با سلام
در آنـجـایی کـه مـردانـش عـصـا از کـور مـی دزدنـد
مـن از خـوشـبـاوری آنـجـا مـحـبـت جـسـتـجـو کـردم
Printable View
با سلام
در آنـجـایی کـه مـردانـش عـصـا از کـور مـی دزدنـد
مـن از خـوشـبـاوری آنـجـا مـحـبـت جـسـتـجـو کـردم
مي گن كه بعد اين همه عاقل شم و رهات كنم
مي گن تو قلبمي ولي ، بايد يه جور جدات كنم
خب مي دوني گوش نمي دم به پند و حرفاي كسي
ولي تو چي بايد تا كي به داد دردم نرسي ؟
تحملم حدي داره ، اونم ديگه تموم شده
عمرمو زندگيم چي حيف ، چه قدر برات حروم شده
هر دم از اين باغ بري مي رسد // تازه تر از تازه تري مي رسد
دلا خو كن به تنهاي كه از تنها بلا خيزد
در اين زمانه ي بي هايوهوي لال پرست // خوشا به حال كلاغان قيروقال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ي خود را // براي اين همه ناباور خيال پرست
تو در نگاه، چه داري كه شعر گفتن من
فقط به حالت چشم توبستگي دارد
دست هاي يک درخت
رو به بالا مي رود
مو پريشان مي کند
شاخه هاي نسترن
*
روز آغاز شده ست
شهر بيدار شده ست
کم کمَک کودک همسايه من
راهي مدرسه است
*
و صنوبر شايد
شاکي از همهمه است
تو اي كه قصه ي عشقي و عاشقانه ترين
براي زندگيم اين تو اي ، بهانه ترين
صداي حنجره ي مرغ عشق ام و هر بار
براي خواندن لحن تو اي ترانه ترين
مرا بخوان كه سكوت ام، چه ژرف و مهتابي
نگاه خوب تو ام، ساكت و شبانه ترين
مرا ببين كه چه محو ام، شبيه آينه ات
اگر چه غرق غبار ام، چه غمگنانه ترين
كبوتري شو و برگرد كنج خلوت دل
به انتظار تو عمري نشسته، لانه ترين
...
نور بود و جذبه بود و رفعت پروازها
باز مرغك زان مكان هم راه بالاتر گرفت
ناگهان زيبا سروشي لرزه بر جانم فكند
گوش من آن نغمه را بانگ خوش داور گرفت
تشويش وقت پير مغان میدهند باز
اين سالکان نگر که چه با پير میکنند
داد پاسخش چنين
اي غرور قامتم
ناظر اسارتم
استواري تنم
سينه ات سپهر من
افتخار مام بحر
قهرمان آبها
سالهاست كاين سكوت
كرده لانه در دلم
جور داغ آفتاب
آشناي زخم من
نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب های بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر می دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که میماند
در گوشه ي باغ گنجشكي خرد
مي آيد و با شوق و شادي
پر مي زند لاي درختان
نا گه به يكدم مي گريزد
با جيك جيك خويش مي گويد كه اي باغ
آزاد بودم
آزاد ماندم
آزاد رفتم
آيد به گوشم نيمه شبها
آواي يك زنداني از دور
با ناله گويد
آزاد بودم
در دام ماندم
از ياد رفتم
چشمان بي نور يتيم خردسالي
در لحظه هاي مرگ گويد
من ميوه اندوه و رنجم
يك قطره اشك روزگارم
ناشاد بودم
ناشاد ماندم
ناشاد رفتم
اين لحظه ها اين صحنه ها اين رنج ها را
بسيار ديدم روزگاري
با ديدن اين پرده هاي زندگي رنگ
افسوس خوردم
در خلوت خود گريه كردم
بي خواب ماندم
هر نيمه شب تا كشور فرياد رفتم
مو احوالم خرابه گر تو جويى
جگر بندم کبابه گر تو جويى
ته که رفتى و يار نو گرفتى
قيامت هم حسابه گر تو جويى
يك نفر داره مياد
ديوارا رو ورداره
يك نفر داره مياد
زندگي رو مياره
تو اوني ، اون يك نفر
اي هم شب تن خسته
مي توني كليد باشي
واسه دراي بسته
هر چه بر آن بسته در کوفته شد سر به در
زآن بت بت بشکنان هيچ نيامد خبر
بس که پي منزلش گشتم و گرديده ام
پا ز کفم رفت و باز هيچ ندادم ثمر
روز و شباي رد شده ، چه قدر ازش شنيديد
چه لحظه هايي كه اونو تو پيچ كوچه ديديد
وقتي كه چشماشو مي بست ترانه ته مي كشيد
چه قدر براي خواب اون بي موقع ته كشيديد
دولت شب ها و توفيق دعا از دست رفت
لحظه ي معراج ما آن لحظه ي ناب بود
دوش ديدم كه ملاك در ميخانه زدند ------------گل آدم به سرشتند و به پيمانه زدند
دهان گشاده اٌسمان
ساقه بلند کوه
و غنچه ي پلنگ، چون نوعروسي
بوسه اي را پرواز ميکند.
دهان باز اٌسمان
منتظر
و نوعروس ناکام
افتاده در پاي ساقه ي اٌرزوهاي دور،
گل خوني
چون انعکاس اٌرزويي
نقش بر زمين.
پلنگ من!
اٌرزوي تورا هر شب
پرواز ميکنم
تا کوهي باقيست،
تا ماهي.
ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)
مرا آتش زدي اي عشق
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن / خوشا مردن از عاشقي مردن
نه تومي ماني
نه اندوه
ونه هيچ يك از مردم اين آبادي
به حباب نگران لب يك رود قسم
وبه كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند
لحظه ها عرييانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
زين بعد بود دوره عيش تو و من
زين بعد بود دوره عيش تو و من
آن دل نبود كه نيست غمناك وطن
آسان نبود دوري از خاك وطن
از جان گذرد مرد به آساني ليك
نتوان گذرد زخاك پاك وطن
وطن پاينده ماني
هماره زنده ماني
يه دريچه روي ديوار ، يه دليلي واسه تكرار
هم مث سلام اول ،هم مث خدانگهدار
يه پلي واسه رفاقت ، زنگ بيداري ساعت
هر جا باشي مث سايه ، باتوام تا بي نهايت
تا كه گلباران شود اين كلبه ويران من
تا تا بهار زندگي آمد بيا آرام جان
تا نسيم از سوي گل آمد بيا دامن كشان
چون سپندم بر سر آتش ، نشان بنشين دمي
چون سرشكم در كنار ما بنشين ، نشان سوز نهان
بازآ ببين در حيرتم / بشكن سكوت خلوتم
چون لاله تنها ببين / بر چهره داغ حسرتم
اي روي تو آيينه ام/ عشقت غم ديرينه ام
بازآ چو گل در اين بهار / سر را بنه بر سينه ام
بازآ ببين در حيرتم / بشكن سكوت خلوتم
چون لاله صحرا ببين /بر چهره داغ حسرتم
اي روي تو آيينه ام / عشقت غم ديرينه ام
بازآ چو گل در اين بهار / سر را بنه بر سينه ام
من نه آن ميخم که چکش بر سرم آيد فرود
من نه آن روحم که دايم در بدن آزرده است
من خودم با هر دو پا ايستاده ام
پاي خود منت کشم
من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشيبي گور
تو به من خنديدي
و به آينده در راه نه چندان هم دور
عشق را دار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور
روي خاك
سايه اش هم نمي نونه ،
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته ،
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه ، به عكس
يك چشمه
نرسيد تا ببينه ، قطره قطره
قطره آب قطره آب
در شب بي طپش ، اين
طرف اون طرف
مي افتاد تا بشنوه صدا صدا
صداي پا صداي پا
ايا شما بهار سرزمين مرا
هيچ ديديد؟
وقتي نسيم مسافر
بر دوش خود
بوي عبور هفت ستاره ي روشن را
تا صبح ميکشيد،
در جاي جاي اين جنگل،
بهار
پا جاي پاي نسيم مسافر،
فرداي مارا نقش ميزد.
دي کوزهگري بديدم اندر بازار بر پاره گلي لگد همی زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نيکودار
رديف
چون ميوه هاي نورسيده
آماده ي چيده شدن
و صفي ديگر
از آوازهاي خويش ستاره مي تنند
در انتظار نوبت.
وقتي که يک جنگل قناري را
چون ميوه هاي رسيده
تاب ميدهند،
ما گنجشگکان،
آوازهاي خود را باز ميکنيم.
اما صف قناريها
ريسمان تنيده ي آوازهاي خود را، جلا ميدهند
به صف.
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه كن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين بركه هاي شب شدم
من نرفتم به باغ با طفلان
بهر پژمردگان شكفتن نيست
گل اگر بود، مادر من بود
چون كه او نيست گل به گلشن نيست
تا نگردي آشنا زين پرده بويي نشنوي ... گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
شايد آن كاغذ مچاله كه در باد مي دود
حرفي براي تو دارد
سطري نشاني راهي
خيالت من از اين همه فريب
كه در كتابخانه هاي دنيا به حرف مي آيند
و در روزنامه هاي تا غروب مي ميرند
چيزي نفهميده ام ؟
مانند پنبه دانه كه در پنبه تعبيه است
اجرام كوه هاست نهان در ميان برف
چاه مقنع است همه چاه خانه ها
انباشته به جوهر سيماب سان برف
فتنه ي چشم تو چندان ره بيداد گرفت
كه شكيب دل من دامن فرياد گرفت
آن كه آيينه ي صبح و قدح لاله شكست
خاك شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخي چشم تو ، كه خونريز فلك
ديد اين شيوه ي مردم كشي و ياد گرفت
منم و شمع دل سوخته ، يارب مددي
كه دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
شعرم از ناله ي عشاق غم انگيزتر است
داد از آن زخمه كه ديگر ره بيداد گرفت
سايه ! ماكشته ي عشقيم ، كه اين شيرين كار
مصلحت را ، مدد از تيشه ي فرهاد گرفت
تقديم به تو! :tongue:
عمو قالیباف!
بعله
قالی منو بافتی
؟
بعله! ...
مردمو دست
انداختی؟!
بعله...
معرکه راه
انداختی؟
بعله...
چاخان به هم
بافتی؟
بعله...
انقلاب اومد...
چی چی آورده؟!
تریاک و حشیش!
با صدای چی؟
مرگ برآمریکا.... مرگ بر آمریکا...