دريا
توي چشم هاي كسي به گل نشست
كه تمام شعر هاي مرا
بي رد پايي قدم زده بود
Printable View
دريا
توي چشم هاي كسي به گل نشست
كه تمام شعر هاي مرا
بي رد پايي قدم زده بود
دست از امل دراز خود باز کشيم
در زلف دراز و دامن چنگ زنيم
ميكشم سر به فراز،
ميبرم تن به نشيب!
ميروم خسته و درمانده به آغوش شكست،
كو؟ چه شد سايه ي آن كهنه درخت؟
تو كز مخنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي
حدوده ده بار خودتون این شعرو گفتید آقا بهروز [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
---------------
يادش بخير
اين داستان
يك روز مانده به « رفتن » شروع شد
توصيف لحظه ها
دشوار مي شود
بايد به متن حافظه بر گردم
با سلام
میان لحظه و خک ساقه گرانبار هراسی نیست
همراه ما ابدیت گلها پیوسته ایم
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست
نه در این خک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت
در صدای پرنده فرو شو
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد
و فراتر
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست
دیاری دیگر از (مجموعه آوار آفتاب) سهراب سپهری
==============
این هم برای خودم!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بيا عزيز رفته
بي تو دلم گرفته
نذار بمونم تو اين
غروب غم گرفته
قصه دلتنگي
قصه بي تو بودن
فرقي نداره بي تو
موندن و رفتن من
تو به جاي اعتماد ، حق مي دي به غريبه ها
نمي گي اونا كجا و عشق مريمت كجا
مي خواي از پيشت برم ، خيلي روون بهم بگو
مث سبزه هاي سيزده ، بسپرم به دست جو
اما تو خودت بگو ، حرف ميانتو نزن
حق ديوونگي رو تو محكمت بده به من
من اومدم
----------------
نه از دور و نه از نزديك تو
از خواب آمدي اي عشق
خوشا خود سوزي عاشق
مرا آتش زدي اي عشق
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن / خوشا مردن از عاشقي مردن
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
نور يادت همه شب در دل ما
چو كهكشان جاري
تو نسيم خوش نفسي / من كوير خاك و خسم
گر به فريادم نرسي / همچو مرغي در قفسم
تو با مني اما ...
من از خودم دورم
چو قطره از دريا / من از تو مهجورم
اي نامت از دل وزبان جاري
عطر پاك نفست سبز و رها از آسمان جاري
روح يادت همه شب در دل ما چو كهكشان جاري
با يادت اي بهشت من آتش
دوزخ كجاست
عشق تو در سرشت من با دل وجان آشناست
چگونه فريادت نزنم
چرا دم از يادت نزنم
در اوج تنهايي / اگر زمين
ويرانه شود
جهان همه بيگانه شود /تويي كه با مايي
يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
...
يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد
كه ازو خصم بدام آمد و معشوقه بكام
...
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گل آفتابگردان !
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان !
به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره ،
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو ، ره آفتاب خود را .
....
اشتباه شد
آینه ای بود و تنها او بود که من را به من خواست ...
نه آنطور که آنها میخواستند تا آن باشم....
رد بود يك مرد
با دست هاي فقير ، با چشم
هاي محروم
با پاهاي خسته ، يك مرد
بود يك مرد
شب با تابوت سياه ،
نشست توي چشمهاش
خاموش شد ستاره ، افتاد
روي خاك
سايه اش هم نمي نونه ،
هرگز پشت سرش
غمگين بود و خسته ،
تنهاي تنها
با لبهاي تشنه ، به عكس
يك چشمه
نرسيد تا ببينه ، قطره قطره
قطره آب قطره آب
در شب بي طپش ، اين
طرف اون طرف
مي افتاد تا بشنوه صدا صدا
صداي پا صداي پا
از نگاهت امتداد خستگي پيداست
چشمهايت طعم ته سيگار مينا را
يا که بوي تلخ خاک و آب و خاکستر
پشت آن مخروبه هر روز بعد از درس
مي کند پچ پچ
مي دهد نجوا
بعد اينها خسته اي انگار!
بين درد روز و شبهايت
فرصت اشكي
گاه مي يابي؟
فرصتش همچون مجال عشق
قربان وفاتم به وفاتم گذري كن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
يك چند به كودكي به استاد شديم
يك چند ز استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
ازخاك در امديم و بر باد شديم
چه ربطي داشت بايد با ت شروع بشه شعرتون
تو تكرار موزون موسيقي بي كلامي
كه در بند بند خيالات پوچم
چو زنجير پوسيده اي تاب خوردي!
پر از بيم افتادن از بند در بند!
در کلبهء دل،
سکوت دلنشین آزادی
در قصر بندگی،
ضرب و کوب رقصها همچون پُتک
کف دستی خاک،
امّا بارور
فرسخ ها کویر،
لیک تنها خار و مار
لحظه ای رؤیا در روح و ضمیر،
همچون بهشت
سالها روح و دلالت،
همچو دود اَندَر هوا
مُشتی آب از چشمه خوردن،
بَه زلال
تشنه لب،
دریا به دریا،
بی جواب
بگو هر چه مي خواهد آشوب در دل بكارد!
مرا ترسي از رسم ديوانگي نيست!
سلام
ـــــــــــ
تاریکی گفتارها
ظلمت اندیشهها
در سکوتی سرشار از دروغ
در سینههایی بیفروغ
همچو دزدی میبرد نور ستاره
میکشد هر چه خوبیست در بن چاه گناه
میزند سیلی خشم تعصب بر دهان
مینشاند دانههای باطل بر ایمان!
سلام فرانکم
--------
نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم
بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
--------------
خداحافظ فرانکم :دی باید برم
من از تصورِ مرگ ِمسیح
بر چلیپای نور
زنده می گردم.
و سالهاست
که با اعتبارِ مرگ
از حجره های کوچک بازارِ زندگی
هر روز
آرزوی روزِ دگر را
نسیه می برم.
و چو بخطِ هوسهایم
هنوز پر نشده.
مرا با شما
صاحبانِ فروشگاهِ عشقهای زنجیره ای
که آبروی نقد می خواهید
و دیگر هیچ
هیچ حسابی نیست.
ای دوره گردِ عشق فروش
با طپشهای اشتیاق
مرا به خویش مخوان
مشتری نقدِ قلبِ تو
در جمعه بازارهای هرزه دری
پرسه می زند.
ــــــــــ
موفق باشي گلم
دنيا چون به كام ما شد شادان باش
افسرده دلي از چه دمي خندان باش
بگذشت دگر دوران غم و رنج و محن
زين بعد بود دوره عيش تو و من
زين بعد بود دوره عيش تو و من
چرا با د شروع نكرديد؟
نمی خواهم -
در گوشِ دخمه های کوچک این دوزخ
رفتنت را به نوحه بنشینم.
چرا که خود
پژوک نوحه قرنم
و نوحه سرایی
کار نوحه نیست.
می دانی ؟
نمی خواهم -
با خشت خشتِ دردهای رفتنت
مرثیه سازی کنم.
چرا که خود
عصارهِ مرثیه های جاویدِ اعصارم
و مرثیه پردازی
کار مرثیه نیست.
تك و تنها اومدم
تابوي مادر/ تابوي عاشق
تا بوي كوچه / تا بوي باغچه
ريشه دوباره ام ميون خاك نشست
ميون خاك خودم افراشته نشست
توي فصل بي حقيقت
توي فصل خنجر و خون
ريشه كردم توي غربت
فصل دوري تن از خون
ميون وسعت تنهاي من
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد # نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت # ولي آنقدر مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد# گلويم سوتكي باشد به دست كودكي مشتاق و بازي گوش # و او يك دم دم گرم خودش را بر گلويم سخت بفشارد #و خواب خفته گانه خفته را آشفته تر سازد# بدين سان بشكفت داعم سكوت مرگ بارم را...~~~~~~ :blush:
اگر فرار كنم
چه كسي مي خواهد مرا به ياد بياورد
چند تركه
از چو ب گردو بايد جريمه شوم
چقدر بايد بدوم؟
نه
اين همه حساب و كتاب نمي ارزد
مي بوسم اش و فرار مي كنم.
ما از دو جهان ، غير تو اي عشق نخواهيم
صد شور نهان با ما / تاب و تب جان با ما
در اين سر بي سامان / غم هاي جهان با ما
با ساز وني / با جام مي با ياد وي
شوري دگر اندازيم در ميكده جان
جمع مستان غزلخوانيم / همه مستان سراندازيم
سراندازيم سرافرازيم
مي رم از شهر تو با يه كوله بار خاطره // دله من مونده پيشت گر چه باهام مسافره.
همه ايران را مي بوسم
من خورشيد هزار پاره عشق
را بر خاك وطن مي آويزم
اي وارثان خاكي من آخرين
نگاهم بر آسمان آبي اين خاك
و خليج هميشگي فارس خواهد بود
در مسیرِ هولنک ِشهرِ بی رنگی رنگ
با کدامین بوسه عریانِ تیغِ خاطره؟
بر گلوی عشقهای مهربان
سرخی خون
لذتِ اندوه
هرمِ آتشهای پنهان را
میهمانِ خک زردِ کوره راهِ یادِ سردِ مرد
خواهی کرد.
دشمني دلها را با كين خوگر كرد
دستها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهي به ستوه آمد
اي دريغا، كه دگر دشمن رفت از ياد
وينک از سينه دوست
خون فرو ميريزد.
در سحر گاه نجيب
من به فکر تو شدم
و نشستم پا به پاي لحظه ها
*
خوب ديدم يک گياه
سر به سجده مي زند
*
يک پرنده مي رود
شاخه اي نازک به نوک
تا بسازد لانه اي
پشت هم پر مي زند