگاری فروختنی نیست.»
رئیس جمهوربه نشانه تایید سر تکان داد و حلقه را به دست کرد. لاثارا ساعت جیبی را هم به او پس داد و گفت: «این هم فروختنی نیست.»
رئیس جمهور موافق نبود ولی زن متقاعدش کرد.
«در کشور سویس که کشور ساعت است، مگر می شود ساعت را فروخت؟»
رئیس جمهور گفت: «ولی ما که یکی را فروختیم.»
«بله، ولی نه به خاطر ساعت بودن، بلکه چون طلا بود.»
/
ژرژ براسن آواز میخواند:
راه نیکو بپیما ای یار
که زمان میگذرد
و زمان چون آتیلا*راهزن است
اسب او چون گذرد از جایی
سبزه ای سبز نگردد ز آن جا
*سلطان قوم هون، Attila
12 داستان سرگردان...گابریل گارسیا مارکز...ترجمه بهمن فرزانه...نشر ققنوس
داستان اول: آقای رئیس جمهور، سفر بخیر
پ.ن. چه ترجمه روان و نرمی داره این کتاب...در مورد داستان اولش از این 12 داستان باید بگم خیلی زیبا بود...روایت یک ماجرای ساده با قلم زیبای مارکز و ترجمه فوق العاده آقای فرزانه...
-
یه شاعر بدون غصه چی می تونه بنویسه؟
اون همون قدر که ماشین تحریرش رو لازم داره، غمش رو هم لازم داره.
موسیقی آب گرم / چارلز بوکفسکی
-
پزشک با صدایی که به لالایی می ماند گفت: «فرصت را غنیمت بشمارید و تا میتوانید گریه کنید.هیچ چیز مثل اشک ریختن دل آدم را خالی نمی کند.»
/
زن به او گفته بود: «هم عشق های کوتاه وجود دارند و هم عشق های طولانی.» و بی رحمانه افزوده بود: «این هم از آن عشق های کوتاه بود.»
/
«عشق تا وقتی طول می کشد ابدی است.»
/
فقط آن موقع بود که درک کرد در آن شهر زیبا، جنون آمیز و غیر قابل نفوذ تا چه حد تنهاست. هنگام سحر، پس از آن که به گربه غذا داد، به خود قوت قلب داد تا نمیرد و تصمیم بگیرد ماریا را فراموش کند.
12 داستان سرگردان...مارکز
-
در، چیز نابکاری است... من بارها درباره آن فکر کرده ام.
شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است...اگر دیوار وجود نمیداشت در تمام عالم چیزی بی مصرف تر و مضحک تر از یک در پیدا نمیشد...چه چیز از دری که می کوشد مستقلا و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده آورتر است؟...یک دیوار ، اگر دری در آن تعبیه نشده باشد، فقط و فقط یک مانع است و بس. اما هیچ چیز به قدر دری که قفل سنگینی بر خود آویخته باشد به موجودیت خود خیانت نکرده است...
گویی زندگی جز در میان درها و دیوارها، جز در میان این کش و واکش، این ضد و نقیض، این بستن و گشودن، ناممکن است:
دیوار کشیدن
در تعبیه کردن
و
در را بستن!
...دیوار چین را بدان لحاظ پی افکندند که را حمله بر قبایل مهاجم شمالی آن کشور بسته شود. ثلث یک نسل قربانی آن شد اما بگذارید من بگویم تمام یک نسل...
آن فاجعه اصلی که خواسته بودند با دیوار کشیدن جلو حدوثش رابگیرند به آسانی تغییر شکل داد ...شمالیان حمله نکردند اما چون دری وجود نداشت جنوبیان راه فراری نیافتند.
...می خوام اعتراف کنم نسبت به در حق ناشناسی کردم...در این تاریخی که ما آدمیان به وجود می آوریم، هیچ چیز به اندازه دری که از آن بتوان گریخت دردی از ما دوا نمی کند. درها لازمند، بله بسیار لازمند. حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد.
در این دنیای پر از عدم اطمینان که ما زندگی می کنیم درها از هر چیزی ، حتا دیوار چین هم لازم ترند...
درها، و دیوار بزرگ چین
-
هیچ وقت این تیکه از شازده کوچولو یادم نمیره
آدمها همه چیز رو همین طور حاضر و آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست.
تو اگر دوست میخواهی خوب مرا اهلی کن
-
هر روز صبح دستهایم را نگاه میکردم به امید این که شاید پوست آن ها در خواب سفت شده باشد. امّا پوست آن ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا میکردم...ای کاش آن پوست سفت و آن رنگ یشمی فاخر و آن برهنگی شایسته و بی موی آن ها را من هم میداشتم!
روز به روز وجدانم شرمنده تر و معذب تر میشد. خودم را عفریتی میدیدم! افسوس...من هرگز کرگدن نخواهم شد: من دیگر نمیتوانستم عوض شوم...
کرگدن ها؛ اوژن یونسکو، از کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
-
من مرگ پدر بزرگ را به طرز وحشتناکی "حس کردم". مرگی که سخت ناگهانی و بی مقدمه بود.
...مرگ آن هایی که گوشه ای از روح آدمند و با رفتن شان آن گوشه برای همیشه با نور و آفتاب وداع می کند. و آن وقت مرگ آدم هایی که به ظاهر زنده اند و نفس میکشند اما روح شان را به دردناکی دندانی که بی تزریق دوای بی حس کننده با گازانبر آهنگری کشیده باشند ازشان بیرون کشیده اند. مرگ آدمی که زنده است اما از نفسی که می کشد عقش می نشیند. زنده به گوری آدم هایی که از آفتاب و سبزه خجالت می برند...
نادر مرد...
فروغ گفت: برگرد برو تو!
گفتم به تو چه؟ هیچم بر نمی گردم.
گفت: الهی تو عوض نادر رفته بودی
گفتم کجا؟
گفت زیر گل
گفتم" خودت بری زیر گل! مگه نادر رفته زیر گل؟
جوری سرش را به تصدیق تکان داد که انگار جزو بزرگتر هاست و خیلی چیز ها می داند که من حالا حالا حالا ها باید برای دانستن شان شعور و تجربه جمع کنم.
بخش هایی از نخستین تجربه های زیستن با مرگ .
در ها ، دیوار بزرگ چین / احمد شاملو