بر جهان تكيه مكن گر قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
Printable View
بر جهان تكيه مكن گر قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
نه سیاهی شب و نه صبح پر نور
نه شکوه خلقت و نه سردی گور
نه ابهت جهان آفرینش
ای زمان شمار تو را نکرده مغرور
یادته تو اون شب سرد زمستون
که گلا خشکیده بودن توی گلدون
برای پریدن مرغ گرفتار چقدر هراس کردم
وقت خاموشی دنیا تو یه لحظه به تو التماس کرد
........
ايول خيلي افرين داره. :biggrin:
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
تا جان ندهم بر سر من باز نیاید
در خانه ام آن خانه برانداز نیاید
دل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من گر رود و باز نیاید
در غروب رفتن تو لحظه هايم را شكستم
زيد بارون جدايي با خيال تو نشستم
تو شباي بي ستاره انتظارت كشيدم
تا كه برگري دوباره
پشت شيشه روز و شب ها دل به بارون مي سپارم
من براي گريه هايت چشمه ها رو كم ميارم
انتظار با تو بودن منو از پا در مي ياره
ترس ار اين دارم كه بي تو تا ابد چشام بباره
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن
كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
مشكل عشق نه در حوصله ي دانش ماست
حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
ه بده عزیز جاننقل قول:
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده ي عالم دوام ما
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
دیدی که رسوا شد دلمنقل قول:
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن
كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
مشكل عشق نه در حوصله ي دانش ماست
حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دلم
بی ارزو عاشق شدم
با ان همه ازادگی
بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل
بایار صاحب دل کنم
وای ز دردی که در مان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که در مان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
...