siya22 ممنون از شعرای قشنگت
من مرتب به این تاپیک فقط و فقط واسه ی خوندن پستهای شما سر میزنم
موفق باشید
Printable View
siya22 ممنون از شعرای قشنگت
من مرتب به این تاپیک فقط و فقط واسه ی خوندن پستهای شما سر میزنم
موفق باشید
برگ پاييز شدي ريختن را ديدمروي دستان ملائك بدنت را ديدم
تو كه رفتي به خدا، داغ به قلبم دادي
آيه الكرسيِ روي كفنت را ديدم
مثل چوپان غريب وطن مادريم
پشت وزن غزلم ني زدنت را ديدم
بي تو اينجا همه ي آينه ها تب دارند
من خودم مُهر سكوت دهنت را ديدم
ميروي و به خدا مي سپري شعرم را
بارش درد ز چشمان ترت را ديدم
رفتي اما دل من باور اين داغ نداشت
تا كه اعلاميه ي پر زدنت را ديدم
بوي پيراهن تو قافله سالارم شد
مثل يعقوب شدم گم شدنت را ديدم
به خدا پاكي تو در نظرم ثابت شد
تا كه آن زخم سر پيرهنت را ديدم
از تو پنهان كه نشد قافيه كم آوردم
با سماع غزلم سوختنت را ديدم...
من هيچ وقت مثل تو يك زن نمي شومآدم شدي ولي چه كنم من نمي شوم
من يك چراغ الكلي مست بي رمق
جز با جرقه هاي تو روشن نمي شوم
من هيچ وقت عكس خودم را نمي كشم
چون من شبيه آن "من" قبلا نمي شوم
از حرفهاي مفت و اراجيف خسته ام
شاعر كه نه ...نمي شوم ...اصلا نمي شوم
حتي خدا به شيشه من سنگ مي زند
چون هيچ وقت مثل تو يك زن نمي شوم
عجيب حالم از اين زندگی به هم خورده ستهميشه روزنه هايش برايم افسرده ست
عفونت دهن آسمان و گند زمين
تمام پنجره ها را يكي يكي خورده ست
همه شب از دمل ماه چرك مي تابد
و دست هاي خيابان شهر پژمرده ست
فرار مي كنم از هر چه بود و هر چه هست
كه مرده شور مرام زمانه را برده ست
به تو چطور بگويم به زندگي خوش باش؟
كه بوي گند مشام تو را هم آزرده ست
بيا و دفتر دل را دوباره دوره كنيم
ببين چه زشت ورق هاي عمرخط خورده ست؟
...وگور ساكت ساعت كه بر رف افتاده
براي عقربه اي كه از ابتدا مرده ست
دوباره مقصدراهی.................
پرواز سهم بالم نيبست بی تو
اين جاده مسافر می خواهد
هم بال می شوی پروازم را؟
گاهي هواي من به سرت مي زند ولي
پس مي رود بدون درنگ و معطلي
گاهي براي با تو نشستن ذخيره است
جايي كنار جاي خودت روي صندلي
كف مي زني به حسّ غزل هاي دائمم
حتي چرند هاي پر از نقد اولي
داري براي او عددي مي شوي تو هم
حظ كن! چه لحضه هاي خوش و خوش مبدّلي
اما هنوز چيز زيادي نرفته كه
هرچيز مي رسد به همان جاي اولي
هر دفعه دست رد زده اي خواهش مرا
اين دفعه پاسخي بده از جنس يك بلي
يك خانه ي بدون جواب و پر از جواب
انگار اين تويي كه معماي جدولي
دارد هواي من به سرت مي زند ولي
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش! شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش
مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش
بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش!
اي غزل ترين من در کتاب زندگي !گم نمي کنم ترا در شتاب زندگي !بي تو لحظه هايم از طعم تيرگي پُرند!با تو کرده ام عزيز ! انتخاب زندگيزندگي لبالب از شعر ناب چشم توستتو هميشه با مني اي شراب زندگي !روزهاي عمر من بي تو پر کسالتندتشنه ي شب توام اي تو آب زندگي !آسمان من فقط سهم بال ناز توستگم نمي کنم ترا در شتاب زندگي !
یک عمر به دنبال جوابی دیگر
هر روز کشیده ام عذابی دیگر
هر شب به هوای دیدنت از خوابی
آسیمه دویده ام به خوابی دیگر
هزار بار نوشتم و پاره کردم باز
نيامدي و دلم را ستاره کردم باز
چقدر شعر شدم شعرهاي آبي رنگ
رديف و قافيه و استعاره کردم باز
چقدر سوره شدم آيه آيه دلتنگي
چقدر محض شما استخاره کردم باز
گره به قلب من افتاده صد هزار گره
به اسم اعظمتان راه چاره کردم باز
دلم گرفت از اين شهرهاي بي موعود
تمام پنجره ها را دوباره کردم باز
دخيل بسته دلم،روضه اي بخوان آقا
هواي کودک بي گاهواره کردم باز
شبها به ماه دیده تو را یاد می کنم
با مه فسانه گفته و فریاد می کنم
شاید تو هم به ماه کنی ماه من نگاه
با این خیال خاطر خود شاد می کنم
خدا گريه ي مسافرو نديدنقل قول:
دل نبست به هيچ كس و دل نبريد
آدمو براي دوري ازديار
جاده رو براي غربت آفريد
خوب مرا نگاه کن، تو ای تمام دیدنم
خوبم اگر یاکه بدم
دروغ نیستم منم
مرا که پشت پا زدم به راه و رسم روزگار
اگر که عاشقی و یار
مرا به خاطر بسپار
مرا به خاطر بسپار لحظه به لحظه خط به خط
درستی مرا ببین درین زمانه ی غلط
اگر که دل سوخته ای با تو غریبه نیستم
که با تو بغض عشق را غزل غزل گریستم
مرا به خاطر بسپار لحظه به لحظه خط به خط
حقیقت مرا ببین درین زمانه ی غلط
در آستان این سفر، پشت نگاه بدرقه
گریه نکن نگاه کن
مرا به خاطر بسپار
سر همان کوچه ی سبز
که می رسد به انتظار
من ایستاده ام هنوز
مرا به خاطر بسپار.....
(اميد)
آه ! ای کاش ،
روزی از خوی خرگوشی رها شوی و بدانی
که من صیاد تو نیستم،
عاشق توام...
-
ممنونم دوست عزیز شما خیلی لطف دارین:10:نقل قول:
خوشحالم که از شعرهای من خوشت میاد :11:
همیشه خوش باشی :46: بازم ازت ممنونم :40:
-----------------------------------------------------------------
شوق پرکشیدن است در سرم قبول کن
دلشکستهام اگر نمیپرم قبول کن
این که دور دور باشم از تو و نبینمت
جا نمیشود به حجم باورم، قبول کن
گاه، پر زدن در آسمان شعرهات را
از من، از منی که یک کبوترم قبول کن
در اتاق رازهای تو سرک نمیکشم
بیش از آنچه خواستی نمیپرم، قبول کن
قدر یک قفس که خلوتت به هم نمیخورد
گاه نامه میبرم میآورم، قبول کن
گفتهای که عشق ما جداست، شعرمان جدا
بیتو من نه عاشقم، نه شاعرم، قبول کن
آب …
وقتی آب این قدر گذشته از سرم
من نمیتوانم از تو بگذرم، قبول کن
از : مهدی فرجی
دهانت را می بویم ،
مبادا گفته باشی دوستت دارم
و من نشنیده باشم!
روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانههایشان
را نمیبندند.
قفل افسانهای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتي اگر روزی
که دیگر
نباشم...
.
تقصیر من نیست
راه خانه ات
از حافظه کفشهایم پاک نمی شود....
آخرش يه شب ماه مياد
بيرون از سر اون كوه
بالاي دره
روي اين ميدون
رد مي شه خندون
يه شب ماه مياد
يه شب ماه مياد...
او را به رویای بخار آلود و گنگ شامگاهی دور گویا دیده بودم من...
در هذیان شیرینش زدردی گنگ می زد گوئیا لبخند..
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم،
از اعماق نومیدی صدایش کردم:
(ای پیدای دور از چشم!
دیری ست تا من میچشم رنجاب تلخ انتظارت را
رویای عشقت را در این گودال تاریک, آفتاب واقعیت کن!)
از بهار
تقویم می ماند
از من
استخوانهایی که تو را
دوست داشتند ...
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
امشب دلم باز بی صدا شکست
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
با گریه ای غریب و غمی آشنا شکست
تا کهکشان غرقه شدن در خیال تو
پرواز کرد و چون مرغی رها شکست
یک عمر من شکستم و با درد ساختم
اما کسی نگفت چرا بینوا شکست
ماندم میان موج غریبی ز اشک و آه
کشتی صبرم از ستم ناخدا شکست
امشب ستاره ها پی دلداری آمدند
اما ز داغ من دلشان تا خدا شکست
باز به داد دلم رسی ای کاش
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
نه هر وقت میخواهمت
هر وقت دلت میخواهد میآیی
برنامهی منظم روزانهام را
با یک نگاه بههم میریزی
تصمیمهای قطعی تازهام را
با یک لبخند دود میکنی میفرستی هوا
رویاهایی از آن گونه که دوست میدارم
برایم نقش میزنی
سرم که گرم شد
پاهام کهسستشد
نفست را که کم کم باور کردم
باز مرا
پشت دری که طعم بوسه میدهد
جا میگذاری...
باز مرا جا میگذاری...
بغض نكن گريه نكن اگر چه غم كشيده اي
براي من فقط بگو خواب بدي كه ديده اي
اگر كه اعتماد تو به دست اين و ان كم است
تكيه به شانه ام بده كه مثل صخره محكم است
به پاي صحبتم بشين فقط ترانه گوش كن
جام به جام من بزن جان مرا تو نوش كن
ترا به شعر مي كشم چو واژه پيش مي روي
مرگ فرا نمي رسد تو تازه خلق مي شوي
تو در شب تولدت به شعله فوت مي كني
به چشم من كه مي رسي فقط سكوت مي كني
اگر كسي در دل توست بگو كنار مي روم
گناه كن به جاي تو بر سر دار مي روم
زندگی یعنی امید عشق من
زیستن مشغله ایست جدی
درست مثل
.
.
دوست داشتن تو
تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداوم را می تـپد
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
تو، تنهاتو عشق راميفهمي بدين سان كه من تورا يافته ام: «خوب وپاك وصميمي» آنچنان كه گويي همه ي عمر باتو بوده ام.
مي دونم يه روز مي فهمي
روزي كه دنيا رو گشتي
من چه جوري تو رو خواستم ......
تو چه جور ازم گذشتي ..........
---------- Post added at 03:19 PM ---------- Previous post was at 03:16 PM ----------
پشيمان مي شوم شايد ......!
از اينكه ماندم و رفتي ......
پشيمان مي شوي روزي ....
از اينكه رفتم و ماندي .....!
رازي با من نيست …
قلبم كتابي گشوده است !
خواندنش براي تو مشكل نيست، عشق من !
زندگيام
از روزي آغاز شد
كه دل به تو دادم!
زیبا فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
صدها گلستان دیده ام اما تو چیز دیگری
خورشید تابان دیده ام صد رهزن جان دیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری
واعظ شهر شادیم در نزد تو بیگانه ام
بیگانه ام بیگانه ام اما تو چیز دیگری
در خانه فرزانه ام در پای تو افسانه ام
شیدای صدها لاله ام اما تو چیز دیگری
پروانه ام در گرد شمعها سوخته ام
جان داده ام وا داده ام اما تو چیز دیگری
نه تنها از دلبری در شهر زیبایی سری
از خویش هم زیباتری آری تو چیز دیگری
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
خوبان فراوان دیده ام اما تو چیز دیگری
آلاله ام آلاله ام آلاله صدها دلم
شب تا سحر من سوخته ام اما تو چیز دیگری
من عاشقم گواه من اين قلب چاك چاك /دردست من جزاين سندپاره پاره نيست
عشقي همداني
رسواي عالمي شدم از شوق عاشقي/ ترسم خدا نخواسته رسوا كنم ترا
فروغي بسطامي
آنكه منعم ميكندازعشق گر بيند جمالش/ ديده بگشايدبه حسرت لب به بنددگفتگورا
مدرك شيرازي
استاد كاينات كه اين كار خانه ساخت /مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت
مسلمي شيرازي
گريه با نــــــــاله بدل كردم و آشفته ترم/ عشق در آتشم افكند كه آبم نبرد
نادم لاهيجي
عاشقان هر چند مشتاق جمال دلبرند/ دلبران برعاشقان ازعاشقان عاشق ترند
هلالي جغتائي
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد /به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما
حافظ
رسم عاشق نيست بايك دل دودلبرداشتن /يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
قاآْني
غير از گهر عشق كه پاينده و باقي است / باقي همه چون موج زد ريا گذرانند
صائب تبریزی
عاشقيدانيچه باشد؟/بي دل وجانزيستن جان و دل برباختن، بر روي جانان زيستن
عراقي
جماعتي كه دل و جان به عشق بسپارند /به حيرتم چه تمتّع ز زندگي دارند
محيط قمي
از سوز محبّت چه خبر اهل هوس را/ اين آتش عشق است نسوزد همه كس را
فصيحي تبريزي
پروانه وش از عشق تو در آتشم /امشب مي سوزم وبااينهمه سوزش خوشم امشب
شهريار
ناليدن بلبل ز نوآموزي عشق است /هرگز نشنيديم ز پـــــــــروانه صدائي
لاهيجي
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست / چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب تبريزي
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
□
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب وآینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان ، درطراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی ست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما درآن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که زکشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
برفراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی برج سپید خود
به زمین می نگرند
:40:وقتي كه مرايافتي تورازودشناختم وخوب فهميدم هرروزآموختم ومروركردم. وقتي كه بي پروا تورا خواستم، درمحشر آغوشت چيزديگري يافتم.
به دست می آورم " تو "را
وقتی٬
همه ی ضمیرهای "من"
"ما" می شود
و " تو"
در من قد می کشی
و "من"
فعل ها را دوره می کنم
باران می بارد و من بی اختیار یاد درس لطیف هفت سالگی افتادم:
آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد
اما او نیامد!
دیوانگی است؟
ببخش تو نیامدی!
اصلا قرار نبود که بیایی
و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرار نیست...
به سکوتم
به قویترین سلاحم احترام بگذار
طنینش را میشنوی؟
وقتی حرف نمیزنم
از زیبایی ان چه میگویم لذت میبری?
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده، ازین گریه خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
من مسئله ی ساده ای هستم!
حل می شوم روزی
.
.
.
در آغوشت.